هاله اسفندیاری صد روز تنهایی را پشت سر گذاشته و شاید از آن بیش را پیش رو دارد. کیان تاج بخش صد روز تنهایی را پشت سر گذاشته و شاید از آن بیش را پیش رو دارد. از سرنوشت علی شاکری خبری نیست که نیست. “تنهایی” مجازاتی است که دوستداران ایران آن را مانند یک تقدیر و سرنوشت از پیش تعیین شده و تاریخی باید تحمل کنند. گفته می شود هاله اسفندیاری در پایان صد روز تنهایی روی صندلی چرخدار نشسته و پیاپی او را با صندلی چرخدار از سلول انفرادی به جایی می برند و سپس به همان سلول باز می گردانند. گفته می شود هاله پوستی شده است بر استخوان. سرخی چشمهایش زیر پوست صورت دویده و رنگ آن را تغییر داده است. هاله تبدیل شده است به تصویری بی روح. از آن هاله پر شور که صبحانه اش یک فنجان قهوه بود، ناهارش یک پیاله ماست و ورزش روزانه اش ترک نمی شد و بی وقفه کار می کرد چیزی باقی نمانده است. دعا دعا می کنیم خبرهای رسیده صحت نداشته باشد. اما چگونه می توان آرام گرفت؟ شاهدی آنگونه که باید در ماجرایی چنین شگفت انگیز حضور ندارد. وکیل مدافع همچون ما که فرسنگ ها از ماجرا دور افتاده ایم از هاله بی خبر است. او را به دیدار موکل راه نمی دهند. مادر سالخورده اش که نزدیکی های اوین زندگی می کند همچون ما که فرسنگ ها از او دور افتاده ایم از هاله بی خبر است. مادر که هر لحظه ممکن است چشم بر هم نهد از دیدار یگانه دختر 67 ساله اش محروم مانده است. او نیز صد روز تنهایی پر درد را تحمل کرده است. او اصالتا اتریشی است و پس از ازدواج با پدر هاله، ایران را همچون بهشت برین یافته و هرگز در بدترین شرایط مانند انقلاب و جنگ خاک ایران را ترک نکرده است. مادر هاله بی گمان با خود می اندیشد: چرا در سرزمینی که به آن عشق می ورزد چنین بی رحمانه با او رفتار شده است؟
کیان تاج بخش در یکصدمین روز از آن تنهایی ژرف با سر و صورت اصلاح نشده و چین هایی بر چهره و نومیدی مطلق دیده شده و گفته می شود پس از آنکه او را برای حضور در نمایش امنیتی، تلویزیونی مثل بازیگران آراسته اند و سر و صورتش را صفایی داده اند تا بتواند متن دیکته شده را روی صحنه بازی بخواند و به بینندگان بباوراند که در شرایط مطلوبی به سر می برد، دیگر روی سلمانی به خود ندیده و او را مثل تفاله دور انداخته اند.
همه کسانی که تنهایی از این نوع را تجربه کرده اند می دانند چه رنگ و بویی دارد. می دانند تنهایی هاله و کیان مثل ابر خاکستری است. تب آلود است. با کابوس و هذیان درآمیخته و بوی مرگ می دهد. اما خود مرگ نیست!… در ورطه این تنهایی مرگ تبدیل به “آرزو” می شود. آرزویی که بیش از رهایی، تمنایش از دل می گذرد. جایی که مرگ رویا است، زندگی کابوس است. برای تنهایانی از تبار هاله و کیان دعا کنیم. آیا این تنهایی که بر هاله و کیان یکصد روز است تحمیل شده حاصل یک سوء تفاهم است یا علامتی است از جهل کسانی که قادر نیستند دوست و دشمن خود را از هم جدا کنند. این هردو که تنهایی شان صد روزه شده دوست بوده اند، نه دشمن. آیا آنها با وجود تحمل بار تنهایی و انزوا همچنان دوست باقی مانده اند؟ دستگاه امنیتی ایران یک کارخانه دشمن سازی است. دوست را وارد لوله های مخوف این کارخانه می کند و دشمن تحویل می دهد. تولید کارخانه سالیان سال است همین است.
صد روز تنهایی، اگر تحقیر، توهین، فشار عصبی و فیزیکی هم در کار نباشد به خودی خود ویرانگر است. شخصیت و کرامت انسانی را تخریب می کند. انسان را به پوچی مطلق می رساند. به تدریج خاطرات گذشته و خطوط چهره عزیزانی که از دیدارشان محروم مانده از دیوارهای تنهایی می گریزد.
در منجلاب تنهایی دیرپا نام ها و یادها دور ودورتر می شود. آن کس که تنها مانده تصور می کند همه آن دوستان و خویشان و یاران، او را پشت دیوار تنهایی رها کرده و به دنبال کار خود رفته اند. تنها مانده برای کاستن از بار تنهایی که مشقت بارترین شکنجه است، دست در دست بازجو می گذارد. چشم بر لبان او می دوزد و می گوید هرآنچه را بازجو در طلب آن است.
یکی از کسانی که مدتها در برهوت این شکل از تنهایی در زندان های غیر قانونی ایران غوطه خورده است می گفت بار تنهایی بر شانه هایم چندان سنگین بود که دلم می خواست بازجو سراغم را بگیرد. یعنی همان که از رنگ خون و هق هق گریه هایم لذت بی حساب می برد. هم او را می خواستم تا بیاید و با مشت و لگد و پس گردنی من را از ظلمت غریب خود بیرون بکشد.
