پل معلق …
برگردان: مژده دقیقی
زن یک بار ترکش کرده بود. دلیل اصلیاش خیلی پیش پا افتاده بود. با چند خلافکار جوان (خودش اسمشان را گذاشته بود اراذل ) دست به یکی کرده و کیک زنجبیلی او را لمبانده بودند. کیک را تازه پخته بود و میخواست بعد از جلسهی آن روز عصر با آن از مهمآنها پذیرایی کند. بی آنکه توجه کسی را جلب کند – دست کم توجه نیل و آن اراذل را – از خانه آمده بود بیرون و رفته بود نشسته بود توی یک ایستگاه سر پوشیده در خیابان اصلی که اتوبوسهای شهری روزی دو بار آنجا توقف میکردند. تا آن موقع، نرفته بود آن تو، و باید یکی دو ساعت معطل میشد. نشست و همهی چیزهایی را که روی دیوارهای چوبی نوشته یا حک کرده بودند خواند. حروف اختصاری مختلف همدیگر را تا ابد دوست داشتند. لاری جی. حالش خراب بود. دانک کالتیس ابنهای بود. همینطور آقای گارنر (مت).
زر زیادی نزن. دارو دستهی اچ دبلیو. رئیس است. کوین اس. کارش ساخته است. آماندا دبلیو خوشگل و مامانی است و کاش او را نمیانداختند زندان چون دلم خیلی برایش تنگ میشود. وی. پی. مال من است. خانمهای محترم باید بنشینند اینجا و این حرفهای رکیک تهوع آور را که شماها مینویسید بخوانند. گور پدرشان.
جینی همانطور که به این سیل پیامهای انسانی نگاه میکرد – و بخصوص روی جملهی بسیار خوش خطی که درباره ی آماندا دبلیو نوشته بودند تامل میکرد – از خودش پرسید آیا آدمها وقتی این چیزها را مینوشتند تنها بودند. بعد خودش را مجسم کرد که اینجا یا جایی شبیه به اینجا نشسته، به انتظار اتوبوس، قطعاً تنها – اگر میخواست فکری را که حالا در سر داشت عملی کند. یعنی مجبور بود روی دیوارهای شهر بیانیه بنویسد؟
احساس کرد به آن آدمهایی پیوسته که مجبور شده بودند چیزهای بخصوصی را بنویسند – به دلیل احساس خشم و نفرت ناچیزش ( واقعا ناچیز بود؟ )، و هیجانش به خاطر بلایی که داشت سر نیل میآورد تا کارش را تلافی کند. فکر کرد در زندگیای که در پیش داشت شاید هیچ کس پیدا نمیشد که درست و حسابی از دستش عصبانی شود، یا کسی که دینی به او داشته باشد، که شاید کاری که خیال داشت آنجام بدهد موجب تشویق یا تنبیهاش میشد، یا جداً رویش اثر میگذاشت. از اینها گذشته، جینی کسی نبود که آدم ها دورش جمع شوند. و با اینحال، به شیوهی خودش، مشکل پسند بود.
وقتی از جا بلند شد و راه افتاد طرف خانه، هنوز از اتوبوس خبری نبود. نیل نبود. رفته بود پسرها را برساند مدرسه، و موقعی که برگشت دیگر یکی از اعضای جلسه رسیده بود. به نیل گفت چه کار کرده بوده، ولی موقعی که موضوع دیگر برایش اهمیتی نداشت و میشد در بارهاش شوخی کرد. در واقع هم به جوکی تبدیل شد که در جمع تعریف میکرد – چیزهایی را که روی دیوارها خوانده بود از قلم میانداخت یا به اجمال از آنها میگذشت. به نیل گفت: “ اصلاً به فکر میافتادی که بیایی دنبالم ؟ ” “ البته. به موقعش. ” متخصص سرطان رفتاری کشیش مآب داشت و حتی زیر روپوش سفیدش بلوز یقه اسکی پوشیده بود – انگار تازه از یک مراسم آیینی آمیختن و اندازه گرفتن بیرون آمده بود. پوستش جوان و صاف بود – مثل کارامل. نوک کلهاش، موهای تنک سیاهی در آمده بود، جوانههای نحیف، خیلی شبیه به کرکی که روی سر خود جینی در آمده بود، هر چند مال جینی خاکستری – قهوهای بود، مثل موی موش. اوایل جینی فکر میکرد شاید او در عین آنکه دکتر است بیمار هم هست. بعد به این فکر افتاد که شاید موهایش را اینطور درست میکند تا بیمارها بیشتر احساس راحتی کنند. به احتمال زیاد، آن موها را کاشته بود. شاید هم صرفاً از این مدل خوشش میآمد. نمیشد از او سوال کرد. اهل سوریه بود یا اردن – جایی که دکترها مقام و منزلتشان را حفظ میکردند. - حرف زدنش مودبانه و رسمیبود. گفت: “ خب، نمیخواهم از حرفهایم برداشت غلطی بکنید. “
جینی از ساختمان مجهز به تهویه مطبوع قدم به روشنایی خیره کنندهی اواخر بعد از ظهر ماه اوت در اونتاریو گذاشت. گاهی وقتها خورشید به شدت میتابید، گاهی هم پشت ابرهای نازک میماند – در هر دو حال، درست به یک اندازه گرم بود – دید که ماشین از جایش در کنار جدول خارج شد و آمد پایین خیابان که او را سوار کند. به رنگ آبی کم رنگ براق و تهوع آوری بود. آبی دوباره رنگ شدهی تکههای زنگ زده کمرنگ تر بود. شعارهای روی ماشین حاکی از آن بود که “ میدانم سوار یک ابوطیارهام، ولی باید خانهام را ببینی. ” و “ مادر خود – زمین – را گرامیبدار ” و ( این یکی جدیدتر بود ) “ استفاده از سم دفع آفات = نابودی علفهای هرز، ترویج سرطان. ” نیل آمد این طرف ماشین که کمکش کند. گفت: “ توی ماشین است. ” در صدایش هیجان مبهمیبود که هشدار یا درخواستی را القا میکرد. دور و بر جینی یک جور همهمه بود، یک جور تلاطم که باعث میشد احساس کند برای اعلام خبرش وقت مناسبی نیست، اگر میشد اسمش را “ خبر ” گذاشت. نیل وقتی با آدمهای دیگر بود، حتی فقط یک نفر غیر از جینی، رفتارش تغییر میکرد، سرزندهتر و با نشاط تر میشد و بیشتر خود شیرینی میکرد. این موضوع دیگر جینی را ناراحت نمیکرد – بیست و یکسال میشد که با هم بودند. – جینی خودش هم عوض شده بود – به نظر خودش، در واکنش به رفتار نیل – خود دارتر شده بود و بیشتر نیش و کنایه میزد. بعضی ریخت و قیافهها لازم بودند، یا دیگر آن قدر عادی شده بودند که نمیشد از آنها دست برداشت. مثل سر و وضع عتیقه ی نیل – دستمالی که به پیشانی میبست، موی دم اسبی جوگندمیزبر، گوشوارهی طلای کوچکی که مثل روکش طلای دندانهایش برق میزد، و لباسهای نامرتب عجیب و غریبش.
