زیر ناخن ماه

نویسنده
امین شیرپور

» داستان برگزیده هفته

بوف کور/ داستان ایرانی:

چند ساعت پیش فکر نمی کردم کارم به اینجا بکشد، بیشتر فکر می کردم بالای سر کسی که معلوم نیست کی به هوش می آید بمانم و از ناراحتی و درماندگی زل بزنم به در و دیوار اتاق. نه اینکه نصف شب توی قبرستان از ترس و سرما به خودم بپیچم.

توی آبادی همه اصغر و زنش کبری را می شناسند، معلمی که دو سال است از شهر آمده و با زنش توی یکی از خانه های بی استفاده ی کدخدا زندگی می کنند. یادم است دو سال پیش که آمدند کدخدا و کبلایی رحمان تق و تق با عصاهایشان وارد اتاقم شدند و گفتند که بروم استقبال معلم جدید آبادی. کس دیگری نبود که ازش بخواهند، تنها کسی که توی آبادی شهر رفته بود و دیپلم داشت من بودم. در همان مدتی که توی شهر درس می خواندم فهمیدم هیچ کاری را نباید بدون مزد انجام داد. برای همین قبل از اینکه من بگویم “کار دارم” کدخدا دست کرد توی جیبش و خرج یک هفته ی خرد و خوراکم را داد. بعد هم به کبلایی توپید که “اگر تو پاپیچم نشده بودی پول نمی دادم این لندهور برود شهر درس بخواند”. کبلایی رحمان هم گفت: “چه کنم کدخدا، یتیمه، گفتم بره بلکه آدم شه.” آن روز صبح اصغر و زنش کبری را دیدم. خودش بیست و پنج شش سالی داشت اما زنش چند سال کمتر. وقتی خانه را نشانشان دادم و نگاه های خیره ی کبری به در و دیوار را دیدم فهمیدم چجور زنی است. آقا معلم مرد خوش شانسی بود، خیلی هم خوش شانس. فردا ظهر که خانه شان دعوت بودم نوبت من بود خیره به در و دیوار نگاه کنم. بیچاره اصغر آقا هنوز چرت می زد! وسط خواب و بیدارش گفت: “دیشب تا صبح دیوار تمیز کردم و فرش تکوندم! هر چی میگم زن خونه ی خودمون که نیست، چرا تمیزش کنیم؟ مگه گوش میده؟ میگه بالاخره یه مدتی که می خوایم توش بمونیم”. تمیز کردن خانه همان و ماندنشان توی آبادی همان.

یک سال که گذشت دیگر همه آن ها را جزو آبادی می دانستند، مخصوصاً کدخدا. البته حق هم داشت، بعد از اینکه زنش چند سال پیش تب کرد و مرد دیگر هیچوقت هیچکسی نبود که برایش دلمه برگ درست کند. آن روز خانه ی کدخدا بودم و حساب و کتاب بدهی ها و مزد کارگرها را حساب می کردم. صدای در که آمد پیرمرد گفت لا اله الا الله و عصایش را زد زیر دستش و رفت سمت در. اول نفهمیدم کی بود، سرم توی دفتر ها بود. دیدم پیرمرد بشقابی که دستش بود را گذاشت روی زمین. نشست و بشقاب را گرفت زیر دماغش. بعد زد زیر گریه. ندیده بودم حتی موقع مرگ زنش هم اینطور گریه کند. هرکاری کردم آرام نشد. از فردا دخترم دخترم گفتن های کدخدا گوش اهل آبادی را کَر کرده بود. کبری عین خواهر من بود، و اصغر هم دامادمان! هر وقت هم که این را برایش می گفتم حرصش می گرفت که چرا نمی گویم “تو مثل برادرمی و کبری عروسمان”. تا قبل از اینکه ببینمشان بیشتر وقت ها بیکار بودم، توی خانه یا خواب بودم یا فال ورق می گرفتم. اما بعد ماجرا فرق کرد، من شده بودم مهمان همیشگی خانه شان. اصغر با این که معلم بود اما خوب ورق بازی می کرد، کبری اصلاً بلد نبود. اصغر بهش می گفت: “تو فقط مراقب باش تقلب نکنه، ناکِس خیلی زرنگه”. و من پقی می زدم زیر خنده وقتی کبری یکی میزد پس کله ی اصغر و می گفت: “درست حرف بزن، ناکس یعنی چی ناکس”. اصغر یک موتور داشت که سه ماه تابستان و سیزده روز اول بهار را با آن می رفتند شهر و بر می گشتند. وقتی نبودند من عزا می گرفتم. یعنی دست خودم نبود، هیچ چیزی کیف نمی داد. از صبح تا شب باید دراز می کشیدم توی رخت خواب تا دوباره برگردند و زندگی به حالت اولش برگردد. برای آنها هم همینطور بود.

