عفت ماهباز، فراموشم مکن
شهرنوش پارسیپور
به دستم داد یک دست بنفشه
فراموشم مکن گفتا همیشه
کتاب فراموشم مکن، خاطرات زندان عفت ماهباز با این یک بیت شعر آغاز میشود. این زندانی سابق از اعضا و هوداران سازمان چریکهای فدائی اکثریت است و از جمله آن دسته از افرادیست که وابستگی سازمانی خود را فرموش نمیکنند.
ماهباز به روشنی جزو دلسوختگان زندانهای جمهوری اسلامیست. برادر او علی ماهباز و همسر او شاپور در زندانهای جمهوری اسلامی به اعدام محکوم شده و کشته شدهاند. خود او زمان درازی را در زندان گذرانده و با دو تراژدی موازی روبرو بوده است: تراژدی زندانی بودن و رنج بردن و تراژدی در تضاد بودن و عذاب کشیدن در میان برخی از زندانیان.
میدانیم که در جریانهای آغاز انقلاب اسلامی حزب توده در کنار حزب الله قرار گرفت و تنگاتنگ به همکاری با این جریان پرداخت. این را نیز میدانیم که سازمان چریکهای فدائی در جریان مبارزات خود به دو شاخه بزرگ منشعب شد: چریکها فدائی خلق، شاخه اقلیت و چریکهای فدائی خلق، شاخه اکثریت.
شاخه اکثریت به حزب توده پیوست و عملا مشی مسلحانه را کنار گذاشت و کم و بیش به همکاری با دستگاه حکومتی پرداخت، اما این ماه عسل دوران بسیار کوتاهی داشت. حزب توده در اواخر سال ۱۳۶۰ تحت تعقیب جمهوری اسلامی قرار گرفت و در دنباله راه سازمان چریکهای اکثریت نیز مورد هجوم دولت قرار گرفت.
پس اعضای حزب توده و چریکهای اکثریت نیز به خیل زندانیان جمهوری اسلامی پیوستند. این در حالی بود که اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران به صورت انبوه در زندان به سر میبردند. در عین حال اعضا و هواداران چندین و چند سازمان سیاسی چپ ایران نیز در زندان بودند.
میان این دوگروه زندانی به دلایل روشن سیاسی حالت تضاد و ستیز وجود داشت. اعضای چریکهای اکثریت و حزب توده مورد نفرت سازمان چریکهای اقلیت و برخی دیگر از گروههای سیاسی قرار داشتند. چنین وضعیتی شرایط زندان را بسیار نامطلوب میکرد.
به قراری که عفت ماهباز گزارش میدهد در سلولها دو سفره جداگانه انداخته میشد و در همه چیز مرزبندی و جدایی وجود داشت. باید در فضای تنگ زندان باشید تا متوجه شوید چنین وضعیتی چه بلائی به سر زندانی میآورد.
فضای زندانهای جمهوری اسلامی بسیار تلخ و نکبتبار بود. زندانبانان از هر فرصتی برای آزار و اذیت زندانیان استفاده میکردند. برای جمهوری اسلامی تفاوت نداشت که زندانی صاحب چه عقیدهای ست، چون این جمهوری با تمام قوا تلاش میکرد تا زندانیان را به چهره حزبالله درآورد.
البته از آنجائی که چنین چیزی غیر ممکن است انواع و اقسام آزارها و اذیتها انجام میشد تا این مهم اتفاق بیفتد. زندانبانان جمهوری اسلامی حالت آن شخصیت یونانی را داشتند که در تنگهای که به شهر منجر میشد نشسته بود و تختی داشت. تازه واردان را روی تخت میخوابانید و آنها را اندازه میگرفت. اگر کوتاهتر از تخت بودند آنقدر آنها را میکشید تا اندازه تخت بشوند و اگر آنها بلندتر بودند پایشان را میبرید تا اندازه تخت بشوند.
این حرف به سادگی معنایش این است که تمامی زندانیان جمهوری اسلامی دائم در معرض اذیت و آزار بودند. بخشی از این اذیت و آزار از ناحیه زندانیانی انجام میشد که با عنوان تواب به خدمت جمهوری درآمده بودند و انواع گرفتاریها را برای زندانیان فراهم میآوردند.
اما بدون شک بدترین نوع شکنجه حالت بایکوت بود که زندانیان سیاسی سر موضع نسبت به یکدیگر روا میداشتند. بدین ترتیب عفت ماهباز به جرم چریک اکثریت بودن مورد بایکوت بخشی از زندانیان قرار گرفته بود.
در خواندن این خاطرات متوجه میشویم که در آخرین تحلیل تودهایها و اکثریتیها در کنار هم قرار گرفته بودند. ظاهرا تا آنجا که من متوجه شدم برادر عفت به عنوان مجاهد اعدام شده بوده است چه به این دلیل و چه به دلیل تاکتیکهای ویژه مجاهدین، رابطه آنها با عفت خوب بوده است. من خود نیز در زندان شاهد بودم که مجاهدین میکوشیدند با صاحبان تمامی عقاید و نظریات با تولرانس و تسامح برخورد کنند.