وقتی جینی پیش دکتر بود، نیل رفته بود دختری را بیاورد که قرار بود بعد از این کمک زندگیشان باشد. او را از موسسهی اصلاًح و تربیت بزهکاران جوان میشناخت، نیل آنجا درس میداد و دختر توی آشپزخانه کار میکرد. موسسهی اصلاًح و تربیت درست بیرون شهری بود که توی آن زندگی میکردند. تقریباً پنجاه کیلومتر راه بود. دخترک چند ماه پیش کارش را در آشپزخانه رها کرده و اداره ی خانهای را در یک مزرعه به عهده گرفته بود که مادر خانواده بیمار بود. خوشبختانه حالا آزاد بود. جینی گفته بود: “ چه بلایی سر آن زن آمد ؟ مرد ؟ ” نیل گفت: “ رفت بیمارستان. ” “ فرقی ندارد. “
نیل تقریباً تمام وقت فراغتش را در سالهایی که جینی با او بود، صرف برنامه ریزی برای فعالیتها و اجرای آنها کرده بود. نه تنها فعالیتهای سیاسی(آنها هم به جای خود ) بلکه تلاشهایی برای حفظ ساختمانها و پلها و گورستانهای قدیمی. ممانعت از قطع درختها چه در خیابانهای شهر و چه در قسمتهای پرت جنگل قدیمی، محافظت از رودخانهها در مقابل فضولات سمی و زمینهای مرغوب در مقابل بساز و بفروشها و مردم شهر در مقابل کازینوها. همیشه در حال نوشتن نامه و عرض حال بودند، و اعمال فشار بر موسسات دولتی توزیع پوستر، و بر پا کردن تظاهرات اعتراض آمیز. اتاق نشیمن خانهشان پیش از این صحنه ی تلاطمهای خشم آلود بود ( که به نظر جینی، آدمها را خیلی ارضا میکرد) و اظهار نظرها و بحثهای مغشوش، و شادمانی عصبی نیل. حالا یکدفعه خالی شده بود. قرار بود اتاق نشیمن به اتاق بیمار تبدیل شود. یاد زمانی افتاد که اولین بار – یکراست از خانه ی پدر و مادرش با آن پرده های مجلل – قدم به این خانه گذاشت، و همه ی آن قفسههای پر از کتاب را مجسم کرد، و کرکرههای چوبی پنجرهها را، و قالیهای زیبای خاورمیانه را روی کف چوبی لاک الکل خورده که اسمشان همیشه یادش میرفت. به تنها دیوار اتاق خالی، تابلو کانالتو آویزان بود که برای اتاق خودش در کالج خریده بود – بزرگداشت عالیجناب شهردار در کنار تایمز – خودش آن را به دیوار زده بود، هرچند دیگر هرگز به آن توجه نکرده بود.
یک تخت بیمارستانی کرایه کردند - هنوز واقعا لازمش نداشتند، ولی بهتر بود حالا که میشد کرایهاش کنند، چون معمولاً سخت گیر میآمد. نیل فکر همه چیز را میکرد. پرده های ضخیمیبه پنجره ها آویزان کرد که پرده های کهنه ی اتاق نشیمن دوستی بودند. به نظر جینی خیلی زشت بودند، ولی حالا دیگر میدانست که زمانی میرسد که زشت و زیبا تا حد زیادی برای یک منظور به کار میآیند، و به هر چیزی نگاه میکنی صرفاً قلابی است برای آنکه تلاطمهای پر آشوب جسمت را به آن بیاویزی.
جینی چهل و دو سالش بود و تا همین اواخر جوانتر از سنش نشان میداد. نیل شانزده سال از او بزرگتر بود. برای همین، جینی فکر کرده بود در روال طبیعی امور خودش باید در موقعیت فعلی نیل قرار میگرفت، و گاهی نگران شده بود که چطور باید از عهدهی این کار بر بیاید. یک بار قبل از آنکه بخوابند دست نیل را، دست گرم و زندهاش را، توی تخت گرفته بود، و فکر کرده بود وقتی او بمیرد این دست را، دست کم یک بار، میگیرد یا لمس میکند. و صرف نظر از اینکه چه مدت این صحنه را در ذهن خود مجسم کرده بود، نتوانسته بود آن را بپذیرد. فکر اینکه نیل وقوفی بر این لحظه و بر او نداشت به یک جور تلاطم احساسات منتهی میشد، به احساس سقوطی هولناک.
