آنتولوژی شعر جنبش سبز

نویسنده

» حکایت

روزهای پس از اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری دهم در پایان خرداد ۱۳۸۸ خرداد ، تیر و مرداد ۱۳۸۸ تحولات خیلی سریع پیش می‌آمد. کسی از مردم معترض به کودتای انتخاباتی از قبل برای کنش‌گری‌اش برنامه‌ای نداشت این بود که خیلی زود شعارها ساخته شد.

 

نخستین شعر را غزل بانوی شعر پارسی بانو سیمین بهبهانی با مشاهده‌ی جوش و خروش مردم در راه‌پیمایی ۲۵ خرداد ساخت، به شرح زیر:

گر شعله های خشم وطن / زین بیشتر بلند شود
ترسم به روی سنگ لحد / نامت عجین به گند شود
پر گوی و یاوه ساز شدی، / بی حد زبان دراز شدی
ابرام ژاژخایی ی تو / اسباب ریشخند شود
هرجا دروغ یافته ای / درهم چو رشته بافته ای
ترسم که آنچه تافته ای / بر گردنت کمند شود
باد غرور در سر تو، / کور است چشم باور تو
پیلی که اوفتد به زمین / حاشا دگر بلند شود
بر سر کله گشاد منه، / خاک مرا به باد مده
ابر عبوس اوج - طلب / پابوس آبکند شود
بس کن خروش و همهمه را، / در خاک و خون مکش همه را
کاری مکن که خلق خدا / گریان و سوگمند شود
نفرین من مباد تو را / زان رو که در مقام رضا
دشمن چو دردمند شود، / خاطر مرا نژند شود
خواهی گر آتشم بزنی / یا قصد سنگسار کنی
کبریت و سنگ در کف تو / خاموش و بی گزند شود

 

به استقبال شعر سیمین، هادی خرسندی شاعر ایرانی در تبعید نیز شعری چنین نوشت:

این ملت همدرد زن و مرد ندارد

جز درد وطن بر تن خود درد ندارد

مَردیم و زن‌ستیم، زن‌ستیم که مردیم

همدردی و یکپارچگی فرد ندارد

این نسل جوان وطن ماست که در دست

جز مشت گره کرده رهاورد ندارد

با دشمن بدکاره و سفاک به جنگ است

این سبز که پروائی از آن زرد ندارد

دکتر اسماعیل خویی

 

وقتیکه بر خلاف تمام فسانه ها

کام همگان باد روا، کام شما نه!

ایام همه خرم و ایام شما نه!

زان گونه عبوس اید که گویی می ی نوروز

در جام همه ریزد و در جام شما نه!

وآنگونه شب اندوده، که، با صبح بهاری

شام همگان می گذرد، شام شما نه!

و انگار که خورشید بهارانه ی ایران

بر بام همه تابد و بر بام شما نه!

ای مرگ پرستان! بپژوهیدم و دیدم

هر دین به خدا ره برد، اسلام شما نه!

قهقاه بهاران به سوی خلق، به شا باش

پیغام خدا آرد و پیغام شما نه!

ای جز دگر آزاری ی انعام شمایان

مایان همه را عیدی و انعام شما نه!

از عشق و جمال اید چنان دور که گویی

مام همگان زن بود و مام شما نه!

و آن سان چغر آمد دل تان کز تف دانش

خام همگان پخته شود، خام شما نه!

وین زلزله کز علم در ارکان خرافه ست

خواب همه آشوبد و آرام شما نه!

وین صاعقه در پرده ی اوهام جهانی

زد آتش و در پرده ی اوهام شما نه!

و آنگه، ز دوای خرد و عاطفه، درمان

سرسام جهان دارد و سرسام شما نه!

سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل

احکام نرون دارد و احکام شما نه!

وندر حق فرهنگ هنرپرور ایران

اکرام عمر دیدم و اکرام شما نه!

وین قافله ی پیشرو دانش و فرهنگ

از گام همه برخورد، از گام شما نه!

ای معنی ی “آمال”، شما را، نه جز “آلام”

کام همگان باد روا، کام شما نه!

وی دین شما دین “الم”: زان که، به تصریح

جز “میم” پسایند “الف لام” شما نه!

