گهوارههای چوبی
عباس معروفی
زیر این آوار
دنبال دستای تو
دنبال چشمای تو
عزیز دلم!
در این تاریکی هیچ کاری نمیشود کرد. چشمهام میسوزد و سرم عجیب دوران دارد. از صبح رانندگی کردهام، و آن همه شتاب انگار بیهوده بوده است. ما دیر رسیدهایم، حتا اگر بعد از زلزله، همان لحظه شبانه راه میافتادیم باز هم باید دیر میرسدیم. تقدیر اینطور بوده است.
یک بار صبح از اتوبان قزوین آمدیم. فکر میکردم تا پیش از ظهر میرسیم و کاری ازمان ساخته است، اما راه بسته بود و مجبور شدیم از راه فیروزکوه همهی شهرها را دور بزنیم. گفتم حتا اگر ابراهیم و مهری را نتوانیم نجات بدهیم، این دوتا کوچولو را زنده بیرون میآوریم، این را حتم داشتم. چون مهری بچهها را توی گهوارهی چوبی شان میخواباند و دور آن را تور میکشد. پشهها اینجا بیداد میکنند.
با اینکه سارا حالا هفت سالش شده، با آن قد بلندش، هنوز توی گهواره میخوابد. کمی لاغر است، به هر جاش دست میزنی، استخوان است.
گفتم: “ابراهیم، تو به این بچهها غذا نمیدی بخورن؟”
گفت: “آره، گشنه نگرشون داشتهم.”
دست زدم به دندههای سارا، و پای سیما را که توی بغلم نشسته بود بلند کردم، گفتم: “این چیه آخه؟”
گفت: “به خودم رفتهن.”
سارا حتماً پاهاش از شکافهای گهواره میزند بیرون. و مهری اصرار دارد که بچهها سر جاشان بخوابند. همین یک ماه پیش که بهشان سر زدم، مهری میگفت: “اینا دیگه برای بچهها کوچیک شده ولی ابراهیم هم که وقت نمیکنه ببره نجاری.”
شاید هم در این مدت ابراهیم فکری به حال این گهوارهها کرده باشد. اما میدانم که آنها مثل ابراهیم روی زمین نمیخوابند. عینکش را میگذارد بالای سرش، درست پشت متکا، با دو انگشت چشمهاش را میمالد، و بعد طاقباز میخوابد. در کارخانهی روغنکشی رودبار، کارشناس فنی است و زیتونهای خوبی برای ما میآورَد. مهری هم که آخر همه،ظرفها را میشورد، همه را میخواباند و حتماً بیصدا میآید کنار ابراهیم دراز میکشد.
به ابراهیم گفتم: “این مهری زن نیست، فرشته است.”
اما جلو خودش این حرفها را نمیزنم، میگویم: “دست پخت مادرت یه چیز دیگهس، مهری!” میخندد، همیشه میخندد، بعد سرش را به غذا دادن بچهها گرم میکند. گاهگاهی هم یک لقمه میخورد.
گفتم: “بذار خودشون بخورن یاد بگیرن.”
گفت: “همیشه این بچههای تو امتحان دارن، خب اقلا زنتو میآوردی.”
گفتم: “شهریور میارمشون، یه هفته، شایدم دو هفته.”
مهری همانجور که دارد لقمه دهن بچهاش میگذارد، کمی اخم میکند و به آدم چشم میدوزد، اما حرف نمیزند. زنم میگوید: “چقدر این خانومه!”
به ابراهیم گفتم: “میخوای مهری و بچهها رو ببرم تهران؟”
ابراهیم گفت: مهری؟ بی من؟ سادهای؟”
مهری باز خندید.
و حالا من نمیدانم چهکار باید بکنم. حمید اول وسط این برهوت دراز کشیده بود و آسمان را نگاه میکرد. بعد نشست و دستهاش را فرو کرد توی خاک. گفتم: “چرا اینجوری میکنی، حمید؟”
جوابی نداد، دنبال صدا میگشت. دم غروبی که داشتیم از ویرانهها رد میشدیم، جلو خانهای که بهطور اریب پهن شده بود وسط کوچه، یک دختر هشت نه ساله را دیدیم که روی خاکها نشسته بود. لباسهاش خاکی بود و موهاش ژولیده بود. یک هوا هم از سارا درشتتر بود.
گفتم: “دختر جون، چرا اینجا تنهایی؟”
مثل کسانی که جواب آدم را نمیدهند و حالت قهر دارند، با اخم نگاهم کرد.
گفتم: “خونهتون کدومه؟”
زل زد به چشمهام و همینجور نگاهم کرد.
