کار کردن در مطبوعات محلی نوعی خودکشی است

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» حمید مافی از جنون روزنامه نگاری می گوید:

“خبرنگار محلی همیشه در یک کوچه تنگ و تاریک باید مراقب باشد که به دیوار نخورد” این سخن یک روزنامه نگار محلی است روزنامه نگاری که بیش از 13 سال در نشریات محلی استان قزوین مشغول به کار بوده و می گوید که خبرنگاران در نشریات محلی تنها و تنها به خاطر علاقه خودشان و دغدغه ای که داشتند بدون هیچ چشمداشت مالی کار میکردند چون اصلا یا هیچ پرداختی نمی شد یا اینقدر جزئی بود که پول سیگار بچه ها هم نمی شد.

وقتی سخن از روزنامه نگاری به میان میآید اذهان به سمت روزنامه ها و روزنامه نگارانی می رود که در تهران و نشریات سراسری مشغول به کار بوده یا هستند اما در این میان روزنامه نگاران بسیاری هستند که در روزنامه ها و نشریات محلی یا به عبارتی استانی، مشغول به کار هستند.

روزنامه نگاری در این دسته از نشریات چه مفتضیات و مشکلاتی دارد؟ این مساله ای است که با حمید مافی به بحث نشسته ایم. او در روزنامه ها و نشریات “حدیث”، “مینودر”، “ولایت” و دیگر نشریات محلی استان قزوین قلم زده.

این روزنامه نگار که مدتی دبیر تحریریه نشریه سراسری فرهنگ و آشتی بوده با نشریه های چشم انداز و اعتماد ملی و اعتماد هم همکاری داشته است.

آقای مافی از فضای حاکم بر قزوین و نشریات محلی این استان در انتخابات 88 و روزهای اعتراض و سرکوب سخن میگوید.

 

شما سالها در روزنامه ها و نشریات محلی کار کرده اید. کار کردن در این نشریات چه نوع مشکلات و مختصاتی دارد؟

کار کردن در نشریات محلی، دشواری های خاص خود را دارد. شما همیشه با خطوط قرمز پررنگ تری روبرو هستید. با مدیران رسانه ای روبرو هستید که نشریه را یک رانت می دانند یا یک پایگاه برای نزدیک شدن به قدرت. همینطور چشم به روابط عمومی سازمان های دولتی دارند. همیشه منتظر می مانند که روابط عمومی ها به آنها بگویند چه خبر هست یا نیست. در واقع کار کردن در نشریات محلی خیلی دشوار است. علاوه بر خطوط قرمزی که در نشریات سراسری همه با آن مواجه هستند نشریات محلی در فضای کوچکی که دارند با خط قرمز های عجیب و غریبی روبرو می شوند. به نوعی نماینده مجلس شهر و استانی که نشریه در آن منتشر می شد یا مسولان استانی هر کدام خط قرمزی بودند که نمی شد به حریم آن ها نزدیک شد. فرقی هم نمیکرد که اصلاح طلب بودند یا غیر اصلاح طلب. در قزوین ورود به حریم قدرت الله علیخانی سخت بود، در دوران اصلاح طلبان حتی نمی شد به او نزدیک شد. جو تخریبی شدیدی علیه ما راه می انداختند، قبل از 85 هم رابطه خوبی با دستگاه قضایی داشتند و سریع شکایت میکردند. نمایندگان مجلس خیلی راحت می توانستند روزنامه نگاران را اذیت کنند. با یک تلفن شان یکباره می دیدیم گفتگویا گزارش گم شد و روزنامه نگاران محلی هم به این مسائل عادت کرده بودند. یا گزارشی ممکن است به امام جمعه فلان شهریا حتی امام جمعه فلان مسجد بر بخورد یا شاکی های خصوصی پیدا کنید. مثلا گزارشی که می نوشتیم و فلان مدیر دولتی ناراحت می شد با واسطه با مدیر مسول تماس میگرفت و هفته دیگر تکذیبیه گزارشی که برای آن کلی زحمت کشیده بودیم وعین واقعیت هم بود، منتشر می شد. گفت و گو با تقی رحمانی در حالی که متولد قزوین بود و در قزوین جلسه داشت، خط قرمز محسوب می شد، یا خیلی دیگر از چهره های سیاسی شهر که از نگاه نهادهای امنیتی خط قرمز بودند. در سال 85 ما یکسری گفت و گو انجام دادیم با کسانی که قبل از انقلاب فعال بوده اند، بلافاصله شاخک نهادهای امنیتی تیز شد که چرا با این ها گفت و گو کرده اید. در حالی که آن ها روایت روزهای انقلاب سال 57 را می گفتند. از طرفی نشریات محلی منابع مالی خیلی محدودی دارند، فروش زیادی ندارند و وابسته به آگهی ها هستند. من خاطرم هست که شرکت الکل بیدستان که به حوزه علمیه قزوین وابسته است، فاضلابش در رمین های منتهی به شهرک حاشیه این شرکت رها می شد. من در حاشیه پروژه ای که پی گیری میکردم این مساله را متوجه شدم و گزارشی در این زمینه نوشتم، عکاس ما هم عکس گرفت و تیتر یک نشریه شد با این محور که “الکل بیدستان سلامت 20 هزار نفر را تهدید میکند”. معصومه ابتکار، رئیس سازمان محیط زیست بود، بعد این گزارش به قزوین آمد و جلسه اضطراری گذاشت. اما شماره بعدی نشریه، دو صفحه آگهی تمام رنگی از این شرکت گرفت و دیگر اجازه پرداختن به این مساله را نداد. یعنی صاحبان آگهی، تعیین میکنند که در این نشریات به چه چیزی پرداخته شود و به چه چیزی پرداخته نشود. شهرداری ها خیلی راحت نشریات را کنترل میکنند. بازهم برای نمونه، تخلف بزرگی که در شهرداری قزوین رخ داده بود و نشریات محلی یک شماره به آن پرداختند، شهرداری دستور داد آگهی ها را قطع کنند و دیگر هیچ نشریه ای حاضر نشد به این مساله بپردازد در حالیکه اسناد بسیاری درباره این تخلف وجود داشت. روابط عمومی شهرداری قزوین، آقایی بود از اعضای جمعیت موتلفه که با مدرک دیپلم به این مقام رسیده بود، این آقا مستقیم تماس می گرفت و اول از باب تطمیع وارد می شد، وقتی جواب نمی داد، علنی تهدید می کرد و ابایی هم از افشای این تهدیدها نداشت.