و با این حال، هیجان داشت. همان هیجان ناگفتنی که زمانی احساس میکنید که تند باد فاجعهای میرود تا از همهی مسئولیتهای زندگی رهایتان کند. آن وقت باید با شرمساری بر خود مسلط شوید و هیچ نگویید. وقتی جینی دستش را پس کشیده بود، نیل پرسیده بود: “ کجا داری میروی ؟ ” هیچ جا. فقط میخواهم غلت بزنم. “ حالا که قرعه ی فال به نام خودش خورده بود، نمیدانست نیل چنین احساسی داشت یا نه. از او پرسیده بود آیا این موضوع دیگر برایش عادی شده. نیل سرش را تکان داد. جینی گفت: “ برای من هم نشده. ” بعد گفت: “ فقط آن انجمن سوگواران را راه نده. شاید همین الان هم دارند این دور و برها کشیک میکشند. و منتظر فرصت اند که زودتر شبیخون بزنند. ” نیل گفت: “ دلم را نسوزان. ” در صدایش خشم غریبی موج میزد. “ متاسفم. ” “ مجبور نیستی همه چیز را به شوخی بگیری. ” جینی گفت: “ میدانم. ” ولی واقعیت این بود که، با این همه اتفاقاتی که داشت میافتاد و رویدادهای فعلی که ذهنش را این قدر مشغول کرده بود، اصولاً حرف زدن برایش سخت بود. نیل گفت: “ این هلن است. همان کسی که قرار است بعد از این از ما مراقبت کند. حوصلهی مسخره بازی هم ندارد. ” جینی گفت: “ خوش به سعادتش. ” وقتی نشست توی ماشین، دستش را دراز کرد ولی دخترک احتمالاً آن را پایین لای صندلیهای جلو ندیده بود. یا شاید هم نمیدانست چه کار کند. نیل گفته بود که او وضعیت عجیبی داشته، و خانوادهای بسیار خشن. اتفاقهایی افتاده بود که در این دوره زمانه به فکر آدم هم نمیرسید. یک مزرعه ی پرت، یک مرد زن مرده – مردی مستبد، دیوانه، زناکار و پیر – با یک دختر عقب ماندهی ذهنی و دوتا دختر بچه. هلن، دختر بزرگتر، در چهارده سالگی بعد از آنکه کتک مفصلی از پیر مرد خورده بود فرار کرده بود، و یکی از همسایهها پناهش داده و به پلیس تلفن کرده بود. و آن وقت پلیس رفته بود و خواهر کوچکتر را هم برده بود و سر پرستی هر دو بچه را به بنیاد حمایت از کودکان سپرده بود. هم پیر مرد و هم دخترش – یعنی پدر و مادر آن بچه ها – را در بیمارستان روانی بستری کردند. والدین رضاعی، که از نظر جسمیو دوانی سالم بودند، هلن و خواهرش را به فرزندی پذیرفتند. آنها را به مدرسه فرستادند. در مدرسه خیلی به آنها سخت گذشته بود، چون مجبور شده بودند در نوجوانی از کلاس اول شروع کنند. ولی هر دو آن قدر درس خوانده بودند که بتوانند جایی استخدام شوند. نیل دیگر ماشین را روشن کرده بود که دخترک تصمیم گرفت حرف بزند. گفت: “ چه روز گرمیاومدین بیرون. ” از آن حرفهایی بود که احتمال داشت از مردم شنیده باشد. وقتی میخواستند سر صحبت را باز کنند. لحن خشک و یکنواختش خصمانه و عاری از اعتماد بود ولی جینی حالا دیگر میدانست که حتی آن راهم نیاید به دل بگیرد. لحن بعضی آدمها – بخصوص اهالی روستا – در این قسمت از دنیا صرفاً این جوری بود. نیل گفت: “ اگر گرمت است، میتوانی کولر را روشن کنی. ما از آن قدیمیهاش داریم – فقط باید همهی پنجرهها را بکشی پایین. ” سر چهار راه بعدی، به سمتی پیچیدند که جینی انتظارش را نداشت. نیل گفت: “ باید برویم بیمارستان. خواهر هلن آنجا کار میکند، و یک چیزی پیش او هست که هلن میخواهد بگیرد. مگرنه، هلن ؟ ” هلن گفت: “ آره. کفشای نوام. ” “ کفشهای نو هلن. ” نیل سر بلند کرد و به آینه نگاه کرد. “ کفشهای نو دوشیزه هلن گلی. ” هلن گفت: “ اسم من هلن گلی نیست. ” انگار بار اول نبود که این را گفته بود. نیل گفت: “ این اسم را رویت گذاشتهام چون لپهایت قرمزاند. ” “ نخیر، نیستن. ” “ چرا هستن. مگرنه، جینی ؟ جینی هم با من موافق است – لپهات قرمزاند. دوشیزه هلن لپ گلی “
دخترک واقعا پوست صورتی لطیفی داشت. جینی به مژهها و ابروهای تقریباً سفیدش هم توجه کرده بود، و به، موهای بور شبیه به موی نوزاد، و لبهایش که عریانی غریبی داشت، شبیه لبهای معمولی بدون ماتیک نبود. ظاهری تازه سر از تخم در آورده داشت. انگار هنوز یک لایه پوستش کم بود. هنوز آن موی زبر بزرگسالی بالایش نروییده بود. جینی فکر کرد حتما مستعد کهیر و عفونت است، خراش و کبودی به سرعت روی پوستش معلوم میشود. دور دهانش تبخال میزند و لای مژه هایش گل مژه در میآید. ولی به نظر نمیرسید ضعیف و کم بنیه باشد. شانه های پهنی داشت، لاغر اندام بود ولی استخوان درشت. خنگ هم به نظر نمیرسید. هرچند مثل گوساله یا آهو نگاه خیره ای داشت. حتما همه چیزش روشن و صریح بود. توجهش و تمام شخصیتش دربست به مخاطب تعلق داشت، با قدرتی معصومانه و – به نظر جینی – ناخوشایند. با ماشین تا جلو در اصلی بیمارستان رفتند، بعد با راهنمایی هلن، پیچیدند به سمت عقب ساختمان، مریضها با روب دشامبر بیمارستان، بعضیها در حالی که سرمهایشان را دنبال خودشان میکشیدند، آمده بودند بیرون سیگار بکشند. نیل گفت: “ خواهر هلن توی رختشویخانه کار میکند. اسمش چیه، هلن ؟ اسم خواهرت چیه ؟” هلن گفت: “ موریل. همین جا وایسا. آها. همین جا. ” توی پارکینگی پشت یکی از قسمتهای بیمارستان بودند. طبقهی همکف هیچ دری نداشت غیر از یک در مخصوص تخلیه ی بار که کیپ بسته بود. هلن داشت از ماشین پیاده میشد. نیل گفت: “ میدانی چطور بروی تو ؟ ” “ کاری نداره. ” پلههای فرار تقریباً یک متر و نیم از سطح زمین فاصله داشت، ولی او در عرض چند ثانیه نرده را گرفت و، شاید یک پا را نکیه داده به آجری لق، خودش را کشید بالا، نیل داشت میخندید. گفت: “ آفرین دختر، برو بیارشان. ” جینی گفت: “ هیچ راه دیگری نیست ؟ ” هلن تا طبقه ی سوم از پله ها بالا دویده و غیبش زده بود. نیل گفت: “ اگر هم باشد، او کسی نیست که از آن استفاده کند. ” جینی قدری با زحمت گفت: “ خیلی دل و جرئت دارد. ” نیل گفت: “ اگر غیر از این بود که هیچوقت نمیتوانست در برود. این همه دل و جرئت لازمش بود. ” جینی کلاه حصیری لبه پهنی به سر داشت، آن را برداشت و بنا کرد خودش را باد زدن. نیل گفت: “ متاسفم. انگار هیچ جا سایه نیست که ماشین را توش پارک کنم. ” جینی گفت: “ قیافه ام خیلی وحشتناک است ؟ ” نیل به این سوالش عادت کرده بود. “ قیافه ات هیچ ایرادی ندارد. به هر حال، هیچ کس این دور و برها نیست. ” “ دکتری که امروز معاینه ام کرد همان دکتر قبلی نبود. به نظرم. این یکی مهم تر بود. اینش بامزه است که کله اش تقریباً شکل کلهی من بود. شاید خودش را این طوری درست میکند که مریضها راحت باشند. ” جینی میخواست به حرفش ادامه بدهد و به او بگوید که دکتر چه گفته بود، ولی باد زدن بیشتر انرژیاش را میگرفت. نیل داشت ساختمان را تماشا میکرد. گفت: “ خدا کند به خاطر اینکه از راه اشتباهی رفته تو، جلویش را نگرفته باشند. دختری نیست که قانون و مقررات توی کتش برود. ” بعد از چند دقیقه، نیل سوتی کشید. “ خب، داره میآد. دا – ره – می– آد. داره از خط پایان رد میشه. یعنی، یعنی، یعنی اینقدر عقلش میرسه که قبل از اینکه بپره مکث کنه ؟ یعنی، یعنی – نه، نه. آها – آها. ” هلن کفشی به دست نداشت. سوار ماشین شد و در را محکم کوبید و گفت: “ احمقهای عوضی. اول که میرم بالا، این الاغ سر را راهم سبز میشه. کارتت کجاست ؟ تو باید کارت داشته باشی. دیدم از پله ی فرار اومدی تو. این کار قدغنه. باشه، باشه، باید خواهرمو ببینم. الان نمیتونی ببینیش، وقت استراحتش نیست. میدونم. واسه همین از پله ی فرار اومدم تو. فقط باید یه چیزی ازش بگیرم. نمیخوام باهاش حرف بزنم. مزاحم کارش نمیشم. خب، نمیتونی، چرا، میتونم. نه، نمیتونی. و اون وقت من بنا میکنم به هوار کشیدن، موریل، موریل. تمام دستگاهاشون کار میکنن. اون تو مثل جهنمه. نمیدونم موریل کجاست. صدامو میشنوه یا نه. ولی دستپاچه میآد بیرون و تا چشمش بهم میافته – ای داد و بیداد – میگه، ای داد و بیداد، یادم رفت. یادش رفته. میخواستم دمار از روزگارش در بیارم. مرده میگه حالا دیگه برو. از پله ها برو پایین و از ساختمون برو بیرون. از پله ی فرار نرو، چون قدغنه. گندش بزنن. “
نیل یک بند میخندید و سرش را تکان میداد. جینی گفت: “ میشود دیگر راه بیفتیم که هوا بیاید تو ؟ خیال نمیکنم باد زدن آن قدرها فایده ای داشته باشد. ” نیل گفت: “ باشد. ” و ماشین را روشن کرد و دنده عقب گرفت و دور زد. باز هم داشتند از جلو ورودی آشنای بیمارستان میگذشتند، با همان سیگاریها یا سیگاریهای دیگری که با لباسهای غم انگیز بیمارستان سرم به دست قدم میزدند. “ فقط هلن باید بهمون بگه کجا بریم. ” رویش را کرد طرف صندلی عقب و صدا زد: “ هلن. ” “ چیه ؟ ” “ از کدوم طرف بپیچم تا برسیم به محل زندگی خواهرت ؟ همون جایی که کفشات هست. ” “ما نمیریم خونه ی اونا، واسه همین بهت نمیگم. تو یه دفعه بهم لطف کردی، همون بسه ” هلن تا جایی که میتوانست خودش را کشید لبه ی صندلی و سرش را فرو کرد لای صندلی های نیل و جینی. سرعتشان را کم کردند، و به خیابانی فرعی پیچیدند. نیل گفت: “ لوس نشو. تو داری میری پنجاه کیلومتر اون طرف تر، و شاید تا چند وقت برنگردی اینجا. یه وقت دیدی اون کفشها لازمت شد. . ” جوابی نیامد. دوباره سعی کرد. : “ نکنه راهو بلد نیستی ؟ راهو از اینجا بلد نیستی ؟ ” “ بلدم ولی نمیگم. ” “ پس اینقدر میچرخیم تا تو بهمون بگی. “
