شرح پریشانی زین‌العبادین حسینی

نویسنده

» برگ

معرفیِ کتاب تازه‌ی ناصر زراعتی

 

کتاب “شرح پریشانی زین‌العبادین حسینی” شامل چند حکایت و یک گزارش، نوشته ناصر زراعتی به تازگی از سوی “نشر ارزان” و “خانه هنر و ادبیات” در سوئد منتشر شده است. حکایت‌های این کتاب در سال‌هایِ آخر دهۀ شصت و اوایل و اواسطِ دهۀ هفتاد نوشته شدند و اغلب پس از انتشار در نشریات خارج از کشور، در سالِ ۱۳۷۷ در قالب کتابی با عنوانِ «شرحِ پریشانیِ من» با نام مستعار «زین‌العابدین حسینی» در لُس‌آنجلس آمریکا انتشار یافت.

نوشته‌ی ناصر زراعتی، نویسنده‌ی کتاب، در توضیح و تشریح چه‌گونه شکل گرفتنِ “شرح پریشانی زین‌العبادین حسینی” را در ادامه بخوانید:

این نوشته‌هایِ سال‌هایِ آخر دهۀ شصت و اوایل و اواسطِ دهۀ هفتاد همه جُز یکی («گمشده» که در نشریۀ «آرش» چاپِ پاریس درآمد با نامِ «نیما خیّام») اوّل‌بار، با نام‌هایِ دیگر، در ماهنامۀ «روزگارِنوِ» اسماعیل پوروالی در پاریس منتشر شده و سپس، در سالِ ۱۳۷۷ ، در کتابی با عنوانِ «شرحِ پریشانیِ من» با نامِ «زین‌العابدین حسینی»، به‌لطفِ سهراب رستمیان («نشرِ کتاب»)، در لُس‌آنجلس آمریکا انتشار یافت؛ غیر از دو نوشتۀ آخر («نامه‌ای از تهرانِ دردمند» و «پیرامونِ ماجرایِ…».

انتشارِ این کتاب، پس از این‌همه سال، پاسخِ مثبتی است به خواستِ بعضی دوستانِ دور و نزدیک. و چون دیگر انگار ضرورتِ استفاده از نامِ مُستعار وجود ندارد، این‌ها را با نامِ خود منتشر می‌کنم.

«روزگارِنو» از معدود نشریاتِ بیرون از ایران بود که اسماعیل پوروالی تا زنده بود، هجده سال، هر ماه، پیگیرانه، آن را منتشر می‌کرد. این نشریۀ کوچک در واقع بزرگ‌ترین و شاید تنهاانگیزۀ زندگیِ آن روزنامه‌نگارِ حرفه‌ایِ پُرسابقۀ قدیمی بود.

پوروالی را دورادور می‌شناختم: از «بامشاد»ش در سال‌هایِ گذشته در ایران، امّا مُشوّقِم برایِ همکاری با «روزگارِنوِ» او، دوستم مرتضا نگاهی بود که در اوایلِ دهۀ شصت به پاریس رفت و از دوستانِ صمیمی و نزدیکِ او شد و هم آن زمان و هم بعدها که به آمریکا رفت، برایِ نشریۀ او مطلب می‌نوشت.

من غیر از چنین نوشته‌هایی با نامِ مستعار، هرآن‌چه را که امکان و اجازۀ چاپ در ایران نمی‌یافت، با نامِ خود، برایِ «روزگارِنو» می‌فرستادم. داستانِ کوتاهِ «انتظار»، «یاد دوست» (مقاله‌ای در مورد سهراب سپهری) و مصاحبۀ مفصّلم با زنده‌یاد استاد دکتر محمّدجعفر محجوب (که چند ماه پیش از درگذشتش در برکلی انجام شده بود) و چند مطلب دیگر از آن جمله است.

پوروالی «روزگارِنو» را برایِ خوانندگانی که آن را در سراسرِ جهان مشترک شده بودند و نیز برایِ نشریاتِ داخل و نویسندگان و روزنامه‌نگاران و حتا مقاماتِ حکومتی می‌فرستاد. به نشانیِ دفترِ من هم در تهران پست می‌کرد که از دوازده شمارۀ هر سال، معمولاً دو سه شماره‌اش بیش‌تر به دستم نمی‌رسید. تصور می‌کنم آن‌ها را یا آقایان برمی‌داشتند، یا اهالیِ پُست مُصادره می‌کردند.