 

با توجه به خط قرمزهایی که گفتید برخوردهای امنیتی به چه شکلی بود؟

در فضای کوچک شهری مثل قزوین، نهادهای امنیتی کنترل شدیدی دارند.به شدت از سوی نهادهای امنیتی و محلی زیر نظر بودیم و کنترل می شدیم. می توانم بگویم که معمولا تمام صفحات نشریه را میخواندند و تذکرات کتبی بسیار شدیدی می دادند، حتی برای به کار بردن یک اسم یا یک کلمه در گزارش. مدیران نشریات هم معمولا حمایتی از خبرنگاران نداشتند. بازهم خاطرم هست که دو نفر از همکاران ما یک گزارش درباره تفکیک جنسیتی در کافی نت ها نوشته بودند. نیروی انتظامی شکایت کرد و آن دو را بردند و نه سردبیر و نه مدیر مسول هیچ حمایتی نکردند. یک تجربه تلخ دارم که مثل یک زخم کهنه، هر از گاهی تازه می شود. سال 80 و نزدیک به انتخابات ریاست جمهوری، در هفته نامه مینودر قزوین، خبرنگاران ما به خیابان ها رفته، یک جامعه آماری 500 نفره را مورد پرسش قرار دادند که به چه کسی رای میدهید و معیارهایتان چیست و… 63 درصد گفته بودند به خاتمی رای میدهیم. همین تیتر نشریه ما شد که “63 درصد میگویند فقط خاتمی”. روز بعد وقتی رفتم نشریه دیدم وسایلم را جمع کرده و گوشه ای گذاشته اند. پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفتند این گزارش مشکل ساز شده. ما تذکر گرفته ایم و چه کسی گفته که 63 درصد از خاتمی حمایت میکنند و… با من هم قطع همکاری کردند. شماره بعدی نشریه، تیتر یک تکذیب گزارش ما بود و عکس جاسبی روی صفحه اول رفته بود با این عنوان که قزوین به جاسبی رای میدهد. جاسبی در قزوین اگر اشتباه نکنم، کمتر از 20 هزار رای آورد. از طرفی خیلی از نشریات در قزوین اجاره ای بود. مثلا یک سرمایه گذار می آمد و نشریه را اجاره می کرد و ماهیانه مبلغی به صاحب امتیاز و مدیر مسوول می پرداخت. نهادهای دولتی یا افراد ذی نفوذ، خیلی راحت او را تطمیع میکردند. این وسط خبرنگار می شد چوب دو سر طلا که هم از آن طرف مورد سرزنش و اذیت قرار میگرفت و هم در نشریه هیچ گونه حمایتی از او صورت نمی گرفت. بازهم تجربه شخصی خودم را می گویم؛ مراسم بزرگداشت بازرگان هر سال در قزوین به صورت خانگی برگزار می شد و من هم می رفتم. یکبار که در این مراسم حضور داشتم از صاحب جلسه برای انتشار متن سخنرانی بسته نگار اجازه گرفتم. منتشر که شد، چند روز بعد از اداره اطلاعات با ما تماس گرفتند که تو این خبر را بیرون آورده ای و بیا به ما بگو آنجا چه خبر بوده است. گفتم هر چه که بوده منتشر شده. گفتند باید تو را ببینیم. خیلی جالب بود آن بنده خدایی که با من صحبت می کرد، می‎گفت من دست نوشته تو را دارم که به نشریه داده ای، بگو دیگر چه خبر بوده است. یا سال 81، من سرباز نیروی انتظامی بودم و در راهنمایی رانندگی، به عنوان افسر وظیفه سر چهارراه می ایستادم. ما یک نشریه منتشر کردیم به نام هفته نامه “نامه” که من دبیر سرویس جامعه بودم. این نشریه تنها دو شماره منتشر شد. از خاطرات تلخ من است که برای مراسم جشنواره یازدهم مطبوعات، تهران بودم. برای چند دقیقه از سالن خارج شدم که موبایل زنگ خورد. یکی از همکاران تماس گرفت و گفت، حکم توقیف نشریه را ساعت 5 بعدازظهر ابلاغ کردند. همان سال حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی من را خواست. جلسات اول دوستانه حرف می زدند و به قول خودشان، می خواستند، ارشاد کنند. به من می گفت می خواهی لباس شخصی خدمت کنی، تو فقط برو نشریه برو جلسات نهضت آزادی و ملی – مذهبی ها و بیا به ما بگو چه خبر بوده، هر وقت علی افشاری آمد قزوین به ما خبر بده. خوب، انتظار داشت من خبر چینی کنم. گفتم؛ این کار از من بر نمیاید. جلسات بعدی لحنش عوض شد، سه ماه از خدمت ام مانده بود که مرا سرباز صفر کردند و کارت خدمتم را 4 ماه بعد از خدمت دادند که در آن درجه سرباز صفری نوشته بودند. هر کجا می رفتم برای کار میگفتند تو لیسانس داری چرا سرباز صفر نوشته اند؟ بعد استعلام میگرفتند و می گفتند تو گزینه خوبی هستی اما ما نمیتوانیم با تو کار کنیم. یا سال 85، آقای کروبی برای افتتاح دفتر حزب اعتماد ملی به قزوین آمد. آنجا موافقت کرد که ویژه نامه های اعتماد ملی به صورت هفتگی در قزوین منتشر شود. ما با همه مشکلاتی که داشت، تا شماره ششم پیش رفتیم. خاطرم هست که در سفر احمدی نژاد به قزوین، روح الله وحدتی، خبرنگار ایسنا یک عکس گرفته بود که یک کارگر در مراسم داشت اعتراض می کرد و ماموران سپاه او را از روی داربست می کشیدند پائین. همان زمان یک جزوه ای به دست ما رسید که در آن شرح واحدهای تولیدی که در قزوین با بحران روبرو هستند گزارش شده بود. ما یک پرونده برای بحران های کارگری در قزوین منتشر کردیم، عکس یک نشریه همان عکس روح الله وحدتی بود و تیتر هم زدیم “اعتراض علیه وضع موجود” در تهران اجازه انتشار این نشریه را ندادند، بعد از رایزنی گفتند تیتر یک را عوض کنید و خود آقای کروبی پادرمیانی کرد، نشریه منتشر شد. مدیر کل ارشاد قزوین مدعی شد که این نشریه، توهین به سپاه است، سپاه را سرکوبگر نشان داده، اما شکایت نکرد. با این حال اعضای دفتر اعتماد ملی در قزوین، اجازه ندادند دیگر نشریه منتشر شود. خوب همین اعضا بعد از انتخابات سال 88 از اولین گروه هایی بودند که از کروبی اعلام برائت کردند و در انتخابات مجلس نهم هم توانستند به مجلس برسند. شهر ما یک شاعر داشت که همیشه می گفت “سقف این شهر کوتاه است، نگاه کن نه برجی، نه سازه ساختمانی بلندی، ذهن شهر هم همین است”. فضای شهر واقعا بسته بود. گروه های سیاسی هم انتظارات خاص خود را داشتند. هر وقت انتقاد می کردی، تصور می کردند که تو دشمنی و به منافع جمعی فکر نمی کنی. ما سال 86 یک گفت و گوی انتقادی با قوامی که رئیس شورای اصلاح طلبان در قزوین بود انجام دادیم، منتشر که شد همین دوستان اصلاح طلب، ما را متهم کردند که آب به آسیاب دشمن می ریزیم. هم فشار نهادهای دولتی بود و هم فشار دوستانی که حداقل ردای اصلاح طلبی به تن کرده بودند.

