مگه اینجا سوئیسه؟
بالاخره جلسه انتخابات انجمن نمایش برگزار شد و حالا علی با بالاترین رأی اولین رئیس انجمن نمایش آن شهر شده بود. در اداره ارشادی که در مدت حدود یکماه تا برگزاری این انتخابات دوتا رئیس عوض کرده بود هیچکدام از رؤسای قبلی و فعلی دلشان نمیخواست که علی حتی جزو پنج نفر انجمن نمایش هم انتخاب بشود چه به برسد باینکه رأی اول هم بیاورد. همین موضعگیری که از هیچکس هم پنهان نمیشد اتفاقاً کمک زیادی به آراء علی کرد. انگار مردم ایران در هر انتخاباتی که هر گوشه و کناری و به هر دلیلی برگزار بشود به کسی بیشتر رأی می دهند که بیشتر از بقیه مخالف نظام باشد. و هر عامل آن نظام هم انگار مأموریت دارد که بالاخره به هر ضرب و زوری هم که شده در آن انتخابات تقلب بکند و حداقل یک نفر “خودی” را در جمع منتخبین بچپاند. اینطوری بود که مسعود شده بود نایب رئیس انجمن نمایش. در اداره ارشادی که او قادر بود با کلتی که پشت کمر و زیر پیراهنش میگذاشت آزادانه برود و بیاید.
همه چیز از آنجا شروع شد که دو ماه پیش از آن علی به اصرار دوستش برای تماشای یک نمایش به سالن اداره ارشاد رفته بود. در شهری که حتی یک سینما نداشت که ملت “اجاره نشینها” تماشا بکنند یارو “گفتگوی شبانه”ی فردریک دورنمارت را روی صحنه برده بود که با علی و رفیقش جمعاً دوازده تماشاچی داشت و آخر نمایش هم کارگردان روی سن رفته بود و دربارهی اینکه همه آنقدر بیشعور هستند که به تماشای نمایش او نیامدهاند چنان سخنرانی غرائی کرد که فوراً مورد تشویق حداقل یازده نفر از آن جمع قرار گرفت. یک چیزهائی هم درباره پیوندهای عمیقش با شخص استانیسلاوسکی گفت که علی واقعاً سردرنیاورد. موقع ترک سالن علی جلوی در اصلی منتظر “عوامل” نمایش ماند.
“استاد” که کار را کارگردانی کرده بود، حدوداً چهل ساله، با ریش بلند و موهای ژولیده در معیت چند نفر دیگر با همین ترکیب که حتی گریمشان را هم پاک نکرده بودند و با همین قیافه میخواستند از سالن بیرون بروند، همان جلوی در سالن کاملاً به علی که هیچکدام از مشخصات “عشق هنری” را نداشت علناً حالی کرد که برای کار در اینجا باید شخصاً از خود استاد اجازه گرفت. بخوبی معلوم بود که دم رئیس اداره را هم دیده. همانجا مقابل در سالن هم به توافق رسیده بودند و “استاد” درجا کلید سالن از جیبش درآورده بود و برای تمرین گروه تئاتر علی که وجود خارجی نداشت به او داده بود. اینطوری شد که فردای همان روز علی که حداقل روی کاغذ و حسب “مدارک موجود” بیست برابر کل جمعی که بعداً دید سواد و تعلیمات نمایشی داشت برای اولین بار وارد آن اداره شد.
دو ساعت نگذشت که نصف شاگردان استاد، کسانی که استعداد و ذوق کار داشتند ولی به حکم اداره مجبور بودند زیر علم “استاد” سینه بزنند همگی دور علی جمع شدند. حدود یک هفته بعد علی چندتا از بینشان انتخاب کرد و گروهش را تشکیل داد. علی با سرعت در حال نوشتن تکه نمایشهای کوتاه طنز بود و همه چیز داشت خیلی سریع به سمت اجراء یک برنامه با چند پرده نمایش کوتاه طنز پیش میرفت. معتمدین استاد دقیقهای سه بار و در حین تمرین وارد سالن میشدند و براحتی در مورد همه چیز نه فقط اظهار، که “اعمال” نظر میکردند. بخاطر همین دخالتها بود که عموماً هر کسی که تا پیش از آن خواسته بود کاری به صحنه ببرد در نهایت عطای کار را به لقایش بخشیده بود و میدان مانده بود برای استاد. علی هنوز اجرایش به صحنه نرفته نسخهای پیچید: اینجا اگر انجمن نمایش داشته باشد درست میشود.
علی برای ده شب پیشبینی برنامه کرد. به صحنه رفتن فقط دو اجراء کافی بود که از شب سوم جمعیت سالن را بترکانند. این اتفاق درست در برابر چشمهای متحیر استاد و “عوامل” رخ میداد. از آنطرف روزها علی با نهایت سوء استفاده از ابراز ارادت زورکی رئیس جدید اداره به هرگونه هنر و خصوصاً نمایش که حضرت مقام معظم رهبری هم جملهی خندهداری در مورد آن گفته بود و به سر در سالن چسبانده بودند، مقدمات برپائی انتخابات انجمن نمایش را میچید و پیگیری میکرد. استاد هم یکبار درباره تعالی روح آقای استانیسلاوسکی از طریق ایجاد انجمن نمایش یک غارتی پرانده بود که علی دیگر ول کن نبود. عرصه داشت به استاد تنگ میآمد.
همه چیز داشت بخوبی پیش میرفت که اتفاق جدیدی افتاد. از شب پنجم ششم اجراء کار کم کم سر و کله سربازان مخصوص امام زمان در سالن پیدا شد. خیلی راحت میآمدند و به تماشاگران تذکر اخلاقی میدادند. اگر کسی میخندید چنان نگاهش میکردند که به غلط کردن بیفتد. خانم حجابش را درست بکند و آقا بفرماید چه نسبتی دارد شروع شد. داشت می رفت که نابود شود. بارها بین اجراء تکه نمایشها وقفه میافتاد و خیلی از تماشاچیها سالن را ترک می کردند. علی به هر ضربی که بود اجراء را به شب آخر رساند. با تمام فشاری که از در و دیوار وارد می شد آنقدر جمعیت آمده بود که تا بیرون سالن هم ایستاده بودند. اواخر زمان اجراء و دقیقاً انگار که کسی خبر داده باشد از دایره امر به معروف و نهی از منکر یک ارتش به داخل سالن ریختند. علی بنا به اتهاماتی که در طول راه یکی یکی بهش تفهیم کردند دستگیر شد. اما به خودش آمد که “جناب سرهنگ” که دو برابر وزن خالصش ریش داشت، در مقابلش ایستاده بود با فریاد میگفت: “مگه اینجا سوئیسه؟”
حالا یکماه از آن شب گذشته بود. آنجا سوئیس نبود ولی مردم آنجا انگار همه از سوئیس آمده بودند. از فیلتر گذشتگانی هم که حق رأی داشتند همه سوئیسی بودند. استاد بدلیل “سرقت کتابهای کتابخانه” که در طبقه بالای اداره قرار داشت تحت تعقیب بود و”عوامل” که حالا خیلی مرتبتر شده بودند کم کم به سمت سوئیس که پایتختش دفتر انجمن نمایش بود میآمدند. برای رفع استاد هم نیاز به هیچ دخالتی از طرف علی و رفقایش نبود: اینها خودشان همدیگر را میخورند.