گفتم: “از کی اینجایی؟”
حمید پشت سرم میآمد، وقتی رسید گفت: “اِ، اینا زندهن؟”
گفتم: “کدوما؟”
و بعد ما نگاه کردیم، هیچکس نبود و در آن سکوت فقط صدای باد میآمد.
گفتم: “فقط همین یکی مونده، حرف هم نمیزنه، نمیدونم به کی سلام میکنه، کجا میخوابه، چی میخوره، آخه…”
حمید گفت: “دختر جون، اسمت چیه، عزیزم؟”
و آن دختر زل زد به چشمهای حمید. منگ و وازده بود، ابروهاش را در هم کشیده بود و با آن حرکت آرام چشم و سر، فقط نگاه میکرد.
گفتم: “دختر جون، میخوای همراه ما بیای؟”
سرش را برگرداند و به جایی دور از آبادی نگاه کرد. حمید گفت: “شب نمیترسی؟”
و ما در ویرانهها راه افتادیم، دنبال خانههای سازمانی کارخانهی روغنکشی میگشتیم، درست همینجا. و وقتی رسیدیم شب شده بود. چراغ و فانوس هم که نداریم. خانهها، خب، همه خراب شده، هیچچیزی سر جاش نیست، حتا یک آدم زنده هم وجود ندارد. اینجا اوضاع به هم ریخته است اما هیچکس این را نمیداند. از دیشب که زلزله آمده، حالا بیست و چهار ساعت میگذرد، اما هیچکس نمیداند. همه در شهرهای بزرگتر دنبال کسی میگردند، اما اینجاها خبری نیست، هیچ کس نمیداند، راهها را بستهاند، و من معنی این کار را نمیفهمم. گاهگاهی از یکی از این خانهها که توی زمین فرو رفته، صدای سوت میآید. یک نفر دو انگشت هر دو دستش را توی دهنش میگذارد، زبانش را زیر انگشتها تا میکند، و میدمد، نمیداند که چهوقت از روز است، فقط میدمد، صدای سوت میپیچد و همین آدم را کلافه میکند.
حمید تکانتکان میخورد، به نظر میآید که گریه میکند. صدای سوت باز هم شنیده میشود و بعد که دقت کنی و نخواهی که به صدای باد گوش کنی، صدای یک سوت دیگر را هم، از جایی دور میشنوی.
هم من و هم حمید میدانیم که خیلیها هنوز زندهاند، اما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم. اینجا خیلی تاریک است، مهتاب هم نیست، و صدای سوت پوست آدم را میکشد.
حتم دارم که سارا هنوز سوت زدن را یاد نگرفته، اما ابراهیم وقتیکه بچه بودیم سوت میزد. وسط میایستاد، شکمش را جلو میداد، دستها توی دهن، و چنان سوتی میزد که مغز آدم تیر میکشید.
صدای سوت که قطع میشود، آدم میتواند به این چیزها فکر نکند، بدیش این است که خیلی خستهام.
صبح از اتوبان قزوین آمدیم، دم شهر یک عده راه را بسته بودند و به ماشینها اطلاعات میدادند. آمبولانسها زوزه میکشیدند، عدهای میدویدند و چند سرباز جلو جاده ایستاده بودند.
ترمز کردم، گفتم: “برادر، میخوایم بریم رودبار.”
یکی از سربازها جلو آمد و گفت: “راه بستهس، جاده قطع شده، کوه ریزش کرده.”
گفتم: “چهجوری میشه رفت؟”
گفت: “از راه فیروزکوه.”
دور زدم و هنوز دور نشده بودم که حمید گفت: “وایستا، وایستا، ببین چی میگه.”
از آینه نگاه کردم، دیدم آن سرباز داشت دنبال ماشین میدوید. ترمز کردم، سرم را از پنجره بیرون بردم. نفسنفس میزد و میآمد، گفت: “بیل و کلنگ، یادتون نره.”
گفتم: “خیلی ممنون.”
گفت: “به سلامت.”
ما به تهران برگشتیم، آن همه شهر را دور زدیم تا عاقبت رسیدیم، اما نمیدانستیم به شب میافتیم و هیچ کاری ازمان ساخته نیست.
حمید بدجوری خودش را باخته است. پیش من زندگی میکند. رشتهی خوبی انتخاب نکرده اما بالاخره بهتر از هیچی است. طراحی نساجی میخواند، و حالا در بهت فرو رفته. دستهاش توی زمین فرو رفته و مات نگاه میکند. نمیدانم چرا دستهاش را تا آرنج و بلکه تا بازو در خاک فرو کرده، شاید ترسیده، یا شاید عقلش را از دست داده، نمیدانم.
