زیبا و تلخ

نویسنده
مسعود کیمیایی

» پنجره

عکس از اجرای مردی برای تمام فصول در تهران

 

اما… جدال ویل کیل در وسط ظهر… وسط ظهر اتفاق می‌افتد. روشن و گرم. اما جدال آرتیگز در میانه شب است. او هم غمگین می‌شود وقتی می بیند اولین نفری که او را با یک اتومبیل باری کوچک به شهر رسانید و به او احترام یک مبارز قهرمان را گذاشت، به دفتر کلانتری رفت و ورود او را اطلاع داد و به قولی به‌راحتی او را فروخت.

مانوئل آرتیگز، این را از بالای بلندی در اول و شروع مبارزه‌اش می‌بیند.

ویل کین نباید برگردد. در شهر او را می‌کشند. کالسکه‌ی او را مردم دوره می‌کنند و اسب‌هایش را می‌رمانند. یک تراولینگ طولانی با او و اسب‌هایش و زن تازه ازدواج‌کرده‌اش طی می‌شود. در همین طول، فهم و شخصیت اصلی کین به او بازمی‌گردد و در همین عکس… اسب‌ها آهسته آرام می‌شوند و می‌ایستند. ویل کین باید برگردد… خودش این‌طور می‌خواهد.

مانوئل ارتیگز می فهمد مادرش در اسپانیا مرده است. لزومی ندارد او برگردد – به دلیل اینکه او کمونیست است، حرف کشیش را قبول ندارد. دوستش که خبرچین است… حالا جاسوس است و او را فروخته. او در دفتر ژنرال دیده شده. مانوئل آرتیگز هیچ کس را در اسپانیا ندارد. اینکه مردم را دارد برایش بی معنی است. مبارزه تمام شده، اما خودش تصمیم می گیرد… باید برگردد… بهترین وقت مردن است.

برمی گردد، اولین کسی را که باید بکشد… ژنرال است. او را می یابد – فقط یک گلوله می تواند شلیک کند. جایش شناخته می شود و باران گلوله بر او می بارد -  در آخرین لحظه شلیک به ژنرال – پرده پشت شیشه ی ژنرال کنار می رود و دوست خائن ترسیده… نگاه می کند. مانوئل ارتیگز  این کهنه چریک جوان پیر شده – دشمن دیرین ژنرال… در کشتن ژنرالی که همه ی مردم در انتظار مرگ او هستند، تردید می کند – اما اول باید (خائن) را کشت… باید خائن را کشت و می چکاند.

تروریست روز شغال را همه شناخته اند. پلیس فرانسه رد او را پیدا کرده. آنهایی که تروریست را کرایه اش کرده اند و سهمی از کرایه او را پرداخته اند، می گویند نقشه شکست خورد. نباید دوگل در این لحظه ترور شود – همه چیز در دست پلیس است. تروریست لو رفته.تروریست به دو راهی می رسد. یکی به پاریس می رود یکی به ایتالیا. اتومبیل می ایستد – تروریست تصمیم می گیرد. دیگر هیچ کس از او حمایت نمی کند.اما خودش چی می شود –جواب خودش را چه بدهد – اتومبیل او به طرف پاریس و ترور دوگل حرکت می کند.

مردی برای تمام فصول دیگر به سیم آخر زده – شخصیت پادشاه و توماس از این بابت حیرت آور است، چه زیبا و تلخ این نگاه زینه‌مان به زندگی و اشرافیت و عقیده ی او که دیگر مندرس است  و ژولیده… اما با مارش بلند و افراشته اجرا می شود.

جسد معشوقی که در یخ منجمد مانده و عاشق دختری بوده و حالا پیرزنی است با جسد شوهر جوانش که به زیر یخ … جاودانه… جوان مانده، فیلم بعدی زینه‌مان است،  اما او خسته و فرسوده می نماید، اما هنوز زیبا و پر وسعت می سازد.

نقد فیلم های زینه‌مان فرصت بسیار می خواهد – بدون شک کتابی خواهد بود…

مگر می شود زمانی  راکه آرتیگز و دوست چریکش تفنگهایشان را از زیر خاک بیرون می آورند فراموش کرد؟

سینمای آمریکا روی دیگری دارد – حادثه، فیلمی سیاه و سفید از لاری پیرس را حتما پیدا کنید و ببینید. همه ی فیلم در یک واگن ترن شهری، در نیمه شب است. چند ولگرد نمی گذارند مسافران نیمه شب در ایستگاه های خانه هایشان پیاده شوند.

همین کلاه پر از باران زینه‌مان را به یاد بیاورید. دوره غرامت، مضاعف بیلی وایدر سینمای آمریکا هویتی انکار ناپذیر داشت. وقتی فرانک سیناترا در مرد بازوطلایی تزریق هروئین را ترک کرده… دوباره با وسوسه دوافروش… به آپارتمان او می رود و دوربین در خیابان می ماند تا پرده های اطاق تزریق مرد قاچاقچی کشیده شود، آورای است بر سر تماشاگر. پره مینجر دیگر در همه عمرش نتوانست آن را تکرار کند.

بدون شک زینه‌مان بزرگ خلاف سازان بود. یکی از بهترین های آنان بود. امیدوارم روزی درباره او بسیار بنویسم. چه او بسیار ساخته است.

قد ما کوتاه… اما یکی از ما بود.