بعد سیزده که برمی گشتند فقط ۲-۳ روز طول می کشید تا خاطرات شهر را برایم تعریف کنند. بعد از گرفتن دیپلم دیگر شهر نرفته بودم. هرچقدر اصرار کردند که تابستان همراهشان بروم قبول نکردم. از خنده های کبری می فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسه اش است. از اصغر که پرسیدم اول چیزی نگفت اما بعد گفت که “خواهرت میخواد زنت بده”. بعد هم می خندید و من نمی فهمیدم به چی می خندد. وقتی نرفتم کبری ناراحت شد. هرچقدر من و اصغر منتش را کشیدیم نشد. تا اینکه نزدیک های عید قبول کردم. یعنی مجبور بودم. گفتم: “حالا کسی رو سراغ دارین یا ول معطلیم؟” اصغر که یک بند می خندید گفت: “خواهرت مهمون ها رو هم دعوت کرده شادوماد”. قرار شد وقتی رفتند و حرف ها را زدند برگردند آبادی، بعد هر سه با هم سوار ابوقراضه ی اسماعیل شویم و برویم خواستگاری. آن اوایل فکر می کردند من نامزدی چیزی دارم؛ به خاطر حلقه ای که همیشه دستم بود. بهشان گفتم که وقتی مادر پدرم مردند این حلقه رسید به خواهر بزرگم معصومه، وقتی معصومه هم مریض بود این رو داد دستم و گفت: “اینو بده به عروست”. برای اینکه کبری بفهمد زیر حرفم نمی زنم حلقه را دادم بهش. وقتی رفتند دوباره غصه دار شدم. با اینکه از ۳ ماه قبلی کمتر بود اما همین چند روز هم بدون آنها چند سال می گذشت. هر روز صبح کد خدا و کبلایی می آمدند سری می زدند. کد خدا از دخترش می گفت و اینکه چقد دست پخت خوبی دارد. کبلایی هم می گفت بچه های آبادی همه از معلم شان راضی اند. بعد هم کمی من را دلداری می دادند و می رفتند. هر روز صبح تا عصر توی رخت خواب بودم و در و دیوار را نگاه می کردم. یک روز صبح بود که دیدم یکی دارد در می زند. انقدر محکم می زد که نزدیک بود پاشنه ی در را بکند. اعصابم خورد شد و بلند شدم. در را که باز کردم دیدم هادی است. نفس نفس می زد. گفتم “درو کندی، چه مرگته؟ چی شده؟” چند ثانیه نفس کشید و گفت: کدخدا… کدخدا گفت بیاین… نگران شدم.

در را بستم و رفتم سمت خانه ی کدخدا. از دور صدای شیون زن ها را شنیدم. بی اختیار گفتم یا امام رضا. از ترس مو به تنم سیخ شد. دویدم. کدخدا نشسته بود روی پوست گوسفندش گوشه ی خانه و گریه کرد. توی آن یکی اتاق شیون و زاری قطع نمی شد. رفتم طرف کبلایی که توی حیاط وایساده بود. پرسیدم”چی شده؟ اینجا چه خبره؟”حرف نمی زد. زل زده بود به عصایی که دستش بود. داد زدم:“چه مرگتونه؟ چرا بهم نمی گین چی شده؟ کی مرده؟” به حرف نمی آمدند. گفتم “کبلایی تو رو به اون کربلایی که رفتی قسمت میدم. بگو چی شده؟ د منم آدمم. بگو چی شده” صورت گرفته و غمگینش را آورد بالا. فقط شنیدم گفت کبری.

