از اینجا

مریم باقی
مریم باقی

» نامه ای به محمد قوچانی

قلم، توتم ماست…

 

به نام خالقی که خلق را آزاد آفرید.محمد عزیزم، 40 روز گذشت که با تو سخن نگفته‌ام. تاکنون در قریب به یک دهه زندگی مشترک هرگز چنین فاصله‌و فراغی را میان‌مان احساس نکرده‌ام. می‌خواهم با تو سخن بگویم، ساده و بی استعاره. حتی به قدر این کاغذ کاهی خبر که دوستش داری. بنویسم برای تو با قلمی که پاسش می‌داری. در این روزها اشک‌ها و مویه‌ام را در سکوت و تنهایی‌ام فریاد زدم و در جلوی چشمان دیگران لبخند. دلتنگ توام اما اشکم نه فقط از این است، آه… که درد هجران به زجر بدفهمی‌ها آمیخته و نشتر ستم به قلبم آویخته. روزگار صبرم آموخته گرچه ترمیم زخم سرگشوده‌ام از شقاوت را نیاموخته.

 


9 سال و اندی پیش، آنگاه که تازه من و تو را به نام هم زدند، دیگرانی همچو این روزها کوس فراغ زدند و به سزای گناه ناکرده تو را دربند کردند. هنگامی که رهسپار زندان می‌شدی نامه‌ای را به تو رساندم که همه‌اش وام گرفته از شریعتی بود تو را به جرم قلم‌زدن می‌بردند و برایت نوشته بودم: «هرکس توتمی دارد و توتم (تو)قلم است… خدای همه قبایل، خدای هم عالمیان بدان سوگند می‌خورد، به هرچه از آن می‌تراود سوگند می‌خورد، به خون سیاهی که از حلقومش می‌چکد سوگند می‌خورد. قلم عطیه روح‌القدس [تو]ست. همزاد آفرینش [تو] ست… آن «امانت» است که به [تو] عرضه شده است… قلم توتم قبیله من است، روح «ما» در آن یکی شده است.
ما در آن به هم آمیخته‌ایم، با هم زندگی می‌کنیم و به یکدیگر می‌رسیم. به‌رغم زندگی که متلاشی‌می‌کند و زمان که جدایی می‌افکند… قلم توتم ماست. نمی‌گذارد که فراموش کنیم، فراموش شویم، که با شب خو کنیم، که از آفتاب نگوییم، که دیروز را از یاد ببریم و فردا را به یاد نیاریم… که تسلیم شویم، نومید شویم… [بگو] به قلمم سوگند، … به رشحه خونی که از زبانش می‌تراود سوگند، به ضجه‌های دردی که از سینه‌اش بر می‌آید سوگند…توتم مقدسم را نمی‌فروشم، نمی‌کشم، … به دست زورش تسلیم نمی‌کنم، به کیسه زرش نمی‌بخشم، به سرانگشت تزویرش نمی‌سپارم، دستم را قلم می‌کنم و قلمم را از دست نمی‌گذارم… [بگذار تا] شاهد رسالتم گردد، گواه شهادتم باشد، تا خدا ببیند که به نامجویی بر قلمم بالا نرفته‌ام، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشسته‌ام. تا زور بداند، زر بداند و تزویر بداند که امامت خدا را نمی‌توانند از من گرفت، ودیعه عشق را نمی‌توانند از من خرید و یادگار رسالت را نمی‌توانند از من ربود… هر کس را، قبیله‌ای را توتمی است. توتم من توتم قبیله من قلم است.» اما این ختم سخن شریعتی نیست. تو رفتی، استوار‌و متین و من به حرمت قلم «ن‌والقلم و مایسطرون» و در شب‌های استغاثه و به صداقتی که از دم الهی در روحت بهره بسیار بردی، رسوایی رندان ملامتگرت را مسئلت کردم و آن روزی که قاضی منصف و بی‌طرفی حکم به برائت تو کرد، از حقیقت پرده برکشید. عزیزم، امروز هم اگر قاضی‌القضات این دیار از توسل به زندان و زور، تبری نجوید و تو را به تبرئه‌ای زودهنگام از بند تنگ‌نظری‌ها و عدم تحمل انتقادها رها نسازد، اما تو مانایی. تاریخ قاضی بی‌طرفی است و هیات منصفه افکار عمومی حکم برائت تو را بر تارک این برهه تاریخ حک خواهد کرد.
حصار ساختن هیچ‌گاه ارزش نبوده و نیست. زندانی عقیده در حصار، اما ارزشمند است. دریغ، کاش محصورکنندگان تو می‌فهمیدند حربه زندان در هزاره سوم برای اندیشه‌ورزان منسوخ است و مایه ‌استهزاء و مذمت.
محمدم، اینک تو که در این قیل و قال، در قافله هیچکس نبودی و تنها در رسانه‌ای که متعلق به یک نامزد انتخابات بود و به سودمند بودن او در این اوضاع زمانه باور داشتی، رسالت روزنامه‌نگاری را بار دیگر به دوش گرفتی و چه زیبا که مخالفانت نیز تو را تحسین می‌کنند. باز هم در این میان تو بودی و توتمت، قلم. اما امروز که روزگارمان چنین شده است، روزنامه‌ات هست و تو نیستی و اتهام‌هایی نثار تو می شود که حتما از آن مبرایی. در وانفسای سیاست، درکوران حوادث، در دگرگونی جامعه، هیچ‌چیز جز داشتن یک جریده، نگاشتن یک وجیزه و تحلیل وقایع راضی‌ات نمی‌کند. تو یک ناظری، یک ناظر تیزبین و حقیقت بین و نه یک کنشگر سیاسی، نه یک چریک گرچه اینها هر یک شرافت خود را دارد اما تو فقط یک روزنامه‌نگاری‌. یک روزنامه‌نگار درد آشنا و مرگ‌آشنا که بارها مرگ فرزندان کاغذی‌اش را به چشم دیده و تنها آرزویش طلب آسایشی است برای روزنامه‌نگار ماندن و روزنامه‌نگار مردن.
عزیز مرگ آشنای من، جای تو در حصار نیست. می‌دانم قلب رئوف تو به مرگ هیچ‌کس رضا نیست. پس بگذار آرزوی مرگ کنم برای خودخواهی، ظلم‌، کینه و فریب تا هیچ‌کس و هیچ‌چیز روزی و روزگاری قربانی اینها نشود. شاید آن روز، روز ظهور یک منجی و روز پایان انتظار منتظری باشد که برخی آن را مستمسک مقدس مآبی‌هایشان می‌کنند.
محمدجان، از روزی که در بندی، بندبند وجودم با توست و تو را به خالق تو می‌سپارم. همسفر زندگی‌ام، رفیق روزهای دلشادی و دلتنگی‌ام، اکنون دلتنگ توام، تو را همچنان درکنار خود حس می‌کنم. کنج هر سفره‌ای که می‌نشینم، در اتاق کتابخانه‌ات، در اتاقت در روزنامه که نام سردبیر در سردر آن است و… به تنهایی تو در میان چهار دیوار سلولت می‌اندیشم.