گزارش «پیرامونِ ماجرایِ…» را تابستان ۱۳۶۸، به‌همان ترتیبی که در یکی از حکایت‌هایِ زین‌العابدین حسینی به‌دقّت آمده، نوشتم و دو نسخۀ تایپشده‌اش را پُست کردم: یکی به نشانیِ دفترِ نشریه در پاریس برایِ پوروالی و دوّمی را برایِ مرتضا در سانفرانسیسکو، مَحضِ احتیاط…

مهرماهِ همان سال، در آن سفرِ فرهنگی به هلند (با هوشنگ گلشیری و محمود دولت‌آبادی)، پوروالی «روزگار نو»ی را که این مطلب در آن چاپ شده بود، برایم فرستاد. در گفت‌وگویِ تلفنی، گفت حدس زده بوده کارِ من باشد.

در یکی از دیدارهایِ سالِ بعد، در پاریس، برایم تعریف کرد که وقتی یکی از آقایانِ «دکتر»هایِ ادیب که سردبیریِ یکی از ماهنامه‌هایِ فرهنگی/ ادبیِ دولتی در ایران را عهده‌دار بود و از نزدیکانِ حضراتِ حاکمان، به پاریس می‌آید و روزی با پوروالی دیدار می‌کند و تشکر بابتِ ارسالِ نشریه، در پاسخِ این پرسش که نظرشان چیست درمورد مطالب «روزگار نو»، می‌گوید: «خوب است و اتفاقاً آقایان [منظورِ ایشان رهبر (آقای خامنه‌ای) و رئیس‌جمهورِ آن زمان (آقایِ رفسنجانی) و دیگر بزرگان بوده است] هم می‌خوانند و مُستفیض می‌شوند.»

سپس، آقایِ دکتر گلایه می‌کند که: «ولی گاهی بعضی دوستان زیاده‌رَوی می‌کنند و اهانت به مقدّساتِ مردمِ مؤمنِ جمهوریِ اسلامیِ ایران…»

و چون پوروالی می‌پرسد: «کدام دوستان و چه اهانتی به چه مقدّساتی؟»، ایشان می‌گوید: « همین دوستمان آقایِ سعیدی سیرجانی در آن مطلب راجع به تشییع جنازۀ امامِ امّت…»

وقتی پوروالی می‌گوید: «اولاً اهانتی در آن نوشته نبوده و ثانیاً نویسندۀ آن سعیدی سیرجانی نیست.»، ایشان بلافاصله، با کنجکاوی، نام و نشانِ نویسندۀ آن مقاله را جویا می‌شود.

پوروالی گفت: «خندیدم و گفتم: راستش من هم نمی‌شناسمش… اگر هم می‌دانستم کیست، به شما نمی‌گفتم.»

یکی دو سال بعد، مرتضا نگاهی برایم تعریف کرد که در یکی از سفرهایش به ایران (احتمالاً همان آخرین سفر)، در یکی از احضارها به «دفترِ ریاستِ جمهوری» [همان وزارتِ اطلاعات]، از او نیز مُصراً پرسیده بودند که آن مطلب را چه کسی نوشته است.

باری حالا دیگر سال‌ها از آن «حساسیّت»ها گذشته است. آش شُله‌قلم‌کاری که حضراتِ در این سی و چند ساله پخته‌اند، چنان شور شده که فرّاش‌ها هم صدایشان درآمده است؛ طوری که بسیاری حتا از خودی‌هاشان که دائم «امام، امام» می‌کردند و چون نامِ آیت‌الله خمینی بُرده می‌شد، سه تا صلواتِ غَرّاء می‌فرستادند [یعنی دو تا بیش‌تر از آن‌که برایِ پیامبرِ اسلام می‌فرستند!]، حرف‌هایی زده‌اند و نوشته‌اند (و می‌بینیم و می‌خوانیم که همچنان می‌زنند و می‌نویسند) که چنین «گزارش سادۀ طنزآمیز»ی در برابرِشان، نوشته‌ای است بی‌رنگ…

نکتۀ آخر این‌که در تایپِ مجدد، برایِ آماده‌سازیِ این مجموعه، در نوشته‌ها، چیزی کم یا زیاد نشده است؛ فقط مختصردستی به سر و گوش برخی جمله‌ها کشیده‌ام تا شاید اشکالاتشان کم‌تر شود.

ناصر زراعتی

دسامبرِ ۲۰۱۴

گوتنبرگِ سوئد