وی جز الم، البته الم تا دگران راست

سر چشمه ی انگیزش و الهام شما نه!

شادی گهر ماست، که ما جان بهاریم

ای “ملت گریه” به جز انعام شما نه!

ما، همچو گل، از خنده ی خود سر به در آریم

بر کام خدا، نز قبل کام شما، نه!

وین گونه، در این عید، رمان آهوی امید

رام همه ی ماست، ولی رام شما نه!

ای عام شما، در بدی و دد صفتی، خاص

وی خاص شما نیک تر از عام شما نه!

پوشید عبا، زیرا پوشاک بشر را

اندام همه زیبد و اندام شما نه!

ای مردم ما را به جز اندیشه و دانش

بیرون شدی از مهلکه ی دام شما نه!

بس مدرسه، هر سوی، به سرتاسر ایران

وا باد، ولی مکتب اوهام شما نه!

بادا که، به بازار جهان، دکه ی هر دین

واماند و دکانک اصنام شما نه!

ای تا، به سیاست، کسی اعدام نگردد

تدبیر سیاسی به جز اعدام شما نه!

گر بخشش خصمان خدا خواهم از خلق

نام همه شان می برم و نام شما نه!

یعنی که سرانجام همه خلقان نیکو

خواهم، به سرانجام، و سرانجام شما نه!

ای، از پس خون دل ما، نوشی جز مرگ

از بهر دل خون دل آشام شما نه!

بادا که- به نامیزد- فردای رهایی

فرجام همه باشد و فرجام شما نه !

 

شمس لنگرودی نیز درباره‌ی ندا شعر خیابان ندا را ساخت. در بخشی از این شعر بلند می‌خوانیم:

 

…پس نام

چندان فرقی نمیکرد

امیرآباد، کارگر

 

کاکتوس فراوانی دیدهام

که پرندگان کویری را

در سینهی خارآکندی جای میدهند

گلِ سرخی مسموم، مسموم دیدهام

که حنجرهات را سوراخ کرده بود

 

امیرآباد، کارگر

امیرآباد، کارگر

از پس باریدن است

که تاول ابرهای اسیدی

بر تنمان آشکار میشود

 

ما را ببخش خیابان بلندم که چراغهایت در قطرات خون روشن میشوند

 

امیرآباد، کارگر

امیرآباد، کارگر

من که تو را خیابان ( نـــدا ) می خوانم

 

 

 

هیلا صدیقی:

از خاکم و هم خاک من از جان وتنم نیست

انگار که این قوم غضب هم وطنم نیست

اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند

با پرچم بیرنگ بر این خانه نشستند

پا از قدم مردم این شهر گرفتند

رای و نفس و حق همه با قهر گرفتند

شعری که سرودیم به صد حیله ستاندند

با ساز دروغی همه جا بر همه خواندند

با دست تبر سینه این باغ دریدند

مرغان امید از سر هر شاخه پریدند

بردند از این خاک مصیبت زده نعمت

این خاک کهن بوم سراسر غم و محنت

از هیبت تاریخی اش آوار به جا ماند

یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند

از طایفه ی رستم و سهراب و سیاوش

هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند

از مملکت فلسفه و شعر و شریعت

جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند

دادیم شعار وطنی و نشنیدند

آواز هر آزاده که بر دار به جا ماند

دیروز تفنگی به هر آیینه سپردند

صدها گل نشکفته سر حادثه بردند

خمپاره و خون بود و شب و درد مداوم

با لاله و یاس و صنم و سرو مقاوم

آن دسته که ماندند از آن قافله ها دور

فرداش از این معرکه بردند غنائم

امروز تفنگ پدری را در خانه

بر سینه فرزند گرفتند نشانه

از خون جگر سرخ شد اینجا رخ مادر

تب کرد زمین از سر غیرت

که سراسر فرسود هوای وطن از از بوی خیانت

از زهر دروغ و طمع و زور و اهانت

این قوم نکردند به ناموس برادر

امروز نگاهی که به چشمان امانت

غافل که تبر خانه ای جز بیشه ندارد

از جنس درخت است ولی ریشه ندارد

هر چند که باغ از غم پاییز تکیده

از خون جوانان وطن لاله دمیده

صد گل به چمن در قدم باغ بهاران

می روید و صد بوسه دهد بر لب باران

ققنوس به پا خیزد و با جان هزاره

پر می کشد از این قفس خون و شراره

با برف زمین آب شود ظلم و قساوت

فرداش ببینند که سبز است دوباره

 

