بوف کور

نویسنده

یک نوش خواری به سلامتی کاپیتان یرک

راسل مالونی

ترجمه علی اصغرراشدان

 

شنبه شب، شبی است که هنرپیشه های دست چندم تادیروقت می نشینند، مست میکنند و لاف میزنند. “ اورستز”، رستوران ایتالیائی نزدیک خیابان هشتم، موءسسه نیمه دولتی مبادله چکهای مختلف برای حداقل سهام چهل دلاری چکهای حقوقی است.

رستوران پراز”یازده-سی” ها بود. وزش کلمات اطاق کوچک لبریزازدودرا تو خودگرفته بود. ستونی ازنفسهای پیگیرشایسته و حسابی تمرین شده اوج میگرفت. دیافراگمها دقیقا کنترل شده و صداآشکاراقابل شنیدن بود:

“اورسون قاطعانه بهم گفت که تاهفته بعدازاعتصاب غذای دیگه درباره اتنخاب نکردن بازیگر چه فکر میکنه. “اسکوو هگان”،فرد دیگه ای که می تونستن با اون پول کم عوضی انتخاب کنن. فیلم منو تو رقص ساحل بدلی سه ماه ول کرد. اونا نصف بازیای منو تو نقش “چمبرلین براون ساردی بیرون از شهر” را بریدن. منشیش گفت اونا میگن “ کراسبی گایگه”. اما من نمیتونم “زلدا” رو بعدازگرسنگی تو یکی ازاون دامنای گیاهی ببینم. “

تورستوران اورستز فقط یک دخترتنهاغذامیخورد. دختری دراز،باریک و استخوانی و جذاب ودارای وجناتی که انتخابی قاطع را ارائه میداد.چشم هائی گشاد و رک و راست داشت که حاصل ابروهای پرفاصله و سایه گوشه های بیرونی پلکهاش بود. گسیهاش برس کشیده و از ابروهاش فاصله گرفته بود تا چهره ش را باز و بی نیرنگ نشان دهد. دخترهائی با این تیپ های رک و راست می توانند به طور شایسته ای پرخورباشند، این یکی هم یک بشقاب اسپاکتی می خورد. چنگالهای پرراتو دستهای قهوه ای باریکش باحرکاتی دقیق میگرداندو هرازگاه قلپی ازلیوان شراب گلگون مینوشید.چنددقیقه یک باردر ورودی را می پائید، چانه ش را بلند می کرد و ناخودآگاه با شگردی تاتری موءکد سرش را می چرخاند.

مردی راکه منتظرش بودکمی پیش از نیمه شب رسید. سه پله طرف خیابان را به نرمی پائین دویدومستقیم به طرف میزدخترآمد. کلاهی هامبورگی رو سرش داشت، شلوارتنگ آبی وپیرهن سفیدیقه آهاری پوشیده بود،کاراواتی ساده زده و کشفهائی سیاه باواکسی تیره پوشیده بود. گفت “مونا،عزیزم، دیرکردم.” ونشست. موهائی کم پشت وقهوه ای و شانه هائی پهن داشت.

دخترگفت “مهم نیست، لباس پوشیدن وغذاخوردنت باید سه ساعت وقت گرفته باشه.چیزی خوردی؟”

“آره، آره. یه ساعت پیش.” مرد نگاه کردو نگاه گارسون را رو شانه ش حس کرد،صدازد “ویسکی وسودا.”

گارسون اطاق را گذشت وکنارشانه مردایستاد “ویسکی ری یا اسکاچ؟”

مردگفت “آه تروخدا،اسکاچ.”

مونا به گارسون گفت “عجب ایده ای جو! فقط ری،نوشیدنی آمریگائی.” رو به مرد و بازبانی نزدیک به لهجه جویده جویده خود اضافه کرد “ری،یه چیز مزخرف!”

مرد گفت “حالامونا،بگذارنباشه…”

دخترگفت “حالاتریسی،بگذارباشه…”

باآرامش به مرد نگاه کرد، کیف ورنی خود را دنبال سیگاروکبریت وارسی کرد،سیگاربیرون آورد و رو ناخن گلگون شستش گوبیدوگفت:

“خیلی جالبه، منظورم لباسته،”

دوباره سیگار را روناخنش کوبیدو تهش را تو دهنش گذاشت:

“دفه آخری تو رو بااون لباس مخصوص دو تا تابستون قبل دیدم، تریسی عزیزم، که ما “پایان داستان کارآگاه بازرس هارود اسکاتلندیارد” رابازی می کردیم.”

دختر سیگاررا آتش زدو کبریت را تواطاق تکان داد “روز سخت، روزسخت بریتانیا. میترسم،این یه قتله. هیچکس نباید خونه رو ترک کنه،غیره وغیره…” دخترناگهان گارسون را صدازد “جو!جو، من یه گیلاس دیگه ازاین جوهرقرمز دوست دارم! جوهروسودا!درسته،تریسی؟”

تریسی گفت “ امیدوارم نخواهیم به هم بچسبیم، امشب.”