 

در حوزه های دیگر چطور؟ حوزه های ورزشی، اجتماعی، اقتصادی و سایر حوزه ها.

در نشریات محلی، کمتر حوزه ای را سراغ دارید که خبرنگارانی که واقعا به اصول و اخلاق حرفه ای پایبند هستند، با مدیران دولتی و افراد ذی نفوذ، درگیر نشده باشند. در حوزه اجتماعی معمولا خبرنگاران با نیروی انتظامی، شهرداری، شورای شهر و حتی اعضای شورای شهر به عنوان شخص حقیقی درگیر بودند. همین سال گذشته، یک وبلاگ نویس قزوینی، به خاطر شکایت عضو شورای شهر که مدیر انجمن حمایت ار بیماران کلیوی هم بود، به زندان محکوم شد. حتی در حوزه ورزش هم واقعا وضعیت همینطور بود. خوب، یک رئیس هیات از خبرنگار شکایت می کرد، خبرنگار را به دادگاه می کشاند. باز هم مثال بزنم، در قزوین، یک همایش پیاده روی بزرگ شد و این هیات اعلام کرد که 500 هزار نفر در همایش شرکت کرده اند و قزوین به عنوان پایتخت جهانی پیاده روی انتخاب شده است. این با عقل جور در نمی آمد که در یک شهری همچون قزوین، از هر دو نفر یک نفر، در این همایش شرکت کرده باشد. یکی از همکاران ما یک گزارش نوشت در این باره، مسوول هیات با سردبیر نشریه تماس گرفت، شماره بعدی، جوابیه هیات با کلی توهین به خبرنگاری که این گزارش را تهیه کرده بود به همراه یک آگهی نیم صفحه ای در نشریه منتشر شد، داستان وقتی تلخ تر شد که سردبیر به ما می گفت اگر این کار را نمی کردم شکایت می کرد، آگهی هم نمی داد. خبرنگار محلی همیشه در یک کوچه تنگ و تاریک باید مراقب باشد که به دیوار نخورد.

 

من تجربه حضور در نشریات محلی را در تبریز دارم در این نشریات خبرنگار تخصصی در حوزه های مختلف به ان صورت نبود و اینقدر نیروها محدود بود که می گفتند سردبیر و ابدارچی یک نفر است. آیا برای شما هم همین طور بود؟

دقیقا همین است که می گویی. تحریریه در نشریه محلی تعریف نشده است. این هم به همان سرمایه گذاری که نشریه را اجاره می کرد و به عنوان مدیر رسانه ای شناخته می شد، بر می گردد. صریح به خبرنگارها می گفتند که حقوقتان را خودتان باید در بیاورید. یعنی خبرنگار- بازاریاب می خواستند. خبرنگار خوب و با عرضه، خبرنگاری بود که بتواند وقتی به یک مراسم خبری رفت، حتما رپرتاژ آگهی بگیرد. شما وقتی وارد نشریه محلی می شدید، با جمعی محدود روبرو بودی که در همه حوزه ها باید می نوشتند. البته این تحریریه کوچک، سبب شد که من تقریبا در همه حوزه ها به جز، فرهنگ و هنر، ناخنک بزنم. یک خبرنگار داشتند که هم مراسم نهادهای دولتی مختلف را پوشش می داد و هم مراسم سیاسی که در شهر برگزار می شد. این خبرنگار از مراسم بانک کشاورزی بلند می شد و به سخنرانی یک شخصیت سیاسی می رفت. واقعیت تلخ هم این بود که این خبرنگاران معمولا تنها مراسمی را پوشش می دادند که برایشان نفع مالی داشته باشد. در چنین شرایطی، جالب بود که مدیران رسانه ای علاقه شدیدی داشتند که به لحاظ ظاهری، شبیه نشریات سراسری شوند. شاید این هم از مصیبت های رسانه های محلی بود که همیشه دوست داشتند الگوی نشریات سراسری را پیاده کنند، اما تنها در شکل ظاهری و نه محتوا و تحریریه.