کاش روز ولادت علی (ع)، امام عدالت، می‌توانستم شاخه گلی را به دستان گرمت بسپارم. کاش عید روشنگر بعثت را با هم به جشن می‌نشستیم. امروز چهل و یکمین روز دوری از توست و به جشن دیگری، روز ولادت آنکه قرار است ناجی بشر باشد، روز نیمه شعبان نزدیک می‌شویم. روزی که من و تو به یمن آن پیمان بستیم که همواره درکنار هم باشیم و این نیمه ماه شعبان روز ورود به دهمین سال پیوند ماست. نمی‌دانم آیا تو آن روز با من خواهی بود؟
امروز چهل‌ویکمین روز دوری از توست. این روزها پر بود از درد و داد و من عاجز بودم حتی از مرهمی برای خود. اما می‌دانم سپیده می‌آید. تاکنون هیچ‌گاه زبان به نفرین نگشوده بودم چه اینکه برایم پیام‌آور درماندگی بود. سلاحم دعا و بکاء بود: «اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین»، «اللهم فرج عن کل مکروب»، «اللهم فک کل اسیر»… به اشک علی (ع) در تاریکی شب در دل نخلستان و مویه‌اش در گریبان چاه و به رسالت رسول‌خدا که خدا با ماست.
با یاد او آرام می‌شوم و تنها از او بردباری تو را می‌خواهم چنانکه پیش‌تر برای بابا بارها خواسته بودم. معصومیت تو و آه من و همانند من روزی دامان دربند کنندگان را خواهد گرفت. آن روز دیر نیست. این وعده پروردگارم است آنگاه که قرآن را به استخاره گشودم. خداوندی که به ذره‌ای خیر و ذره‌ای شر هم بیناست. «فمن یعمل مثقال ذره خیر یره و من یعمل مثقال ذره شر یره» اینک، به تنها چیزی که می‌اندیشم: آرامش، استواری و آزادی تو و بسان توست.

به امید روزهای آزادی برای همه

منبع: اعتمادملی