سلول زده در هم شکسته دیگری می گفت تا مدتها با آن تنهایی وصف ناشدنی خوب سر می کردم. هر روز صبح سحرگاه به خود می قبولاندم هنوز در آغوش خانواده ام هستم. در خیال زندگی خانوادگی روزانه را بازسازی می کردم و زمان را می کشتم، پیش از آنکه زمان من را به قتل برساند. می گفت در خیال برای دخترهایم صبحانه می چیدم. یکی یکی همه چیز را از یخچال بیرون می آوردم. نان گرم می کردم. لقمه می گرفتم و به دقت مواظب بودم چیزی توی این سفره خیالی کم و کسر نباشد. بعد در خیال می رفتم اتاق دخترها. آنها را با نوازش دست بیدار می کردم. با هم سر سفره می نشستیم و صبحانه می خوردیم. بعد مینی بوس مدرسه می آمد. زنگ می زد و یکی را با خود می برد. همه در خیال اتفاق می افتاد و من به خود آموخته بودم تا به همه خیال ها عینیت بدهم. سپس خودم پشت رل می نشستم و دربزرگراه مدرس می راندم تا دختر دانشجویم را به دانشکده حقوق دانشگاه شهید بهشتی برسانم. سلول زده می گفت دوران این زندگی هم تمام شد و چون تنهایی به طول انجامید و از دو صد روز گذشت، دیگر چهره دخترهایم را به خاطر نمی آوردم. یادم رفته بود چه شکلی هستند. مثل کرم روی زمین سرد سلول پیچ و تاب می خوردم و از درد پاهای مجروح، دنده های شکسته و شانه های ضرب دیده زیر مشت و لگد می نالیدم و می گریستم.
سلول زده ها می دانند تنهایی حتی اگرشکنجه جسمی هم در کار نباشد از حد و اندازه معینی که می گذرد، جنون می آورد. انسان هذیان زده را برای تمام عمر معلول می کند. شاید جای زخم های شکنجه جسمی ترمیم بشود، ولی یاخته های شکنجه شده مغز و اعصاب و روان هرگز ترمیم نمی شود. تازه هزاران هزار سلول کینه ورزی و انتقام خود را در بدن سلول زده تکثیر می کند.
هاله و کیان یکصد روز تنهایی را پشت سر نهاده اند. به کدام جرم؟ به جرم آنکه خواسته اند ایران در طبقه بندی های سیاسی در جایی قرار بگیرد که بهانه جویان به سویش شلیک نکنند.
به کدام جرم؟ به جرم آنکه خواسته اند از ایران و تحولات درون زای آن و ظرفیت هایش تصویر روشنی به زورمندان جهان ارائه بدهند تا شاید به آنها بباورانند ایران سرزمینی است که در شرایط صلح به بالندگی می رسد و ایرانیان را با روحیه تروریستی کاری نیست. ایران سرزمینی است که باید آن را از چشم کارشناسان مقیم ایران دید و شناخت و نه سیاست بازان دوستدار تجاوز و حمله و ویرانگری. با ایران باید دور میز مذاکره نشست.
درد آشنایانی که هاله آنها را به ویلسون سنتر دعوت می کرد با آنکه خود قربانیان تندروی های امنیتی بودند می آمدند و می خواستند بر اذهان کسانی که اراده کرده بودند در خلاء درباره ایران تصمیم گیری کنند نور آگاهی بتابانند.
آیا این شیوه ها از نگاه عقلا جرم است یا از نگاه دیوانگان؟ اگر یک رژیم سیاسی در جهان پیدا شده که با وجود برخورداری از حمایت شهروندانی مانند هاله و کیان، از سایه خودش می ترسد و به آنها شلیک می کند با آن چه باید کرد؟
هاله و کیان تنهایی شان صد روزه شد. آنها را می توان نمادی از تنهایی ایرانیانی برشمرد که نمی دانند به کدام جرم ناکرده تنها مانده اند و نمی دانند چرا سیاست خارجی کشورشان به انزوا عشق می ورزد. حال آنکه سیاست خارجی هنرش این است که دیوارهای انزوا را پیرامون شهروندان بشکند.
هاله و کیان در یکصدمین روز تنهایی نمادی شده اند از “دیپلماسی انزوا” که سیاست خارجی ایران آن را سالیان سال است در پیش گرفته و زیان هایش را در ستون منافع ثبت می کند و اسم این بیلان را می گذارد “سند استقلال ملی”!
هیلاری کلینتون در نخستین روزهایی که تنهایی هاله در سلول انفرادی آغاز شد از او با لقب “بانوی مذاکره” یاد کرد. بانوی مذاکره از جان مایه می گذاشت تا باب جنگ و حمله را ببندد و باب مذاکره را بگشاید. بخش جنگ دوست حکومت ایران بانوی مذاکره را پاس نداشت. او را پشت دیوار تنهایی حبس کرد. شاید از آن رو که با صلح خصومت می ورزد و شاید از آن رو که مذاکره را مثل پول نفت و دیگر داشته های ملی ارث پدری و حق انحصاری خود می داند و معتقد است اختیار جنگ و صلح با زورمندان تندرو است و شهروندان شایسته و میانه رو حق نزدیک شدن به میز مذاکره را ندارند. حتی اگر میانه روهای دینی باشند!
هاله و کیان تنهایی شان صد روزه شد. راستی تنهایی ملت ایران چند روزه شده است؟ بیایید باهم روزها و شب های تنهایی خود را بشماریم و حساب کنیم همه ما درون و بیرون کشور چه اندازه مشقت کشیده ایم تا در منجلاب تنهایی که بر ما تحمیل شده خود را زنده نگاه داریم.
تنهایی هاله و کیان که هر دو دوستان یک جمهوری اسلامی میانه رو بودند، صد روزه شد. حساب کنید تنهایی ملت ایران را. حساب کنید درجات تنهایی منتقدان و مخالفان جمهوری اسلامی ایران را.