علی رضا سپاهی :

بازاین چه شورش است که بی‌چاره چاره‌هاست؟

این وحشت از کجاست که پشت اشاره‌‌هاست؟

مردان مقتدر همه از ترس مرده‌اند

انگار شهر موزه‌ای از سنگواره‌هاست!

تکرار می‌شود همه‌ی کارهای کور

یعنی که باز، دوره‌ی تلخ دوباره‌هاست ؛

یک کار، طرح مسئله‌ی آشتی و عشق

یک کار، طرح پخش سرود ازمناره‌هاست

یک راه، فکر بستن درهای آسمان

یک راه، بی صدا شدن ماهواره‌هاست!

یک راه، منع بوسه‌ی ماه است بر زمین

یک راه، منع دیدن روی ستاره‌هاست

یک را ه، برق برق چماق پیاده‌ها

یک راه بوق بوق سلاح سواره‌هاست!

یک راه، اداره کردن احساس در بسیج

یک راه هم ، بسیج تمام اداره‌هاست…

 

علی رضا روشن:

دکتر مهدی موسوی:

 

بر لب تو سرود ملّی بود

به سه تا رنگ مرده جان می‌داد

داد را می‌کشیدی از «ایران»

پرچمت باد را تکان می‌داد!!

طبل بر مغز خالی‌ات می‌کوفت

بغض دیوارها ترک می‌خورد

آن طرف توی کوچه‌ای بن بست

خواهر کوچکم کتک می‌خورد

پخش می‌شد درون تلویزیون

اسم‌هایی که نام و ننگت بود

من به فکر رهایی وطنم

دست تو پرچم سه رنگت بود

در شب ِ چشم‌های مست «ندا»

جای شلّاق‌های «حدّ»م بود

«سبز»ی آن درخت بی‌ پاییز

رنگ «شب گریه»های جدّم بود

روی کتفم گلوله‌ای می‌سوخت

یک غریبه گرفت نبضم را

پیرمردی میان خون خم شد

بوسه زد دستبند «سبز»م را

سبز پرچم به هیچ کس نرسید

همه‌ی باغ ما ملخ زده بود

نوشدارو دوباره دیر رسید

تن «سهراب» از تو یخ زده بود

آخر کوچه‌های بن بستت

پیر شد در دلم جوانی‌ها

آنقدر حذف شد… که از شعرم

هیچ ماند و «سپید»خوانی‌ها

رنگ «مشکی» زد از تو جوجه کلاغ

بر پر خسته‌ی کبوترها

شرح معراج عاشقان این بود:

رفت بالای دارها، سرها

ساعت ِ تو چهار بار نواخت

اسلحه توی فکر کشتن بود

ریزش برف بر سر ِ یک گور

این سپیدی پرچم من بود

من به خورشید فکر می‌کردم

عینک دودی تو «هرگز» بود!

رادیو گفت: شهر آرام است

ظاهراً آسفالت، قرمز بود!

بولدوزرهای بی سر و پایت

لاله‌های مرا درو کردند

صاحبان گلوله و باتوم

عاقبت عشق را «وتو» کردند

به «نظامی» بگو که بنویسد

هر که در شهر بود «مجنون» بود

نه شراب و نه سیب حوّا داشت

سرخی پرچم من از خون بود!

دوستانم یکی یکی مردند

درد ما عشق بود یا که جنون؟!

دست تو پرچم سه رنگت بود

مسخ بودی جلوی تلویزیون

روزنامه نوشت: خوشبختیم!

گریه کردم: کجاست آزادی؟!

بغل دوست دخترت بودی!

به من و عشق فحش می‌دادی!!

زیر بار ِ هزار ناموزون

پشت تاریخ، تا ابد خم بود

از تمامی رنگ‌های جهان

سهم این نسل، چوب پرچم بود!!