 

با همه اینها آیا درآمد در نشریات محلی برای یک روزنامه نگار در حدی بود که بتواند زندگی اش را تامین کند؟

من اگر اشتباه نکنم نزدیک به 13 سال در نشریات محلی کار کردم، می توانم همه حق تحریرهایی که گرفته ام را جمع بزنم. بعید می دانم واقعا به یک میلیون تومان هم برسد. خوب این نوعی خودکشی است. خبرنگاران محلی، یا باید جنون روزنامه نگاری داشته باشند یا منبع مالی دیگری که به این شغل روی بیاورند. کمتر خبرنگاری در حوزه نشریات محلی و یا حداقل قزوین وجود دارد که با او قرارداد ببندند و بیمه اش کنند. حق تحریرهای بسیار کم در حد 20 تا سی هزار تومان در ماه. مثلا یکی از مدیران نشریات یک بار مطلب دوستان را با خط کش اندازه گرفته بود و قیمت زده بود پنج هزار تومان یا هفت هزار تومان. حالا با این وضعیت تصور کنید، واقعا کسانی که کار روزنامه نگاری می کنند در حوزه محلی چه انگیزه ای باید داشته باشند. داستان وقتی تلخ تر می شد که همان سهمیه پنج نفر بیمه رایگانی هم که ارشاد به نشریات می داد مشمول حال خبرنگاران نمی شد.همیشه این 5 نفر از نزدیکان سرمایه گذار نشریه که در سمت های اداری نشریه یا در قسمت آگهی کار می کردند بودند نه از خبرنگاران. در اصل خبرنگاران در نشریات محلی تنها و تنها به خاطر علاقه خودشان و دغدغه ای که داشتند بدون هیچ چشمداشت مالی کار میکردند چون اصلا یا هیچ پرداختی نمی شد یا اینقدر جزئی بود که پول سیگار بچه ها هم نمی شد.

 

روزنامه های سراسری خیلی از اخبار و مسائل قزوین را پوشش میدادند در حالیکه شما در خود قزوین چنین امکانی نداشتید. این چه حسی به شما میداد؟

خیلی تلخ بود. باز با مثالی توضیح میدهم. شهروند یک ویژه نامه منتشر کرد درباره سنگسار در قزوین. آسیه امینی از تهران آمد رفت تاکستان و عکس و گزارش تهیه کرد. گزارش میدانی بسیار خوبی نوشت و در شهروند منتشر شد. این در حالی بود که ما در قزوین نمی توانستیم در این مورد چیزی بنویسم. شاهد همه چیز بودیم و حتی اسنادی داشتیم که نشان میداد دادستان قزوین مخالف این سنگسار بوده و قاضی خود به زندان رفته، زندانی را با خود برده و سنگسار کرده است. قاضی را هم به کرج منتقل کردند، همه مدارک را در اختیار داشتیم اما اجازه انتشار نداشتیم. وقتی آن شماره شهروند منتشر شد روی میز مقابل خودمان گذاشته و ساعت ها با حسرت و تلخی ورق می زدیم و حسرت میخوردیم که چرا ما نباید بتوانیم بنویسیم. یا ابراهیم یزدی که برای سخنرانی به قزوین آمد، گروه فشار حمله کرد همه را کتک زد و تونل وحشتی درست کرده بودند که همه باید از آن رد می شدند و خیلی وحشیانه می زدند. روزنامه های سراسری روز بعد خبر را مفصل منتشر کردند اما نشریات محلی نه. با اینکه ما خودمان آنجا بودیم همه مسائل را دیده بودیم اما اجازه ندادند بنویسیم.

 

شما تجربه کار در نشریه ای سراسری را هم داشتید آنجا چطور بود؟

نشریه ای که من در آن کار میکردم نشریه ای رو به مرگ بود. وقتی من آنجا رفتم عملا مرده بود یک تحریریه کوچک داشت و متاسفانه آنجا هم همان نگاهی حاکم بود که در نشریات محلی دیده بودم. وقتی وارد تحریریه شدم به نوعی توی ذوقم خورد. خیلی سوژه های خوبی بود که می سوخت اما نگاه مدیران نشریه این بود که با کمترین نیرو و کمترین هزینه کا رکنید و لازم نیست خبرنگار به حوزه خبری بفرستید از سایت های خبری استفاده کنید و…. نزدیک انتخابات 88 بود و آن زمان بحث کاندیدا شدن و نشدن قالیباف بود. به خاطر آگهی های شهرداری خبرنگار اجتماعی حق نداشت در مسائل مربوط به شهرداری وارد شود. خبرنگار اقتصادی حق نداشت از ایران خودرو انتقاد کند چون آگهی هایشان به روزنامه می رسید. حوزه سیاسی که خیلی بدتر بود. با کمک یکی از دوستان، توانستیم که یک تغییرات جزئی در سبک نوشتاری نشریه بدهیم و به سمت گزارش های نرم برویم که خبر رسید روزنامه را به آقای رشید پور واگذار کرده اند، مثل امتیار تیم های فوتبال، دست به دست می چرخید. در کل برای من تجربه خوبی نبود.