در قسمتی از شهر بودند که جینی تا آن موقع ندیده بود. خیلی آهسته میراندند و مدام میپیچیدند، طوری که به زحمت نسیمیوارد ماشین میشد. یک کارخانه ی تختخ کوب، فروشگاههای ارزان فروشی، مغازه های گرویی. تابلو چشمک زنی بالای ویترین های نرده پوش: “ پول نقد، پول نقد، پول نقد. “. خانه هم بود. خانه های دو طبقه ی قدیمیزهوار در رفته و خانه های یک طبقه ی چوبی که در زمان جنگ جهانی اول با عجله سر هم شده بودند. جلو مغازه ی دو نبشی، چند تا بچه بستنی یخی لیس میزدند. هلن رویش را کرد طرف نیل: “ فقط داری بنزینتو حروم میکنی. ” نیل گفت: “ شمال شهر ؟ جنوب شهر ؟ شمال، جنوب، شرق، غرب، هلن، بگو کدام طرف بهتراست ؟ “. حالت مسخره ی آگاهانه و بی اختیاری بر چهره ی نیل نقش بسته و تمام وجودش را تسخیر کرده بود. مالامال از سرخوشی ابلهانه ای بود. هلن گفت: “ تو خیلی یک دنده ای. ” “ حالا کجاش را دیدی. ” “ کم هم همینطور. من هم درست مثل تو یکدنده ام. ” جینی به نظرش آمد گرمای گونه ی هلن را، که خیلی به گونه ی خودش نزدیک بود احساس میکند و بی تردید صدای نفسهای دخترک را میشنید. گرفته و خس دار از هیجان، با نشانه هایی از آسم. خورشید دوباره از پشت ابرها بیرون آمده بود. هنوز هم وسط آسمان بود، به رنگ زرد برنجی. نیل به خیابانی پیچید که درختهای قطور قدیمیداشت، و خانه های نسبتا آبرومند تر. به جینی گفت: “ اینجا بهتر است ؟ سایه اش بیشتر است ؟ ” صدایش را پایین آورده بود و لحنش خصوصی بود، انگار آنچه را که در ماشین میگذشت میشد برای لحظه ای کنار گذاشت. همه اش مزخرف بود. گفت: “ از مسیر خوش منظره میریم. ” باز هم صدایش را رو به صندلی عقب بلند کرده بود. “ امروز از مسیر خوش منظره میریم، به افتخار دوشیزه هلن لپ گلی. ” جینی گفت: “ شاید بهتر باشد همان مسیر خودمان را برویم. شاید بهتر باشد یکراست برویم خانه. ” هلن حرفش را قطع کرد، تقریباً فریاد میکشید. : “ من نمیخوام باعث بشم کسی نره خونه. ” نیل گفت: “ پس بگو از کدوم طرف برم. ” سخت تلاش میکرد بر خودش مسلط شود، و لحنش جدی وعادی باشد و آن لبخند را از خود دور کند که هر قدر آن را فرو میخورد باز بر لبهایش مینشست. نیمیاز راه را تا خیابان بعدی آهسته طی کرده بودند که هلن ناله اش در آمد. گفت: “ اگه مجبور بشم، خب مجبورم دیگه. ” راه زیادی نبود. از کنار شهرکی گذشتند، و نیل، که باز رو کرده بود به جینی، گفت: “ من که نه نهری میبینم نه ملکی. ” جینی گفت: “ چی ؟ ” “ ملک نهر کهربایی. روی تابلو نوشته. دیگر برایشان فرقی نمیکند چه میگویند. هیچ کس هم از آنها توقع توضیح ندارد. ” هلن گفت: “ بپیچ. ” “ چپ یا راست ؟ ” “ به طرف محل ماشینهای اسقاطی. ” از کنار محوطه ی ماشین های اسقاطی گذشتند، حصار حلبی شکم داده ای قسمتی از بدنه ی ماشینها را از نظر پنهان میکرد. بعد از تپه ای بالا رفتند و از کنار دروازه ی معدن شن و ماسه ای گذشتند که حفره ی عظیمیبود در دل تپه. هلن کم و بیش با تاکید فریاد زد: “ همین جاست. اون هم صندوق پستشون اون جلو. ” و وقتی خوب نزدیک شدند، اسم را خواند: “ مت و جون برگسن. همینجاست. ” دو سگ پارس کنان از راه ورودی کوتاه اتومبیل بیرون آمدند. یکی بزرگ و سیاه بود و آن یکی کوچک و خرمایی روشن، شبیه توله ها. دور و بر لاستیک ها میچرخیدند. نیل بوق زد. بعد سگ دیگری – این یکی موذی تر و مصمم تر، با پوست براق و لکه های مایل به آبی – از لای علفهای بلند بیرون خزید. هلن سرشان فریاد زد که خفه شوند، که بخوابند زمین، که گورشان را گم کنند. گفت: “ لازم نیست غیر از پینتو نگران هیچ کدومشون باشین. او ن دو تای دیگه از اون بی بخارها هستن. ” در محوطه ی وسیعی توقف کردند که شکل مشخصی نداشت و کفش شن ریخته بودند. یک طرف یک، اصطبل یا انبار لوازم بود با سقفی حلبی، ودر یک سمت آن، کنار مزرعهی ذرت، خانه ی روستایی متروکی بود. خانه ای که حالا در آن سکونت داشتند یک کاروان بود، تر و تمیز با ایوان و سایه بان. و باغچه ی گلی که حصارش به نردهی اسباب بازی شباهت داشت. کاروان و باغچه اش ظاهر بی عیب و تر و تمیزی داشتند، ولی بقیه ی آن محوطه مملو از چیزهایی بود که شاید به درد ی میخوردند یا صرفاً آنها را انداخته بودند آنجا که زنگ بزنند و بپوسند. هلن پریده بود بیرون و داشت سگها را میزد. ولی مدام از دستش در میرفتند، و به طرف ماشین خیز برمیداشتند و پارس میکردند، تا آنکه مردی از ابار بیرون آمد و صدایشان کرد. تهدید ها و اسم هایی که با صدای بلند بر زبان میآورد برای جینی نامفهوم بودند، ولی سگها ساکت شدند. جینی کلاهش را گذاشت سرش. تمام این مدت آن را توی دستش نگه داشته بود. هلن گفت: “ فقط میخوان خودی نشون بدن. ” نیل هم پیاده شده بود و داشت با لحن قاطعی با سگها حرف میزد و مردی که از انبار آمده بود بیرون، جلو آمد. تی شرت بنفشی به تن داشت که خیس عرق بود و به سینه و شکمش چسبیده بود. آن قدر چاق بود که سینه داشت، و نافش مثل ناف زن حامله بیرون زده بود. نیل دست دراز کرده رفت طرف او. مرد کف دستش را به شلوارش مالید. خندید و با نیل دست داد. جینی حرفهایشان را نمیشنید. زنی از کاروان آمد بیرون و دروازه ی اسباب بازی را باز کرد و چفت آن را پشت سرش انداخت. هلن با صدای بلند به او گفت: “ موریل یادش رفته که قرار بوده کفشای منو بیاره. دیشب بهش تلفن زدم و گفتم، ولی باز یادش رفت، واسه همین آقای لاکلی منو آورده که اونارو بردارم. ” زن هم چاق بود، البته نه به چاقی شوهرش. موموی صورتی رنگی پوشیده بود که رویش خورشید های آزتک داشت، و موهایش رگههای طلایی داشت با وقار و روی گشاده از روی شنها آمد این طرف. نیل چرخید و خودش را معرفی کرد. بعد او را آورد کنار ماشین و جینی را معرفی کرد. زن گفت: “ از ملاقات شما خوشوقتم. شما همان خانمیهستید که حالش زیاد خوش نیست ؟ ” جینی گفت: “ من حالم خوب است. ” “ خب، حالا که اینجایید، بهتر است بیایید تو. توی این گرما نمانید. ” مرد نزدیکتر آمده بود، گفت: “ ما آن تو تهویه ی مطبوع داریم ” داشت ماشین را برانداز میکرد و نگاهش، در عین مهربانی تحقیر آمیز بود. جینی گفت: “ ما فقط آمده ایم آن کفشها را برداریم. ” زن که اسمش جون بود گفت: “ حالا که اینجایید باید بیایید تو. ” میخندید، انگار امتناع آنها از تو رفتن شوخی شرم آوری باشد. “ بیایید تو و کمیاستراحت کنید. ” نیل گفت: “ نمیخواهیم مزاحم شامتان بشویم. ” مت گفت: “ ما شاممان را خورده ایم. زود شام میخوریم. ” جون گفت: “ ولی چند جور چیلی مانده. باید بیایید تو و کمک کنید آن چیلی ها را تمام کنیم. ” جینی گفت: “ خیلی متشکرم. ولی گمان نمیکنم بتوانم چیزی بخورم. وقتی هوا این قدر گرم است اصلاً اشتها ندارم. ” جون گفت: “ پس بهتر است یک نوشیدنی بخورید. ما جینجر ایل داریم و کوکا اشناپس هلو هم داریم. ” مت به نیل گفت: “ و آبجو. با یک بطر بلو چطوری ؟ ” جینی با دست به نیل اشاره کرد که بیاید دم پمجره اش. گفت: “ من نمیتونم. لطفا بهشون بگو نمیتونم. ” نیل آهسته گفت: “ میدانی که بهشان بر میخورد. دارند محبت میکنند. ” “ ولی نمیتوانم ” نیل نزدیک تر آمد. “ میدانی که اگر نیایی چطور به نظر میرسد. ” “ تو برو ” “ وقتی بیایی تو، حالت خوب میشود. باور کن هوای خنک حالت را جا میآورد. ” جینی فقط سرش را تکان داد. نیل راست ایستاد. گفت: “ جینی فکر میکند بهتر است توی ماشین بماند و همین جا توی سایه استراحت کند. ولی، راستش را بخواهی، من بدم نمیآید آبجویی بزنم. ” لبخند سردی زد و به جینی پشت کرد. به نظر جینی، دلتنگ و عصبی میآمد. طوری که دیگران بشنوند گفت: “ مطمئنی حالت خوب است ؟ حتما ؟ از نظر تو اشکالی ندارد من چند دقیقه بروم تو ؟ ” جینی گفت: “ من حالم خوب است. ” نیل یک دستش را روی شانهی هلن گذاشت و دست دیگرش را روی شانهی جون، و با حالتی صمیمانه همراه آنها به طرف کاروان رفت. مت با تعجب به جینی لبخند زد، و دنبالشان رفت. این بار که سگها را صدا زد تا دنبالش یروند، جینی توانست اسم هایشان را بفهمد. گوبر. سالی. پیتو. ماشین زیر یک ردیف درخت بید مجنون پارک شده بود. این درختها بزرگ و قدیمیبودند، ولی برگهایشان نازک بود و سایه ی لرزانی داشتند. با این حال تنها بودن آسایش خاطر بزرگی بود. امروز مدتی قبل که داشتند توی بزرگراه از شهر محل سکونتشان میآمدند، جلو یک دکه ی کنار جاده توقف کرده و مقداری سیب پیش رس خریده بودند. جینی سیبی از کیسهی کنار پایش در آورد و گاز کوچکی به آن زد – میخواست ببیند میتواند آن را بجود و فرو بدهد و توی معده اش نگه دارد. مشکلی نداشت. سیب سفت و ترش بود، ولی نه خیلی ترش، و اگر گازهای کوچک میزد و خوب میجویدش، مشکلی پیش نمیآمد. پیش از این هم چند بار نیل را اینطوری – یا کم و بیش این طوری – دیده بود. برای خاطر پسری توی مدرسه. اسمیرا با لحن خودمانی و تحقیرآمیز بر زبان میآورد. قیافهی احساساتی، مقداری خنده ی پوزش آمیز و در عین حال کم و بیش گستاخانه. ولی هرگز پای کسی در میان نبود که جینی مجبور باشد توی خانه تحملش کند و قضیه هیچ وقت بیخ پیدا نمیکرد. دوران پسرک به سر میآمد، گورش را گم میکرد. این دفعه هم میگذشت. نباید به آن اهمیت میداد. باید از خودش میپرسید آیا اگر دیروز بود کمتر از امروز اهمیت داشت. از ماشین پیاده شد، در را باز گذاشت تا بتواند دستگیره ی داخلی را بگیرد. بیرون ماشین، همه چیز به قدری داغ بود که نمیشد یک لحظه هم دستش را به آنها بگیرد. باید میدید که میتواند تعادلش را حفظ کند یا نه. بعد کمیراه رفت، توی سایه. بعضی از برگهای بید کم کم داشتند زرد میشدند. بعضی هایشان هم دیگر یخته بودند زمین. از توی سایه، به همهی چیزهای داخل محوطه نگاه کرد. ماشین توزیع قراضه ای که جای هر دو چراغ جلویش خالی بود و اسم روی بدنه اش را با رنگ پوشانده بودند. کالسکه ی بچه ای که نشیمنش را سگها جویده بودند، یک بار هیزم که در هم بر هم گوشه ای تلنبار شده بود، توده ای لاستیک غول پیکر، تعداد زیادی پارچ پلاستیکی و مقدار ی قوطی روغن و تکه های چوب کهنه و چند مشمع پلاستیکی نارنجی که کنار دیوار انبار مچاله شده بودند. آدمها میتوانستند مسئول