 

مزدک موسوی:

«و توی انفرادی سلولی از اوین

به اعتراف : باشه… بَسَم… را گرفته‌اند»

تازه توی ذهن هم که نَماند، توی تاریخ ایستادگیِ یک ملت که می‌ماند…

احساس می‌کنم نفسم را گرفته‌اند

و چشم‌های ملتمسم را گرفته‌اند

 

حالا که نیستی همه‌ی شحنه‌های شهر

من را - که بی تو هیچ کسم را – گرفته‌اند

 

و توی انفرادی سلولی از اوین

به اعتراف : باشه… بَسَم… را گرفته‌اند

 

در انقطاعی از کلمات نگفته‌ام

“شاید به انتها نرسم…”

را گرفته‌اند

 

من زنده‌ام برادر خونی ! قسم به شعر!

هر چند حس و حال قسم را گرفته‌اند

وقتی غزل سرودی و یک شعرِ تر شدی

در چشم من ببین : نفسم را گرفته‌اند

 

علی‌رضا آدینه :

 

(کیف پزشک احمدی‌ها)

 

این که تازیانه نیست

ساقه‌ی ریحان است

ببر به زنت نشان بده…

اگر نگفت

این هم که دستبند طلاست

ببر برای زنت

و این هم که موچین است که

تو فکر می‌کنی انبر دست

و این یکی

دستگاه شوک نیست

زنت ماساژ می‌دهد با این

و اینکه

پای چشمهای من سیاه

مالیده‌ام

خط چشمهای زنت

چقدر سایه دارد

قطعا

ولی سایه‌ی تو نیست بالای سرش

که مثل گربه برق می‌زند چشمش

تازه این یکی هم که فکر می‌کنی مال خودت بوده

مال خودت نبوده

زنت می‌داند

فقط این شیشه‌ی نوشابه را

شک دارم که داشته باشد

ببر براش

 

نعیمه دوستدار :

 

۱- تیرباران

 

خواب دیدم تیرباران زنی را

در تقاطع آزادی و انقلاب

روی پلی از رنگین کمان

ترکیبی از سرخ خون

و سبز رگ‌ها

 سفید چشم‌ها

و سیاه موها

 زرد گونه‌

 و کبود ران‌ها

بر شانه‌های مردم تشییع می‌شد

سینه‌های پلاسیده و لب‌های بیابانی‌اش

اسمش را حیف

نپرسیدم از پوکه‌ی خالی.

 

۲- قول

 

آن روز گفتی بر نخواهی گشت

قلبت هزار ضربه در ثانیه می‌زد

پشت درخت پناه گرفتی

فشار دادی در مشت سنگ‌ بیکاره را

افتاده بودی زیر پا

سینه‌ات را لگد می‌کرد

آن مرد.

گفتی بر نخواهی گشت

به این همه تهدید

گریه ‌کردی در پنج هزارپایی خانه

وقتی که یک نقطه شد آن همه ماشین

آن همه بهانه.

برنخواهی گشت

تا باد بیاید

و کمی هوا باشد برای دخترک

و در آشپزخانه بوی سرترالین نیاید

و بر کاغذها شعر بنشیند

به جای اشک.

 

۳- کمی آرزو

 

دلم کمی قرار

در کوچه‌ی آزادی

میدان خون

 می‌خواهد

دلم صدای پرنده

از پنجره‌ی کوچک زندان

در حیاط آخر اسفند
می‌خواهد

دلم کمی نفس

در هوای تن

در خیابان اردیبهشت

می‌خواهد

رفتم که بازنگردم

به دست‌های بازپرس شعبه‌ی آخر

دلم کمی برگشتن

 

فرشته ساری:

 