به بخشی از خاطرات ماهباز توجه کنید:
“ برخورد بچهها هم کمی بهتر به نظر میرسید، اما باید فاصله را حفظ میکردیم و یادمان نمیرفت که آن دیگری هستیم. مجاهدین افراد جالبی بودند که با آنها راحتتر میشد زندگی کرد.
برخورد آنها برعکس چپهای انقلابی بود. دلایل این موضوع برایم کاملا مشخص نیست. آیا به دلیل این که افراد مجاهد بیشتر از تودهی مردم بودند رفتارشان این گونه شایسته و مناسب با دیگر گروههای فکری بود، یا مسایلی دیگر در این زمینه موثر بود؟ بعدها در بازی والیبال دانستم که مجاهدین هم برای انقلابیون چپ آن دیگری هستند.”
البته شاید ماهباز به این نکته ساده توجه ندارد که صاحبان عقاید نزدیک به یکدیگر چنان که در مواردی اختلاف پیدا کنند اختلافاتشان شکل بسیار بارزتری به خود میگیرد، چنان که در مورد مجاهدین و حزب الله صدق میکند.
این دو گروه از نظرگاه طبقاتی تنگاتنگ با یکدیگر خویشاوند هستند، اما تضاد آنها در مقایسه با گروههای دیگر بسیار بارزتر است و در جریان تصفیههای خونین سالهای دهه شصت مجاهدین بیشترین ضربه را خوردند. برگردیم به عف ماهباز.
بدون شک عفت زن عاشقی ست. او با عشقی بیدریغ شوهرش را دوست میدارد. ازدواج آنها اگرچه به صورت سازمانی رخ داده، اما با عشق فراوانی توام بوده است. در نامهای برای شوهرش مینویسد:
” شاپور، خوبترین عزیزم
شهریور چند روزی ست که از راه رسیده. ماه عاشق و روزهای آشنایی. هنوز هم آن دختر عاشق ۲۰ ساله را که با چشمان بستهاش بالای قله دماوند آرزو میکند، به وضوح به یاد میآورم… هنوز هم عاشقم، عاشق تو و همهی آن چیزهایی که در این عشق پیوندمان میداد و هنوز شور آن دختر ۲۰ ساله را دارم.
اما امروز با اطمینان بیشتر به آینده که از آن ماست مینگرم… به دهکده روبرو، و خانههایش که زندگی با همهی زیباییاش در آن جریان دارد، مینگرم و با فاصلهای نه چندان دور قلبمان با آنها و هماهنگ با ضربان نیرومند زندگی میتپد و من و تو نیز در فاصلهای بسیار کم محبوس بین دیوارها، مدتهاست که همدیگر را ندیدهایم…”
عفت ماهباز، زندانی سرموضع میکوشد رفتار درستی داشته باشد. او نیز همانند همه کسانی که به عقاید سیاسی خود به طور جدی وفادارند میکوشد رفتار مناسب و شایستهای داشته باشد. نماز نمیخواند مگر پس از آن که به شدت تنبیه میشود. این تنبیهها در مقطع سال ۱۳۶۷ رخ داده و شرح آن مرا وسوسه میکند که فکر کنم دستی نامرئی با این کتکزدنها میکوشیده با وادار کردن زندانیان چپ به نمازخوانی آنها را از خطر اعدام محافظت کند.
مقطع فاجعه بار ۱۳۶۷ اما تمامی زندانیانی را که خود داوطلبانه نماز میخواندند، زیر عنوان منافق به جوخه اعدام میسپارد. گرچه ماهباز نمیگوید اما این واقعیتیست که چریکهای اکثریت و تودهایها در مقایسه با گروههای دیگر اعدامی محدودتری داشتند. دلیل این امر عقل سلیم خود این زندانیها بود که از آغاز انقلاب متوجه وضعیت بینالمللی بودند و بیشتر مدارا میکردند.
جنبش دانشآموزی و دانشجویی ایران در مقطع سالهای ۱۳۶۰ بخشی از سرگلهای خود را در مبارزه از دست داد. به این بخش از کتاب توجه کنید:
”… پایم را روی سطل آشغال میگذاشتم و به روی شوفاژ یو شکل میرفتم و به پنجرهی باریک تکیه میدادم. از لای کرکرههای آهنین که فقط میشد سمت پائین را دید، زندانیان را نگاه میکردم. زن، مرد و یا کودکی به دنبال مادر. شب هنگام بازگشت به سلولها آنها را دوباره میشمردم.
… در یک صبح پائیزی، پسربچهای دو- سه ساله توجهام را جلب کرد. او در آغوش مادرش میخندید. شب هنگام مادرش کمی میلنگید و کودک بیهیچ شادیای در کنار او آهسته راه میرفت. مشخص بود چه پیش آمده. صبح فردا کودک به دنبال مادر با نق نق راه میرفت.
شب هنگام با صدای فریاد و شیون کودک به بالای شوفاژ پریدم. مادرش به سختی راه میرفت. او فریاد میزد و چادر مادرش را میکشید… “
خواندن کتاب عفت ماهباز را که توسط نشر باران در سوئد منتشر شده به همه توصیه میکنم. این کتاب با صمیمیت و علاقمندی نوشته شده و شرح مستندیست از زندانهای دوران جمهوری اسلامی.
نقل از زمانه