دنیا دور سرم چرخید. اگر تیر چوبی داخل حیاط پشتم نبود پخش زمین شده بودم. اشک نشست توی چشمام. گفتم “اصغر، اصغر کجا است؟” گفت: “اصغر زندست، فقط زخمی شده. گفتم ببرنش خونه اش الان هم…” باقی حرفش را نشنیدم، زدم بیرون. وقتی رسیدم دیدم چند نفر بالای سرش بودند و هرکس چیزی میگفت. همه را بیرون کردم و خودم ماندم بالای سرش. تمام تنش زخم و زیلی شده بود. کدخدا و کبلایی دکتر را آورده بودند تا اصغر را ببیند. رفتم بیرون توی حیاط. نشستم روی پله ها و توی حیاط را نگاه می کردم. باد می زد و درخت ها تکان می خوردند. چند تا برگ زرد شده از این سر تا آن سر حیاط می رفتند و می آمدند. دست خودم نبود، بغض کرده بودم و از سرما می لرزیدم. خنده کبری را که دیگر نمی دیدم، خنده ی اصغر را هم شاید. کدخدا گفت چند تا از زن های آبادی جنازه را برده اند بشورند. می دانستم که بعد از ظهر خاکش می کنند. ماندم پیش اصغر، نرفتم قبرستان. اگر قرار بود کبری جایی باشد اینجا بود نه آنجا. دکتر بعد از اینکه تمام زخم ها را باند پیچی کرد آماده شد که برود. پرسیدم “کی به هوش میاد؟” گفت “معلوم نیست.” بعد هم رفت.

کبری همه جای خانه بود، توی حیاط داشت رخت ها را پهن می کرد، کنار چراغ نشسته بود و کتاب می خواند. به متکا تکیه داده بود و شال می بافت. اصغر هم بود، داشت برگه ی بچه ها را صحیح می کرد. استکان چایی را هورت می کشید. کبری می گفت “نکن” اما گوش نمی داد. بعد هم به من می گفت “ آقا فکر می کنن خیلی بامزه ان” اصغر می خندید و دوباره چای را هورت می کشید. کبری شال نیمه تمام و کامواها را برمی داشت و می رفت توی آن یکی اتاق. اصغر با خنده می گفت: “غلط کردم کبری، جوونی کردم. حالا شام چی داریم خانم؟” وقتی کبری می گفت “زهر مار” من می زدم زیر خنده.

مطمئن نبودم می خندم یا گریه می کنم. زل زده بودم به صورت اصغر. پوست ناسور و زخمیش هنوز جوان بود. می ترسیدم وقتی کبری نباشد پیر شود. می شد، می دانستم. رفتم عکسشان را از روی طاقچه برداشتم. داشتند می خندیدند، مال روز عروسی شان بود. اما حالا کی می خندید؟ وقتی برگشتم و به اصغر نگاه کردم که آش و لاش آنجا خوابیده بود بغضم گرفت. نشستم و دستم را کشیدم روی عکس. شُری اشک هایم ریخت روی قاب. هیچوقت از اینکه پدر و مادرم مرده بودند حس خاصی نداشتم، حتی وقتی معصومه هم مرد. اما کبری برایم فرق داشت، نمی توانستم باور کنم دیگر نیست. تا خوابم برد چشم هایش داشت نگاهم می کرد. همان چشم ها آمدند به خوابم. کبری با لباس سرتاسر سفید وسط دشت پر از گلی وایساده بود. داشت نگاهم می کرد و می خندید که باد شدیدی آمد و همه جا پر شد از خاک و برگ. باد کبری را ذره ذره برد.