تهران

تو را به کسی نمی‌بخشم

نه به‌جایِ جواهری بدلی

نه اصلی

تو را به کسی نمی‌بخشم

نه در شعرم نه در دلم

زندان و گورستان

قلب دوقلوی تو بوده‌اند

با دهلیزهای تودرتو

که از همه‌ی شریان‌های تپنده‌ات می‌گذرند

تو را به کسی نمی‌بخشم

در شعرم

کفِ خیابان‌هات خون

همه چیز داری

از شیر مرغ تا جانِ آدم

پیش چشم عالم

جان می‌دهیم کف خیابان‌هات

ریشتر شمشیر داموکلس لرزه‌ات

تهدیدی دایمی

چرا به خود نمی‌پیچی پس؟

از گسل‌های پاره‌پوره‌مان

از گذشتن شقاوت از روی تنِ گرم

چهار چرخ، چهار شقه می‌کند

دلِ دیدن را

برو، دور شو از پیش چشمم

تو را به کسی نمی‌بخشم

مثل سمرقند و بخارا

زیر و رو شو

زیرِ تو رو تر است

چرا به خود نمی‌پیچی؟

به جای تو

تیله‌ای در مشتم می‌گیرم

تو را به کسی نمی‌بخشم

جواهرم.

 

علی‌رضا بهنام:

 

حکم تیر

 

تمام این روز‌ها بگذرند از من

ببرند مرا به خیابانی بلند

از زیر قارچ اتمی با آن مناره‌اش که می‌درد آسمان را

تا میدان مجسمه‌ای بی‌سر

بیاشوبم بلند خدایا بلند

چشم‌های تو همراه من است

همراه من است زیبایی جهان

لکنت گرفته‌ام از این همه زیبایی

لکنت گرفته‌ام از این همه رعنایی

لکنت گرفته‌ام

حکم تیر از روی مناره که می‌آید

چشم‌های تو همراه من است

حکم تیر از روی بام که می‌آید

چشم‌های تو همراه من است

بلند می‌شود صدایم اوج می‌گیرد با چشم‌های تو این وسط

جاری روی زمین و موج موج چشم‌های تو می‌آید تا امتداد این بلند

الله اکبر

حکم تیر می‌آید

این جهان قرار بود گل بشود جایی که انقلاب و آزادی به هم می‌رسند

این جهان قرار است گل بشود در امتداد زیبایی خجستة آن دوچشم

و چشم‌های دیگر که از روزگار زیبایی ازلی آزاد خرامیده‌اند

دوزخ به جا مانده از آن همه زیبایی

و می‌بینم

با پهلویی شکسته یک گل

با صورتی شکسته یک گل

با ابرویی شکسته یک گل

توقان رنگ از ترعه‌های بلند خیابان‌ها می‌گذرد الله اکبر

هان بنگرید

این چله هم می‌گذرد با پرچم عزا

و باریکه‌ای از نور

هنوز می‌تابد بر این بلند

اینجا خیابان من است

خیابان من است اینجا

و زیبایی جهان

 

پگاه احمدی:

 

در تبّت ِ تن‌ات

مدام در تو تِلو رفتن وُ

در این قرنطینه

طنین ِ تن به تن ِ توو به توو

هوا، انا العشق وُ

خدا همین تَننا

که پشت ِ ترتیل ِ دو تیغ، تذکره

ترکم می‌دهد

تَرَک بخور تا تاک

وَ تیک ِ زخمم را به تکّه‌های شقایق ببند

شبی که شاعرانه‌تر از شن شدیم

شعور ِ شلّیک وُ شیار شعبده وُ شیهه بود

وَ شام آخر

زیر شال ِ ابریشم

که شاهرگم را

به شیشه‌ات بزنم

دوباره شاعرانه‌ترم کن

که شعرم از شدّت

چنان گذشت که دیگر، شلوغ و عربده‌ام!

هوا انا العشق وُ

اگر به شط بزنیم

دوباره شرط، به رگ می‌زند

وَ شیدایی

شیارمان را

به شطح فرو می‌برد

تو ای شروع کرده مرا در شَراع

پشتِ سُرمه وُ ساطور،

سُرب وُ سیل،

کاری کن از هوای قیصریّه وُ زندان قصر

به سال سُرفه‌ام نرسم وَ سوت ِ آخرم را باز،

روی کلید “ سُل ” بگذارم

سال، سال ِ سیمان است

صدای ضالّه‌ام را کجا ببرم؟

زلزله است وُ ظهور، مردّد!

دستم به انقلاب ِ ضریح‌ات!

تو را به گورِ این‌همه گمنام

شَر را بکن!

سال، سال ِ دق است

در این قُرُق، درها…

درد را نمی‌بندند… دیوانه می‌کنند.