 

چطور شد اصلا از نشریات محلی به نشریه ای سراسری رفتید؟ آن مشکلات و مسائلی که در این دسته از نشریات وجود داشت و اشاره کردید، باعث این رفتن شد؟

من به صورت حق تحریر با نشریات سراسری کار می کردم. اما اسفند 86 برای گفتگوی دوستانه به اطلاعات احضار شدم. پیش از آن دو تن از فعالین ان جی اویی در قزوین بازداشت شده بودند و من هم عضو شورای مرکزی خانه تشکل های غیر دولتی قزوین بودم. همان زمان صدا و سیما یک آنونس مدام پخش میکرد که این ان جی او ها وابسته به جورج سورس هستند و جاسوس تربیت میکنند و… در وبلاگم یک مطلب نوشتم که این نگاه بدبینانه به ان جی اوها را رفع کنید یک نفر دارد برای پیشگیری از اعتیاد کار میکند او را به جرم اقدام علیه امنیت ملی گرفته اید و این نگاه درست نیست. به من تلفن کرده واحضارم کردند. تجربه های این چنینی را چندین بار داشتم. به دوستم زنگ زدم و گفتم که کتاب های مرا از خانه جمع کن و ببر. ساعت 3 بعد از ظهر رفتم و یک آقای محترمی بود یک سی دی دستش بود و گفت این را دیده ای؟ گفتم نه. گفت “من خوشحال هستم اینجا می بینم ات. چون برای همکاران بخش مطبوعاتی ما شغل ایجاد کرده ای با نوشته هایت. اما گله دارم که چرا اینقدر سیاه نمایی میکنی. فکر میکنی این دو دوست تو را به خاطر ان جی او گرفته ایم؟ نه، ممکن است یک نفر دزدی کند درعین حال سیاسی هم باشد و..” خلاصه همین طور ادامه داد و در نهایت پیشنهاد داد با او بروم اوین و گفت بیا تو را ببرم اوین دوستان ات را ببین. من واقعا ترسیدم گفت چهارشنبه هفته بعد زنگ میزنم برویم اوین دوستانت را ببینی. تاکید زیادی هم داشت که به کسی چیزی نگو. وقتی بیرون امدم تمام بدنم می لرزید. یک دوستی داشتم که تجربه دهه 60 را داشت گفت موبایلت را خاموش کن و چند روزی از قزوین برو. من هم همین کار را کردم 10 روز در دسترس نبودم و بعد از ده روز بازگشتم و موبایل را روشن کردم زنگ زد که ماشین گرفته ایم و بیا برویم اوین دوستانت را ببینی. گفتم من قزوین نیستم. خاموش کردم و رفتم تهران و دبیر تحریریه “فرهنگ و آشتی” شدم.

 

بعد چه اتفاقی افتاد؟

 6تا 7 ماهی آنجا بودم و هر از گاهی آن فرد از اطلاعات قزوین تماس می گرفت با اینکه حداقل هفته ای یک بار برای دیدن خانواده به قزوین می رفتم اما هر بار زنگ میزد می گفتم من نمی توانم قزوین بیایم. می گفت دلمان برایت تنگ شده و بیا تورا ببینیم. بعد هم گفت که نمیخواهیم تو را دست دوستان تهران بدهیم خودت بیا اینجا. همین طور این تماس ها ادامه داشت. تا اینکه ما نشریه را تحویل دادیم و تیم رشیدپور نشریه را اجاره کردند. من هم برگشتم قزوین. این بار تماس گرفند که به عنوان فعال تشکل های غیر دولتی باید بیایی و سوال داریم. گفتم من یکسال است که قزوین نبوده ام و دبیر آن تشکلی هم که من بوده ام مدتهاست که کسی دیگر است. همان زمان برخی از دوستانم را هم به اماکن احضار کرده بودند و آنها به من گفتند که مراقب باش درباره تو خیلی می پرسیدند.

 

آن موقع در نشریه ای کار میکردید؟

نه. آن زمان وبلاگ نویسی میکردم و گفتگوهای صوتی می گرفتم و در وبلاگم منتشر میکردم.

 

چه شد که بازداشت شدید؟

ساعت 7صبح 19 یا 20 اسفند بود که میخواستم بروم تهران و از “فرهنگ و آشتی” طلبم را بگیرم. همان روز آمدند خانه ما و گفتند که از دادستانی هستند. خودم از قبل حس کرده بودم که تحت نظر هستم. شب قبل به همسرم گفته بودم که یک آقایی خانه ما را تحت نظر دارد. اما او می خندید و میگفت نشسته ای توی خانه و توهم است. اما روز بعد امدند و حکم بازرسی خانه را هم داشتند. هرانچه که در خانه بود و احساس میکردند که می تواند مدرک جرم باشد برداشتند و بردند از آلبوم های عکس و موسیقی گرفته تا دست نوشته های من و… مرا با خود به دفتر دوستم بردم که زیاد پیش او می رفتم. گفتم من فقط اینجا می آیم پیش او صبحانه می خورم و او کاره ای نیست اما تمام دفتر او را به هم ریختند. یک دفتر تبلیغاتی هم بود که تازه راه انداخته بودیم، آنجا هم همه وسایل را ضبط کردند. بعد مرا به بازداشتگاه منتقل کردند. چشم بند داشتم و نمیدانستم کجا هستم یک اتاق دو در سه بود که توالت و حمام هم داشت. کف اش هم موکت بود. پزشک آمد مرا معاینه کرد و امیدوار بودم که یکی دو ساعت دیگر این ها تمام می شود و به خانه برمیگردم. مرا به اتاق بازجویی بردند و بازجو گفت چرا در خانه ات ماهواره داشتی. گفتم این سوال را اینجا نباید پاسخ بدهم باید در نیروی انتظامی پاسخ دهم. برگه داد و گفت بنویس. برگه را که دیدم تازه فهمیدم به جایی رسیده ام که نباید می رسیدم. سربرگ انها نوشته شده بود “النجات فی الصدق”.

