شنبه بود. فرزاد کمانگر، مثل همیشه، از زندان به مادرش تلفن کرد. به وکیلش، خلیل بهرامیان. علی حیدریان در حیاط زندان والیبال بازی می کرد. شیرین علم هولی مثل هر روز، درس می خواند. آخر به وکیلش قول داده بود که دانشگاه برود. می خواست وکیل بشود. فرهاد وکیلی هم لابد مثل هر روز کتاب می خواند. مهدی اسلامیان هم در گوشه ای از زندان با دوستانش حرف می زد.
یکشنبه شد. شهر مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود. کسی باورش نمی شد اگر کامپیوترش را روشن کند با یک خبر شوکه کننده مواجه شود. با یک فاجعه. خبر خبرگزاری “فارس” شوم بود: فرزاد و علی و شیرین و فرهاد و مهدی به دار آویخته شدند!
شیرین فریاد می زد: بگذارید برای آخرین بار با مادرم حرف بزنم. علی و فرهاد تا لحظه ای که طناب را دور گردنشان حلقه نکردند، خبر نداشتند که بازگشتی در کار نیست. فرزاد همانطور که قول داده بود، نگذاشت آنها چهارپایه را زیر پایش بکشند و خود می خواست چهارپایه را بزند.
خبر در دنیا پخش شد: ماهی کوچولو اعدام شد. شاگردان فرزاد که دیگر فقط در روستاهای دور افتاده کامیاران نبودند، همه جا سبز شدند. از کردستان تا پاریس. همه ناباورانه می پرسیدند: چطور دلشان آمد؟ چرا اعدام؟ و با صدای رسا شعار می دادند: کمانگر! راهت ادامه دارد.
با اعدام شیرین و فرهاد و فرزاد و مهدی و علی، پرونده آنها در دادگاه انقلاب مختومه شد. اما اینبار پرونده جدیدی گشوده شد: واکنش بی سابقه ایرانیان در سرتاسر جهان به اعدام های سیاسی. اینبار متهم جمهوری اسلامی بود و شاکی ملت.
کردستان ایران خود را برای اعتصاب سراسری آماده می کرد. رهنورد و موسوی و کروبی اعدام ها را محکوم کردند. از گوشه و کنار اروپا و آمریکا پیام ها رسید در اعتراض به اعدامها. حرف همه یکی بود: چرا اعدام؟
مجید توکلی از آخرین لحظاتش با فرزاد نوشت: “امروز باز به کتابخانه رفتم. فرزاد و علی نبودند. فرزاد نبود تا از خاطرات گذشته و دوستانمان بگوییم؛ امید و شادی را بیدار کنیم و به مشورت بنشینیم و چاره ای برای درد استبداد بیابیم. آینده ای روشن ترسیم کنیم و ترانه ای برای آزادی بخوانیم. علی نبود که در میان صفحات کتاب ها آرامش و روحیه را ورق بزنیم. اما یاد فرزاد و علی و فرهاد مانده است. به فرزاد قول داده ام گریه و شکوه نکنم که از استبداد جز بیداد انتظاری نیست”.
مهدیه گلرو، هم بندی شیرین از زندان پیام فرستاد: “آری دیگر شیرین باز نخواهد گشت و ما که تنها در خاطرات و تاریخ شفاهی حس از دست دادن دوستی را تنها شنیده بودیم، با تک تک سلولهایمان، تلخی از دست دادن شیرینمان را حس کردیم. در شبی که مجموع همه شبهای عمرمان بود، چیزی را آرزو می کردیم که ۲۰ سال پیش هم اتاقی هایمان بارها و بارها آرزو کرده بودند و آن چیزی نبود غیر از آرزوی پایان ظلم و این که شاید نسل بعد از ما این حس را درک نکنند”.
و “شیرکو بی کس” شاعر بزرگ کرد از احساسش گفت :
“جمهوری اعدام اسلامی
چه چیزی را به طناب دار نسپرد و اعدام نکرد،
از رویا تا شعر و
از شعر تا زن و از زن تا نان و
تا آب و تا گل و تا چشمه
جمهوری اعدام اسلامی
آنچه را هرگز هرگز نتوانست اعدام کند
آینده و آزادی است”.
فرزاد هم که دیگر جاودانه شده بود؛ ستاره شده بود، به نشانه تایید می گفت: “غروب ستاره ها، طلوع خورشید است”.