دخترگفت “خب، من تصمیم دارم به هم بچسبیم، خفه شو. همونطور که میگفتم، متوجه میشم که کمدامونو تمیزکرده بودیم. کمد تو رو همون اندازه میشناسم که خودت میشناسی عزیزم، میدونی؟مادرباره لباس قهوه ای و ژاکت خاکستری بافلانلا و نوارای پستان بندو سنجاق سینه تکی تصمیم گرفتیم. والبته، ژاکت شام و کت. نه، ماچیزی محکم و آبرومند میخواستیم، چراکه ما دراطراف بانکها ودفاترکشتیهای بخاروحتی ممکن بود کونسولگری بریتانیادرتکاپو باشیم.

تریسی گفت “کونسولگری، به خاطرخدا.”

 ” وتمومش به خاطراینکه تصمیم گرفته بودیم کمدمون کاملا تکمیل نباشه. ما یه یونیفرم کوچیک نایسم میخوایم. پایان سفر،کاپیتان استانهوپ.”

تریسی گفت “این راه درستی نیست، من میخوام این کارو بکنم و تو باید ذهنتو حسابی آماده کنی.”

دخترگفت “خیلی خب، ذهن من آمادست، وتو نیمخوای این کارو بکنی.”

“آره. “

“نه، به خاطریه چیز، اونانمیخواستن بهت اجازه بدن،بااولین نوشته هات و چیزای دیگه.”

مرد گفت “احتمالایه کم غیرعادی میشه، اما بهم نگو که فکرمیکنی وضع مردم بهتر نمیشه،و اینجاکاناداست.”

دختربا طنینی ازفوریت توصداش گفت “گوش کن، ماوارد اون قضیه نمیشیم. همین جابمون،تو وارداون قضیه نمیشی. واسه چی فکرمیکنی باید وارد اون قضیه بشی؟بهشون میگم اونا میتونن بدون تو یه جنگ معرکه داشته باشن.” “این قضیه فایده نداره، مونا.”

“خب، هنرپیشه ها فکرنمی کنن هنرپیشه جنگ بودن خودشونو تو یه غذا خوری و امثال اونم حفظ کنن؟ اوناقبلا این کارو کردن.”

مردگفت “خدای من، جنگ واقعیه. باتموم چیزائی که ما اینجا داریم هیچ کاری نمیشه کرد.”

“من واقعی نیستم. این واقعی نیست که همین پائیزباهم تست صحنه پس دادیم و اون گردون درباره اون کاری که داره میکنه باهات حرف زد.”

تریسی گفت “نه، یه کم واقعی نیست. هرکاری که اینجاکرده م فکرای کاملا احمقانه ای بهم میدن. تنهاتو فکرای یه کم نایس بهم میدی. بقیه چیزام خیلی نایس نیستن، تموم اطاقای ارزون هتل و چیزای کوچیک دیگه وادارم میکنن فکرکنم که من یا تو یا بروکس آتکینسون یا هرکس دیگه رو زمین اهمیت میده که من بازم نقش کارآگاه بازرس هارود رو خوب بازی کنم. سرآخر او نجا این قضیه واقعی میشه.”

دخترخودرا به عقب صندلی تکیه دادوگفت “من واسه خاطریه چیزای لعنتی بهت پول قرض دادم، اما تواونو واسه اون قضیه ورنداشتی.”

“دوست نمیداشتم. امشب مقداری از یکی از دوستای مادر توشهر قرض کردم، ازاون گذشته، کرایه ماه گذشته خونه مم نداده م،اونم نگاداشته م.” دخترگفت “واین واقعیت واقعیه، مگه نه؟همه چی اونجاست.”

“الان واسه من همینه.”

دخترگفت “کاپیتان استانهوپ،کاپیتان یرک، سقوط ناشناس. میدونی میخوام چی کارکنم. کی تموم اینا تموم میشه؟ میخوام بفهمم اونا تورو کجا دفن کردن تا یه سنگ کوچیک مخصوص روت بگذارم. بعدبگم “اون بدهیشو نداد و از هتل ترافتون جیم شد. اون زیردین بدهیهای منصفانه ش بود. اون دوازده دلار بابت نوشیدنیهاش به رستوران اورستز بدهکار بود. اون مثل هر آدم دیگه دنیای امروزی، رفتارش خیلی بد بود.”

دختردرمیان دادو دود وخنده اطرافش رو صندلیش شق ورق نشست، خودرا راست کردوگفت “اگه فکرمیکنی فرداواسه گفتن اینا ازت معذرت میخوام، اشتباه میکنی. واسه این که من اینجور فکرمیکنم. توبدهی هتل تو نداده داری جیم میشی.”

تریسی گفت “آخرش این قضیه یه واقعیت میشه.” اماتو صداش اطمینانی نبود. نگاه کرد، انگارهرگزنباید می فهمید چه چیزی واقعیت است، حتی اگرمرده بود، سعی کرد بهش پی ببرد….