 

اتهام شما چه بود و در بازجویی ها از شما چه می خواستند؟

ابتدا گفتند چند حزب سیاسی را می شناسی؟ گفتم احزاب را می شناسم از جبهه مشارکت تا سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و نهضت آزادی و… بازجو گفت نه اینها را نمیخواهیم آن طرف آب چند حزب می شناسی؟ گفتم کسی که تاریخ بخواند همه احزاب را می شناسد. گفت نه بگو با چه کسی ارتباط داری؟ گفتم من با کسی ارتباطی ندارم. گفت تو سرپل سازمان مجاهدین خلق در ایران هستی. و بعد پسورد ایمیل ام را خواست. شوکه شدم اصلا فکر نمیکردم چنین اتهامی بزنند. گفتم نمیتوانم پسورد ایمیل ام را بدهم و آن کسی هم که تو میگویی من نیستم. مرا به سلول بازگرداندند و دو روز خبری از بازجویی نبود. دو روز بعد مرا به دادگاه منتقل کردند و وثیقه خنده دار سه میلیون تومانی صادر کردند و اتهام نگهداری تجهیزات ماهواره را تفهیم کردند. در برگه هم نوشتند که برای بازجویی های فنی در اختیار اطلاعات قرار گیرد. باز مرا برگرداندند و بازجویی ها شروع شد. می گفتند فلان مطلب ات چرا در سایت اخبار روز منتشر شده. می گفتم خب من در وبلاگم نوشته ام آنها برداشته وبازنشر کرده اند. می گفتند سرپل سازمان مجاهدین خلق چگونه با تو تماس گرفت. می گفتم من هیچ گونه ارتباطی نداشته ام و نخواهم داشت و به شدت هم زاویه دارم با آنها. کامپیوترخانه را برده بودند ومتاسفانه پسوردهای من و همسرم سیو بود روی سیستم. همه را در اختیار داشتند. خنده دار ماجرا این بود که یک شعری از را پرینت گرفته بودند “این نان ها بوی خون میدهد این گندم ها در کدام اسیاب..” بازجو میگفت اینها را تو نوشته ای؟ گفتم بابا شاعر این شعر مدتها پیش فوت شده و اصلا شعر مربوط به کودتای 28 مرداد است. وقتی دید سر مجاهدین به جایی نمی رسد وارد حوزه شخصی من شد که به شدت آزار دهنده بود که چرا فلانی آن روز خانه تو بوده؟ چرا فلان خانم به تو میگوید حمید جان؟ چرا او را با اسم کوچک صدا میکنی؟ چرا خانم ات حجاب ندارد؟ چرا خانمت با نامحرم دست میدهد؟ و از این دست مسائل که اینقدر تکرار میکرد حس تجاوز روحی به آدم دست میداد. آدم ذره ذره آب می شود و واکنشی هم نمی تواند نشان دهد جز اینکه بنویسد نمی توانم در این مورد پاسخ دهم. 11 روز بازداشت بودم و مرا به دادگاه منتقل کردند اتهام ارتباط با مجاهدین خلق و تبلیغ علیه نظام را تفهیم کردند و 50 میلیون وثیقه صادر کردند که آزاد شدم.

 

بعد از آزادی چه کردید آیا کار حرفه ای تان را ادامه دادید؟

تعطیلات نوروز عبدالرضا تاجیک تماس گرفت و گفت که میخواهیم ویژه نامه ای برای دکتر سحابی در نشریه چشم انداز منتشر کنیم و دو گفتگو و یک گزارش را از من خواست. همزمان با ویژه نامه های روزنامه اعتماد به صورت حق التحریری شروع به کار کردن کردم. البته همچنان قزوین بودم و از همان جا مطلب را ارسال میکردم.

 

و انتخابات 22 خرداد 88 شد. بعد از انتخابات، اعتراضات و سرکوب ها در تهران چه نمودی در نشریات محلی در قزوین داشت؟

بعد از انتخابات در نشریات محلی در قزوین هیچ چیزی از تقلب در انتخابات و اعتراضات نبود. تیتر یک همه این نشریات این بود که احمدی نژاد بیشترین آرا را از قزوین آورده. یا تیتر زده بودند که قزوینی ها با رای اعتماد به احمدی نژاد با او تجدید بیعت کردند.

 

در خود قزوین چه خبر بود آن روزها؟

روزهای اول دانشجویان دانشگاههای قزوین خوب واکنش نشان دادند. یادم است که برای پرونده ام به دادگاه می رفتم. توی راهروی دادگاه به اتفاق وکیلم، خانم میرزایی نشسته بودیم که یکدفعه صدا امد “دروغگو، دروغگو 63 درصدت کو” دانشجویان دانشگاه ازاد و دانشگاه بین الملل قزوین بودند. خیابان مرکزی قزوین محل تجمعات اعتراضی بود. اما سرکوب کردند و از روز 5 یا 6 بعد از انتخابات دیگر ساعت 5 غروب که می شد نیروی انتظامی کنترل را در دست می گرفت، لباس شخصی ها با کابل های بلندی که در دست داشتند در خیابان ها مستقر می شدند و حتی راه که می رفتی کمی اگر مکث میکردی حمله میکردند و می زدند. همه مغاره ها ساعت 5 تعطیل میکردند. تعدادی از دانشجویان بازداشت شدند. دیگر هیچ نشانه ای از اعتراض در قزوین دیده نمی شد و بچه های فعال قزوین می رفتند تهران و در اعتراضات شرکت میکردند که خیلی از آنها در تهران بازداشت شدند یا شناسایی شده و پس از بازگشت در قزوین بازداشت شدند.

 

شما در تهران صحنه های کشتار و درگیری ها را می دیدید هر روز و به قزوین بازمی گشتید و در این شهر هیچ خبری نبود و مردم به نوعی زندگی عادی خود را داشتند درسته؟ این چه حسی ایجاد میکرد؟

