تولد در سرخوردگی

صدرالدین الهی
صدرالدین الهی

۲۸مرداد ۳۲؛ اتفاقی که می خواهید سلطنت طلبانه نام آنرا “قیام ملی” بگذارید و یا ملی گرایانه به آن بگوئید “کودتای ۲۸ مرداد” روی داده بود.
روزنامه ها از کف خیابان ها به اتاق های تحریریه پناه برده بودند و تیترهای پر سر و صدا، جای خود را به عناوین حوادث معمولی ایران و جهان داده بودند. ما را هم که خبرنگار خیابانی بودیم فرستادند به میز آخر بی بو و خاصیت آخر اتاق تحریریه. میزی که به آن “میز لائی” می گفتند. به اعتبار آنکه صفحات غیر ورزشی روزنامه ها در آن سر و سامان می گرفت و یکی از این صفحات “صفحه اخبار ورزشی ” بود که خبرنگار جوان و بکسور تقریبا بازنشسته “ محمود منصفی” خبرهایش را سر و دست شکسته می نوشت و ما آن را باصطلاح روزنامه “صاف و صوف” می کردیم و در کنار خبرهای متفرقه چاپ می زدیم.
اتفاق ۲۸ مرداد ضربه سختی به نسلی وارد آورد که بین ۱۸ تا ۳۰ داشت و تصور می کرد با حرکت سیاسی آن روزگار جائی برای فردا خواهد یافت. من خود از این نسل بودم که شاعری هم می کردم و تازه یک شعرم در صفحه ادبی مجله “کاویان” مشفق همدانی که بدون وابستگی انگ چپ و راست چاپ شده بود و در کنار شعری از خانمی که شش هفت سالی از من بزرگتر بود بنام “سیمین بهبانی” و متصدی صفحه ادبی این مجله باصطلاح پیشرو هوشنگ ابتهاج “ه. ا. سایه” بود که در صف توده ایها جاداشت.
هم نسلان من در آن زمان شاعران شناخته شده ای بودند. “نصرت رحمانی”؛ “کارو” برادر ویگن و آه یادم آمد که یک قصه نویس با ذوق همکلاسی ششم ادبی داشتیم بنام “جلال میزبان” که به ما پز می داد و در مجالس ادبی جدی در کنار شاعران و نویسنگان جایش میدادند و سیمین خانم بهبهانی به او عنایت خاص دارد.
شب ها شعر هایمان را درعرق فروشی ها برای هم می خواندیم و به هم به به می گفتیم. اما حالا عرق فروشی ها هم کدر و تاریک شده بودند و ما یکمرتبه دیدیم که “سکوت محترمانه” ای بر همه چیز سایه انداخته و آن شاعران، تک تک گم می شوند. یا بقول نصرت رحمانی در سالهای بعد “در غبار گم می شوند”.
در یک بعد از ظهر آبانماه ۳۲ که محاکمه دکتر مصدق در دادگاه نظامی شروع شد، شهر در غبار محاکمه غوطه ور گردید. پنج یا شش جلسه از این محاکمه را که نصیر امینی خبرنگار اصلی اش برای کیهان بود و جعفر طیار که او هم کیهانی بود و ورزشی نویسی هم می کرد، کنار نصیر امینی خبرنگار دونده و سرپای این دادگاه بود. طیار مریض شد و باید یکی همراه نصیر امینی به دادگاه می رفت که قرعه بنام من افتاد. 
سال ۳۳ اوضاع و احوال جدی تر شد. سازمان نظامی حزب توده لو رفته بود و باز جوانترها گمشده خود را در میخانه ها یافته بودند.
صفحه لائی کیهان تازه جان گرفته بود و من را بکلی به آنجا فرستاده بودند. سعی من بر این بود که صفحه ورزشی را رونق بدهم و برای اینکار به خبرهای ورزشی می رسیدم. در این گیر و دار، ناگهان “قله اورست” که به آن بام جهان می گفتند توسط دو کوهنورد فتح شد. “فاتحین بام دنیا” عنوانی بود که به آن واقعه ای داده شد که غوغائی در جهان در افکنده بود.