باد که توی ویرانهها میافتد، تختهها میریزد و صدا میکند. باز یک نفر سوت میزند و یک نفر دیگر از راهی دور جوابش را میدهد.
من میدانم سارا سوت نمیزند. ابراهیم حتماً پای تلویزیون با عینک خوابش برده و حالا دیگر کاری نمیشود براش کرد. مهری هم سوت بلد نیست، یا توی آشپزخانه مانده، یا کنار ابراهیم خواب بوده. من که نمیدانم، فقط این بچهها را باید نجات داد. اگر بتوانم خودم را سرپا نگه دارم، همین که سپیده بزند دنبال خانه میگردم و پیداش میکنم. با دست و بیل و کلنگ، با هرچه که بشود آوار را پس میزنم. ابراهیم حتماً داشته فوتبال نگاه میکرده، جام جهانی، طرفدار تیم برزیل است، از سالها پیش. شاید پای تلویزیون پیداش کنم، ولی کاری نمیشود براش کرد جز اینکه بغلش کنم و صورتش را ببوسم، خاک را از سبیل سیاهش پس بزنم، لبهاش را پاک کنم، زیر بازوهاش را بگیرم و بیاورمش بیرون. توی این برهوت میخوابانمش، بعد باید دنبال مهری بگردیم. خدا کند همانجا کنار ابراهیم خوابیده باشد. اما این فکرها درست نیست، اول باید برویم سراغ بچهها، هر چه باشد توی آن گهوارهی چوبی دوردار کمتر آسیب دیدهاند. بغلشان میکنم، میگویم: “عمو جون، چه لباس قشنگی داری؟ کی برات دوخته؟”
سارا میگوید: “مامانم برام دوخته.”
سیما دو تا دستهاش را روی صورتم میگذارد و سرم را به طرف خودش برمیگرداند، میگوید: “عمو جعفر، عمو، این لباس من، مامانم برام دوخته، ببین آستینش قر داره!”
وقتی میخواهم بگذارمش زمین، پاهاش را دور تنم چفت کرده، و صورتم را با دستهاش نگه داشته است، میگوید: “عمو جعفر، عمو، عمو!”
میگویم: “ جونم عمو!”
میگوید:”ببین، دمپایی دارم!”
گفتم: “بهبه، بهبه، چه قشنگه! کی برات خریده؟”
به مهری نگاه کرد و چشمهاش برق زد: “مامانم برام خریده، ببین، این جوراب من، ببین عمو جعفر! این جوراب من، عمو! ببین…”
مهری گفت: “خیلی خب، بیا پایین، بذار عمو برسه، حالا خستهس.”
سیما گفت: “نمیخوام، عموی خودمه، ببین عمو…” و صورتم را با دو دست کوچولوش گرفت و به طرف خودش کشید: “ببین عمو، عمو جعفر، ببین این شلوار من چه قشنگه!”
گفتم: “آره عزیزم، شلوارت خیلی قشنگه، کی برات دوخته؟”
گفت: “مامانم برام دوخته. ببین، عمو جعفر، ببین، منو بذار پایین، بابام برام چمدون خریده، بذار بیارم.” و بعد دوید توی اتاق خودشان، و بعد همهی چیزهاش را با خودش آورد؛ یک چمدان قرمز داشت، یک پیراهن آبی، یک کفش قدیمی که براش کوچک شده بود، و یک عروسک کچل هم داشت، گفت: “عمو جعفر، ببین، عمو، این عروسکه چچله، مال خودم بوده”.
من فکر میکنم حالا در گهوارهی چوبیاش خوابیده، اما فکر نمیکنم خفه شده باشد، شاید زنده است، شاید هم نمرده، من که نمیدانم، من از این صدای سوت دارم دیوانه میشوم، پوست تنم کش میآید، چیزی توی مغزم منفجر میشود و بعد وحشت تمام بدنم را میگیرد. من از صدای این صوتها که به هم جواب میدهند دیوانه میشوم، من دیر رسیدهام. اینهایی که اینجا زیر آوار ماندهانده، برادرزادههام هستند، سارا و سیما. عروسک سیما مثل من کچل است، از خودش هم بزرگتر است، بغلش میکند و میگوید: “عمو، عمو جعفر، ببین!…”
من موهای صاف این دخترک را دوست دارم، من چشمهای سیاهش را دوست دارم، من آن دستهای کوچولوش را دوست دارم. اما اینجا آنقدر سوت میزنند که آدم دیوانه میشود، اینها با سوت به هم جواب می دهند و من هیچ کاری نمیتوانم بکنم.