یکسری صحنه ها را هیچ وقت نمی توان فراموش کرد خیلی تلخ بود 30 خرداد رفته بودیم تهران برای تجمعات. وقتی برگشتم خانه گفتند دختری کشته شده. قاطعانه گفتم نه من حضور داشتم چنین چیزی نبود. اما وارد اینترنت که شدم اولین تصویری که دیدم تصویر ندا اقاسلطان بود که خیلی منقلب ام کرد. آخر ما برای رای مان و اعتراض به دزدیده شدن آن آمده بودیم حالا باید بپرسیم خواهر ما، رفیق ما چه شد؟ آنها کجا هستند؟ اما تلخی قضیه چیز دیگری بود. وقتی با دوستان، آشناها و حتی خانواده صحبت میکردیم که در قزوین خبری نیست و برویم تهران برای حضور در تجمعات، می گفتند نه ما چرا برویم؟ تو چرا بروی؟ بگذار دیگران بروند. تو چرا هزینه بدهی؟ تو زیر حکم هستی و بگذار آنهایی بروند که از جانشان سیر شده اند. و این خیلی بد بود خیلی آزاردهنده بود که در تهران مردم دارند کشته می شوند اما اینجا زندگی عادی جریان دارد. به مرور طوری شد که نزدیک ترین آدم ها به من، به تماس تلفنی من جواب نمیدادند عملا می گفتند به ما زنگ نزن. اینها خیلی تلخ بود و زخمش عمیق تر بود در چنین شرایطی هیچ کاری از دست آدم بر نمی آمد جز اینکه به میان مردم برود و در اعتراضات شرکت کند. کسانی هم که قبل از انتخابات آن همه فعالیت کرده بودند بعد از اعلام نتایج گوشه گیر شدند و حاضر نبودند تماس تلفنی هم برقرار کنند. دستبندهای سبز خیلی ها زود باز شد و همه چیز تمام شد.

 

شما چطور شد این بار بازداشت شدید؟

من تا دی ماه 88 همچنان قزوین بودم تجمعات را می رفتم و باز برمی گشتم قزوین. حکم پرونده قبلی ام هم هنوز اعلام نشده بود. 13 آبان، پنج نفر از بچه های ما را که در اعتراضات شرکت کرده بودند را گرفتند. برادر من در قزوین وکیل دادگستری است به من گفت که تو را می گیرند و وسایلت را بردار برو، اصلا از کشور خارج شو. گفتم من دلیلی ندارم از ایران بروم. گفت این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که من برای مدتی در ایران گم و گور شوم و یک زندگی مخفی را تجربه کنم.من هم همین کار را کردم رفتم کیش و از آنجا به قشم رفتم. موبایل ام را خاموش کردم و یک خط ایرانسل خریدم که فقط برادرم و همسرم شماره را داشتند. در قشم رفتم توی یک کمپ کارگری و ناظر خرید شدم. یک مدتی گذشته بود که یک روز مسول آنجا مرا خواست و گفت با ما تماس گرفته اند و گفته اند یک بسته امانتی داری باید بروی از اطلاعات بگیری. شوکه شدم که چطور رد مرا در قشم گرفته اند. روز بعد رفتم داخل شهر و با برادرم تما س گرفتم که میخواهم برگردم. گفت نه. ما می اییم آنجا که تصمیم بگیریم. هنگام بازگشت به کمپ یک ماشین جلوی ما پیچید و یک نفر سمت من آمد که اینجا چه میکنی؟ گفتم آمده ام کار کنم مگر گناه هست؟ گفت ما آمده ایم تو را برگردانیم. رفتیم کمپ اتاق مرا بازرسی کردند آنجا روزنامه ها با یک روز تاخیر می امد و من چند روزنامه داشتم با چند کتاب. گفت پاسپورتت را بده. گفتم من اصلا پاسپورت ندارم. گفت لپ تابت کجاست؟ گفتم اینجا لپ تاب ندارم بعد گفت اسلحه ات را کجا گذاشته ای؟ برق از سرم پرید گفتم اسلحه کجا بود؟ بعد وسایل مرا جمع کردند و و مرا بردند. وقتی چشم بند را باز کردم توی اتاقی بودم که میز و صندلی داشت و یک آقایی بالای سرم ایستاده بود گفت بنویس در قشم با چه کسانی ارتباط گرفته ای و برای چه کاری اینجا امده ای. بعد هم مرا تحویل قاضی کشیک دادند. اطلاعیه آیت الله صانعی برای درگذشت آیت الله منتظری لای یکی از کتاب های من بود و پیدا کرده بودند قاضی کشیک شروع کرد با لحن خیلی بدی صحبت کردن درباره صانعی و منتظری و گفت که به دوستان در تهران پیغام میدهم اگر نمی توانید اینها را خفه کنید من خودم بلند شوم و بیایم خفه شان کنم و… گفتم شما حقوق و فقه خوانده اید میدانید که توهین به مرجع تقلید، 6 ماه زندان دارد. نوشت 100 میلیون تومان وثیقه و شبانه مرا به زندان بندرعباس منتقل کردند. سپس در فرودگاه مهرآباد تحویل دادند و مرا به قزوین برگرداندند. تا سه روز در سلول انفرادی حتی کسی سراغی از من نگرفت. بعد از سه روز بازجویی شروع شد گفتند تو چرا مراسم منتظری رفته بودی؟ گفتم 50 سال در این کشور مرجع تقلید بوده چرا نباید می رفتم؟ گفتند چرا از قزوین آدم جمع کردی بردی. گفتم من کسی را نبردم. دیدم شماره پلاک ماشینی که با آن رفته بودیم و شعارهایی که داده بودیم همه را داشتند. جلوی بیت آیت الله صانعی وقتی زدند شیشه های خانه شکست شیشه ها ریخت روی سر من و عینکم افتاد. همه این صحنه ها را با جزئیات برایم تعریف می کردند. گفتم شما دوربین مدار بسته به من وصل کرده اید؟ گفت نه ما از همه چیز خبر داریم. درباره حضورم در تجمعات می پرسید و یکباره باز برگشت به همان مساله قبلی که رابط تو با سازمان مجاهدین خلق کی هست. گفتم آن یک پرونده جدا است که دادگاهش هم برگزار شده. بعد گفتند که رفته بودی قشم برای اعتراض سازماندهی کنی و… گفتم آخر قشم جای سازماندهی برای اعتراض است؟ بعد هم من چنین قدرتی دارم؟ مرا به سلول بازگرداندند باز دو سه روزی خبری نبود و سراغم نیامدند بعد از آن دوباره مرا بردند بازجویی و این بار خیلی خنده دار بود که نظرت درباره تقلب در انتخابات چیست؟ معتقد هستی که تقلب شده؟ احمدی نژاد را به عنوان رئیس جمهور قبول داری؟ نظرت درباره موسوی چیست و… 2 اسفند 88 بود بدون اینکه مرا به دادگاه ببرند به زندان منتقل کردند و برادرم وثیقه را تامین کرد و ازاد شدم. دادگاه یک جلسه برگزار شد و من باز به قشم رفتم. در قشم بودم که تلفن کرده و گفتند دادگاه اول 18 ماه حکم داده و دادگاه دوم 5 سال به اتهام حضور در اغتشاشات، تبلیغ علیه نظام، تحریک مردم برای حضور در خیابان و.. حکم به خودم ابلاغ نشد. رفت تجدید نظر و در دادگاه تجدید نظر از اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین خلق تبرئه شدم. درخواست تجمیع پرونده ها را دادم که خورد به اتفاقات ناگوار خرداد 90 و درگذشت مهندس سحابی و کشته شدن هاله سحابی و بعد هم هدی صابر. رفتم تهران باز تماس اطلاعات همچنان بود و من پژوی 405 می دیدم می ترسیدم. بعد از مراسم صابر برگشتم قزوین. خانم ام خیلی شاکی بود که اینها چرا به من زنگ میزنند و گفت که از ستاد خبری با او تماس گرفته و گفته اند حمید باید بیاید و کارش داریم.