بیدار شدم، توی حیاط سر و صدا بود. داشتند آهن غراضه های باقی مانده از موتور را می چپاندند گوشه ی حیاط. بعدش هم در زدند و شام آوردند. هادی بود. بهش گفتم اینجا بماند تا من بروم پیش کدخدا و برگردم. وقتی رفتم دیدم پیرمرد هنوز ناراحت بود. پرسیدم “چطور این اتفاق افتاده؟” تعارف کرد بشینم و چایی بخورم. بعد هم با وسواس و آرامش عجیبی استکان را گذاشت جلوی من. قُلُپ اول را که خورد گفت او هم نمی دانسته چطوری. اما توی قبرستان اسماعیل برایش گفته که وقتی داشته اند می آمده اند آبادی، سر پیچ، حالا یا حواسشان نبوده یا خیلی تند می آمده اند که خورده اند به چند تا سنگ. گفت سنگ ها تا دیشب آنجا نبوده اند. لابد شب از کوه افتاده اند پایین. هیچ حواسم نبود که مشکی پوشیده بود. من که نمی توانستم حرفی بزنم، او هم زل زده بود به گل قالی و ساکت بود. یکهو در باز شد. هادی دوباره نفس نفس می زد و گفت آقا معلم… آقا معلم. وقتی رسیدم دیدم داشت بلند می شد. نگذاشتم، گفتم “اصغر تو نباید بلند شی، دراز بکش.” فقط می شنیدم که می گفت کبری. هادی پشت در بود. با اشاره پرسیدم بهش چیزی گفتی؟ سر تکان داد که “نه”. خیالم کمی راحت شد. هادی را فرستادم رفت. هنوز داشت می گفت کبری. مجبورش کردم دراز بکشد، بالش را گذاشتم پشتش و چند قاشق سوپ دادم خورد. صورتش عین گچ سفید بود. کدخدا و کبلایی آمده بودند که اگر حالش خوب نیست بفرستند سراغ دکتر. گفتم لازم نیست و ردشان کردم رفتند. اصغر باز داشت بلند می شد. داشت گریه می کرد و می گفت “باید برم سراغ کبری”. گفتم “کجا بری سراغش؟ تو حالت خوب نیست، باید استراحت کنی”. اما قبول نمی کرد. قسمم می داد، می گفت “کبری زنده است، باید برم سراغش” به خدا خودش بهم گفت. گفت که کبری آمده به خوابش، با لباس سفید وسط دشت پر از گلی بوده. بهش گفته “اصغر بیا سراغم، تا ماه هست و دیر نشده بیا سراغم”. هر کاری می کردم قبول نمی کرد. من را کنار می زد و می خواست برود. جلوی در وایساده بودم و باهاش حرف می زدم. می گفت “کبری زنده است، به خدا خیالاتی نشدم. من دیدمش”. با گریه التماسم می کرد. مجبور شدم قبول کنم، اما گفتم “ با هم می ریم”. چراغ نفتی و بیلچه را برداشتم. آرام تا قبرستان رفتیم، وقتی رسیدیم خیس اشک شده بود. تمام طول راه بی صدا گریه کرده بود. چراغ دستم بود و میان قبرها می گشتم. هیچکدامشان نبود. اصغر پیدایش کرد. خاکش هنوز نرم بود. اصغر داشت با دست خاک را کنار می زد. اطراف را نگاه کردم و مطمئن شدم که کسی نباشد. به اصغر گفتم چراغ را بگیرد تا من بکَنم. ترس برم داشته بود، بدجور می لرزیدم. زیر لب فاتحه ای خواندم. کندم. بی صدا گریه کردم و کندم. اصغر هم مثل من بود. به زور چراغ را گرفته بود و زیر لب نمی دانم داشت چی می گفت. خوب که کندم بیلچه را کنار گذاشتم. با دست خاک را کنار زدم، او هم چراغ را گذاشت روی کپه ی خاک و کمکم کرد. خاک رفته بود زیر ناخن هام. حواسم به دست های لرزان و زخمی اصغر بود تا اینکه سفیدی کفن معلوم شد. ترسیدم و برگشتم عقب. تنم یخ کرد، هیچ چی جز استغفراله نمی توانستم بگویم. اصغر را نگاه کردم که داشت با دست هایش خاک را از قبر می انداخت بیرون. رنگش عین گچ سفید شده بود اما هنوز داشت ادامه می داد. دوباره اطراف را نگاه کردم، خیلی تاریک شده بود. دست خودم نبود، بدجوری می ترسیدم. وقتی خوب سفیدی کفن را دیدم چهاردست و پا برگشتم عقب. عقب و عقب تر رفتم. اصغر خم شده بود داخل قبر. فقط می دیدم هر چند ثانیه یک بار مشتی خاک از داخل پرت می شود بیرون. پاهایم را بغل کردم و منتظر شدم. خودم هم نمی دانستم منتظر چی. فقط خدا خدا می کردم زودتر تمام شود. هیچوقت انقدر سردم نشده بود. دیدم اصغر خاک نمی ریزد بیرون. آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم “اصغر، چی شد؟” جواب نداد. با ترس و لرز رفتم نزدیک. اصغر پشت کپه ی خاک دراز به دراز افتاده بود روی زمین. هر چه تکانش دادم فایده نداشت. عین یخ سرد و سفید شده بود. پشتم به قبر بود. وقتی برگشتم دیدم کفن پاره است. انگشت های کبری از کفن زده بود بیرون، نوک انگشت هاش خاک و خون با هم قاطی شده بودند. نگاه که کردم دیدم تازه داشت صبح می شد و ماه رفته بود.