در این احوال، من که حالا به کار ورزشی بیشتر می پرداختم، در رفت و آمد به تربیت بدنی با مرد مسن تری از خود که چهره ای جدی و سری همیشه به زیر داشت و جلسات تربیت بدنی سازمان را اداره می کرد آشنا شدم. مرد جدی و کاری، یک روز به من گفت که سفر نامه “تنسینگ” را در باره صعود به اورست از فرانسه به فارسی ترجمه کرده است. من آن را قاپیدم و آمدم و در صفحه ورزشی کیهان چاپ کردم. در سالهای بی خبری؛ این داستان واره ورزشی غوغائی کرد.آن مرد اخموی سازمان تربیت بدنی که “کاظم گیلانپور” نام داشت از این بابت سخت خرسند بود و همکاری اش را با صفحه ورزشی کیهان ادامه داد.
حالا سال بعد از بعد است و ما که خبرهای ورزشی را می نوشتیم در وحشت غرق شدن نسل خودمان در دریای دود و گرد. از آنها که می شناختیم نصرت و کارو غرق شده بودند و جلال میزبان که یکشب می خواست من را یک “دماغ” مهمان کند تا ببینم جهان دیگر چگونه است؛ براثر افراط مرده بود.
باید کاری نو می کردیم و در برابر رقیب خود اطلاعات که مجله اطلاعات هفتگی و روزنامه فرانسوی “ژورنال دو تهران” را داشت یک نشریه برای جوان ها بدهیم.
ورزشی فکر خوبی بود، اما لازم بود حمایتی داشته باشیم تا از بالا گرفتار “سین جیم” روزمره نشویم. فکر کردیم یک نفر راکه خیلی به شاه نزدیک است و سابقه ورزشی دارد پیدا کنیم که سپر حفاظتی ما باشد. به “منوچهر قراگزلو” رسیدیم. قهرمان دو ومیدانی و رفیق نزدیک شاه و مردی سخت روشن بین و ورزش دوست که خانمش هم ریاست یا مدیریت ورزش بانوان را داشت. قراگزلو قهرمان پیشین و رکورد دار دو ۱۱۰ متر با مانع بود. سه نفری به دیدن او رفتیم. با دوستانش یک شرکت هواپیمائی در تهران راه انداخته بود. خیلی زود و راحت پیشنهاد ما را قبول کرد. حالا نوبت برنامه ریزی با دکتر مصباح زاده بودو چندین جلسه با او نشستیم و قرار شد “کیهان ورزشی” منتشرشود و چشم به جهان بگشاید.
حالا در سال ۱۳۳۴ هستیم و شاه بر همه امور مسلط است. سپهبد زاهدی مرد اول قیام یا کودتا با شاه کنار نیامده و بعنوان نماینده دائمی ایران در دفتر اروپائی سازمان ملل متحد از ایران خارج شده و در ژنو مستقر شده است. یعنی نوعی تبعید محترمانه و بی جنجال. حسین علا مرد ملایم سیاست به جایش نشسته بود. آخوندها به کمک فلسفی واعظ که در ماه رمضان یکماه تمام بهائیان را کوبیده بود موفق شدند زمینه حمله به حضیره القدس را فراهم کنند. سرتیپ تیمور بختیارکه هنوز سپهبد نشده و هنوز فرمانده لشگر زرهی و فرماندار نظامی تهران بود رهبری حمله را برعهده داشت. او و سرلشگر باتمانقلیج رئیس ستاد ارتش و شش کامیون سرباز به معبد بهائیان رفتند. ابتدا گنبد کاشی حضیره القدس را شکستند و سپس تخریب بقیه اش را به سربازها واگذار کردند. 
در اتاق پذیرائی دکتر مصباح زاده که در طبقه اول منزل او سر چهار راه پهلوی بود، بالاخره تصمیم نهائی را گرفتیم. کیهان ورزشی به اینصورت در خواهد آمد:
صاحب امتیاز دکتر مصطفی مصباح زاده
مدیر منوچهر قراگزلو
سردبیر محمود منصفی
مدیر داخلی کاظم گیلانپور و صدرالدین الهی. که این آخرین نام همه کارها، یا بقول دکتر مصباح زاده آچار فرانسه شد و مسئول انتشار منظم کیهان ورزشی.

بدینگونه پسر اول من با نام “کیهان ورزشی” در روز ۱۸ آذر ماه ۱۳۳۴ در تهران چشم بدنیا گشود.