 

و شما همان مقطع از کشور خارج شدید درسته؟

احساس کردم مصیبت های جدیدی در راه است. من دو سالی بود که با دو گانه ماندن و رفتن دست به گریبان بودم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که چه باید بکنم وقتی که در کمپ کارگری در قشم مرا پیدا کردند. کجا بروم؟ انتظار زیادی هم نداشتم فقط میخواستم بتوانم زندگی عادی داشته باشم اما عملا امکان پذیر نبود مدام با همسرم تماس میگرفتند و اذیت می کردند می پرسیدند چرا فلان کفش را پوشیده ای رنگش زننده است… چرا با فلانی دست دادی.. حمید الان کجا است و… همه آمار زندگی ما را داشتند به همه شک کرده بودم از طرفی می دیدم که خیلی از دوستانم رابطه قبلی را با من ندارند از من دوری میکنند و من تبدیل شده ام از نگاه آنها به آدم احمقی که نمیتواند آرام بگیرد. یکی از مصبیت ها این بود که بازجو تماس می گرفت می گفت مشکل اقتصادی داری؟ به تو کار نمیدهند؟ میخواهی ما کمکت کنیم و…

به نوعی دیگر تحمل نداشتم. موضوع را با آقای رحمانی در میان گذاشتم. نگرانی های خاص خود را داشت. می گفت می روی ذهنی می شوی، جوگیر می شوی، بالاخره سرمایه گذاری کرده ایم، راست هم می گفت، ما در قزوین پایمان را روی شانه های تقی رحمانی گذاشتیم. در نهایت قرار شد تعهد اخلاقی بدهم که ذهنی نشوم، در س بخوانم و هر وقت که فضا مهیا شد، برگردم ایران. با همین سه شرط، چمدان هایم را بستم.

 

در ترکیه با چه فضایی مواجه شدید؟

خیلی سخت بود همیشه می گویم ما شهرستانی بودیم و در شهرستان زندگی خانوادگی گسترده است و به شکلی ایلیاتی. حس کنار هم بودن کمک میکرد همیشه و حس خوشایندی داشت اما خب میدانستم که بیرون بیایم همه این ارتباطات و حس ها را از دست خواهم داد با این حال چاره ای نبود. آمدم ترکیه و برای خودم این تعریف را داشتم که من روزنامه نگار هستم، کار میکنم و تجربه جدیدی پیدا میکنم. ترکیه زیاد جای غریبی نیست برای ما اما تنهایی ها شروع شد و تازه می دیدم چقدر این زخم عمیق است. تمام دردها را تحمل کرده بودیم به امید اینکه روزی از این وضعیت بیرون بیاییم اما ناچار به ترک کشور شدیم. بیرون هم که می آیی هشدارهایی که در داخل به آدم داده بودند که بروی بیرون ذهنی نشوی و از فضای ایران که دور می شوی مجازی نشوی و… جلوی چشمت می آید. هویتی که سالها در ایران تلاش کردی به دست بیاوری یکباره ممکن است از دست برود. همه اینها به شدت آزار دهنده است. اینجا از طرفی افرادی را می بینی که زخم های عمیق تری داشته اند و در همه سالهایی که روزنامه نگاری کرده ای هیچ کدامشان را ندیده ای و از طرفی هم با افرادی روبرو می شوی که حکایتشان یک مثنوی است. علاوه بر اینها، درگیر بروکراسی وحشتناکی می شوی که باید انتظار طولانی را سپری کنی. انتظار همراه با هزینه های اقتصادی. نه اجازه کار کردن داری نه هیچ گونه حمایت های پزشکی. ذره ذره آنچه سالها اندوخته ای را باید هزینه کنی تا برسی به جایی و زندگی را از صفر شروع کنی. از طرفی تبعیض بدی را می بینی. از یک ظلم فرار کرده ای و از تمام امکانات ماندن استفاده کرده ای و دیگر هیچ امکانی برای ماندن نداشته و آمده ای و تازه می بینی بازار دروغ چقدر رونق دارد یکباره با صد نفر مواجه می شوی که می گویند روزنامه نگار هستند و پروسه شان هم در حال انجام است و خیلی ناخوشایند است. اینقدر که برخی روزها وسوسه می شوم با همه عواقبی که دارد به ایران بازگردم. اینجا زمان را از دست میدهی. از طرفی علاقه داری امکانی فراهم شود که به ایران بازگردی و همان فضای خیابان های ایران را باز تجربه کنی و از طرف دیگر میدانی که این مساله زودرس نیست.. مدام شب و روز آنچه که بر سرم آمده را مرور میکنم و مدام خواب می بینم که برگشته ام ایران ریخته اند مرا بگیرند و مادرم در حال فراری دادن من است و… همیشه حس آدمی را داری که سالیان دراز مورد تجاوز قرار گرفته است و حالا زخم آن تجاوزها سرباز می کند.