خیلی چیزها باشند. همانطور که جینی مسئول همهی آن عکسها، نامه های اداری، صورت جلسه ها، بریدههای روزنامهها، و آن هزار طبقه و ردهای بود که خودش اختراع کرده بود و داشت آنها را روی دیسک میگذاشت که مجبور شده بود شیمیدرمانی را شروع کند و همه چیز به هم خورده بود. شاید همهی آن چیزها را عاقبت میریختند دور. مثل همهی این چیزها. اگر مت میمرد. میخواست خودش را به مزرعهی ذرت برساند. ذرتها از قد او بلندتر بودند. شاید از قد نیل هن بلند تر. میخواست خودش را به سایه ی مزرعه برساند. با این فکر عرض محوطه را طی کرد. سگها را، شکر خدا، انگار برده بودند تو. حصاری وجود نداشت. مزرعه ی ذرت به تدریج کنار محوطه تمام میشد. یکراست رفت داخل مزرعه، توی راه باریک بین دو ردیف ذرت. برگها مثل تکه های باریک مشمع به صورت و بازوهایش میخوردند. مجبور شد کلاهش را بردارد تا برگها آن را از سرش نیندازند. هر ساقه ای برا ی خودش یک بلال داشت، مثل نوزادی که توی قنداق پیچیده باشند. بوی شدید و کم و بیش تهوع آور رویش سبزی میآمد، بوی نشاسته و شیره ی تند گیاه. خیال داشت وقتی به آنجا رسید، دراز بکشد. در سایه ی این برگها ی بزرگ زبر دراز بکشد و تا وقتی نشنود که نیل صدایش میزند، بیرون نیاید. شاید حتی آن موقع هم بیرون نمیآمد. ولی ردیف های ذرت آن قدر به هم نزدیک بودند که اجازهی چنین کاری را نمیدادند، و جینی فکرش مشغولتر از آن بود که خودش را برای این کار به زحمت بیاندازد. اوقاتش خیلی تلخ بود. دلیلش اتفاقی نبود که تازگیها افتاده باشد. یاد آن روز عصر افتاده بود که عده ای کف اتاق نشیمن – یا اتاق جلسه ی – خانهاش نشسته بودند و مشغول یکی از آن بازیهای روانشناسی جدی بودند. از آن بازیهایی که بنا بود آدم را صادقتر و انعطافپذیرتر کنند. باید به هر کسی نگاه میکردی، فقط هر چه به ذهنت میرسید میگفتی. و زن موسفیدی به اسم ادی نورتن، از دوستان نیل، گفته بود: “ جینی، هیچ دلم نمیخواهد این را به تو بگویم، ولی هر وقت نگاهت میکنم، تنها چیزی که به ذهنم میرسد خشکه مقدس است. ” سایرین چیزهای محبتآمیزتری به او گفته بودند. “ فرزند گل ” یا “ مادونای چشمه ها ” تصادفاً میدانست هرکسی که این را گفته بود منظورش “ مانون چشمه ها ” بود، ولی به روی خودش نیاورد. از اینکه مجبور بود بنشیند آنجا و به نظر دیگران درباره ی خودش گوش کند، کفرش در آمده بود. همه اشتباه میکردند. او نه آرام بود نه مطیع، نه ساده، نه معصوم. البته وقتی آدم میمیرد، این قضاوتهای اشتباه تنها چیزی است که باقی میماند. در همان حال که ذهنش در گیر این موضوع بود، آسان ترین کار ممکن در مزرعه ی ذرت را آنجام داده بود، گم شده بود. از یک ردیف ذرت و بعد یک ردیف دیگر گذشته بود، و احتمالاً چرخیده بود. سعی کرد از راهی که آمده بود برگردد، ولی معلوم بود راه را درست نمیرود. ابرها باز هم روی خورشید را پوشانده بودند، در نتیجه نمیتوانست بگوید غرب کدام سمت است. به هر حال موقع ورود به مزرعه دقت نکرده بود که در کدام جهت حرکت میکند، بنابر این این موضوع هم نمیتوانست کمکی بکند. بی حرکت ایستاد. هیچ چیز نشنید جز صدای زوزه ی باد در میان ذرتها، و صدای رفت و آمد دور دست ماشینها. قلبش درست مثل همهی قلبهایی که سالها و سالها زندگی در پیش داشته باشند میتپید. بعد دری باز شد، صدای پارس سگ ها و فریاد مت را شنید و در محکم بسته شد. راهش را از میان ساقه ها و برگها به طرف آن صدا باز کرد. معلوم شد که زیاد دور نشده بوده. تمام مدت، در گوشه ی کوچکی از مزرعه دور خودش میچرخیده. مت برایش دست تکان داد و به سگها نهیب زد. با فریاد گفت: “ ازشان نترس، ازشان نترس. ” درست مثل جینی داشت میرفت طرف ماشین، منتها از یک سمت دیگر. هر چه به هم نزدیکتر میشدند، صدایش آهسته تر، و شاید خودمانی تر میشد. “ باید میآمدی و در میزدی. ” خیال میکرد جینی رفته بود وسط ذرتها بشاشد. “ همین الان به شوهرت گفتم میآیم بیرون که مطمئن شوم حالت خوب است. ” جینی گفت: “ من خوبم، متشکرم. ” سوار ماشین شد، ولی در را باز گذاشت. اگر در را میبست ممکن بود به مت بر بخورد. در ضمن، خیلی هم احساس ضعف میکرد. : “ خیلی دلش چیلی میخواست. ” درباره ی کی حرف میزد ؟ نیل. جینی میلرزید و عرق میریخت و چیزی در سرش وزوز میکرد، انگار بین گوشهایش سیمیکشیده بودند. “ اگر دلت میخواهد، میتوانم یک کمیبرایت بیاورم اینجا. ” جینی لبخند بر لب سرش را تکان داد. مت بطری آبجو توی دستش را بالا برد، انگار میخواست به سلامتی او بنوشد. : “ میخوری ؟ ” جینی همچنان لبخند بر لب دوباره سرش را تکان داد. : “ یک لیوان آب هم نمیخوا هی ؟ ما اینجا آب خوبی داریم. “: “ نه، متشکرم. ” اگر سرش را بر میگرداند و چشمش به ناف بنفش او میافتاد، عق میزد. مت با لحن متفاوتی گفت: “ قضیه ی اون یارو رو شنیدی که چند تا نعل دستش بوده و از در میرفته بیرون ؟ و باباش بهش میگه: با اون نعلها کجا داری میری ؟ میگه: دارم میرم اسب بگیرم. باباهه میگه: با نعل که نمیشه اسب گرفت. طرف فردا صبحش بر میگرده. افسار یه اسب خوشگل بزرگ دستش بوده. اسب رو میذاره تو اصطبل. فرداش باباش میبینه داره میره بیرون، و چند تا شاخه دستشه. میگه: اون شاخه ها رو واسه چی گرفتی دستت ؟ پسره میگه: اینا بید مشک اند… . . “ جینی، تقریباً لرزان گفت: “ برای چی اینها را به من میگویی ؟ نمیخواهم بشنوم. تحملش را ندارم. ” مت گفت: “ مگه چی شده ؟ همه ش یه جوک که بیشتر نیست. ” جینی داشت سرش را تکان میداد، دستش را روی دهانش میفشرد. مت گفت: “ باشه دیگه مزاحمت نمیشم. ” پشتش را کرد به او، حتی به خودش زحمت نداد سگها را صدا کند. “ نمیخواهم از حرفهایم برداشت غلطی بکنید یا بیش از حد خوشبین باشم. ” لحن دکتر سنجیده و کم و بیش مکانیکی بود. “ ولی به نظر میرسد به میزان قابل توجهی کوچک شده است. البته امیدوار بودیم این طور بشود. ولی صادقانه بگویم، انتظارش را نداشنیم منظورم این نیست که مبارزه تمام شده. ولی میتوانیم تا حدی خوشبین باشیم و مرحله ی بعدی شیمیدرمانی را شروع کنیم و ببینیم چه پیش میآید. ” برای چی اینها را به من میگویی ؟ نمیخواهم بشنوم. تحملش را ندارم. جینی چنین چیزهایی به دکتر نگفته بود. چرا باید میگفت ؟ چرا باید اینطور کج خلقی میکرد و ناسپاسی نشان میداد، و توی ذوق او میزد ؟ او هیچ تقصیری نداشت. ولی واقعیت این بود که آنچه گفته بود همه چیز را سخت تر میکرد. وادارش میکرد برگردد و این سال را از نو شروع کند. آزادی مختصری را از بین میبرد. پوسته ی محافظ نازکی که تا آن موقع حتی از وجودش خبر نداشت، ور آمده و او التیام نیافته رها شده بود. این تصور مت که او رفته بوده توی مزرعه ی ذرت بشاشد باعث شد یادش بیفتد که واقعا شاش دارد. جینی از ماشین پیاده شد، با احتیاط ایستاد، و پاهایش را از هم باز کرد و دامن کتان گشادش را بالا کشید. این تابستان عادت کرده بود دامنهای گشاد بپوشد، چون مثانه اش دیگر کاملا در اختیارش نبود. جوی تیره ای چکه چکه از او میان شنها جاری شد. خورشید دیگر پایین آمده بود. نزدیک غروب بود، و آسمان بالای سرش صاف بود. ابرها رفته بودند. یکی از سگها با اکراه واقی زد که بگوید کسی دارد میآید، ولی کسی که آشناست. وقتی از ماشین پیاده شده بود، نیامده بودند سراغش که اذیتش کنند، دیگر به او خو گرفته بودند. بی هیچ اضطراب یا هیجانی برای پیشواز از آن آدم، هر که بود، پیش دویدند. پسری بود، یا مرد جوانی، سوار بر دو چرخه. ناگهان پیچید طرف ماشین. و جینی ماشین را دور زد، و دستی تکیه داده بگیر گرم، به سوی او رفت. دلش نمیخواست پسرک کنار آن چاله ی آب با او حرف بزند. و شاید برای آنکه حواسش را پرت کند تا به دنبال چنین چیزی به زمین هم نگاه نکند، خودش سر صحبت را باز کرد. گفت: “ سلام، چیزی آورد ه اید تحویل بدهید ؟ ” پسر خندید، با یک جست از دو چرخه پایین پرید و آن را انداخت زمین. گفت: “ من اینجا زندگی میکنم. از سر کار بر میگردم خانه. ” جینی فکر کرد باید توضیح بدهد کیست، بگوید چرا آمده اینجا و چه مدت است اینجاست. ولی این همه خیلی سخت بود. این طور که به ماشین چسبیده بود، لابد قیافه ی کسی را داشت که تازه خودش را از ماشین تصادف کرده ای بیرون کشیده باشد. پسر گفت: “ آره، من اینجا زندگی میکنم. ولی توی یک رستوران توی شهر کار میکنم. رستوران سامی. ” یک گارسون. پیراهن سفید مثل برف و شلوار سیاه، لباس گارسن ها بود. قیافه ی پر حوصله و هوشیار گارسنها را هم داشت. جینی گفت: “ من جینی لاکلی هستم. هلن. هلن… . ” پسر گفت: “ فهمیدم. تو همان خانمیهستی که قرار است هلن برایش کار کند. هلن کجاست ؟ “: “ توی خانه. “: “ یعنی هیچ کس از تو دعوت نکرد بروی تو ؟ ” جینی با خودش گفت نقریبا همسن و سال هلن است. هفده یا هجده ساله. لاغر و زیبا و مغرور، با شور و شوقی بی آلایش که احتمالاً او را تا آنجا که میخواست نمیرساند. جینی چند تا از آن قماش را دیده بود که عاقبت از میان خلافکاران جوان سر در آورده بودند. هر چند به نظر میرسید بچه ی چیز فهمیاست. انگار میفهمید او خسته است و یک جورهایی آشفته. گفت: “ جون هم آنجاست ؟ جون مادر من است. ” موهایش رنگ موهای جون بود، رگه های طلایی در زمینه ی تیره. موی نسبتا بلندی داشت که آن را از وسط فرق باز کرده بود و دو طرف صورتش آویزان بود. گفت: “ مت هم آنجاست ؟ “: “ بله. و شوهر من. “: “ خجالت آورست. ” جینی گفت: “ اوه، نه. آنها از من دعوت کردند. من گفتم ترجیح میدهم همین بیرون منتظر بمانم. ” نیل گاهی یکی دو تا از آن اراذل را میآورد خانه. تا زیر نظر خودش چمن بزنند یا نقاشی کنند یا خرده کاری نجاری آنجام بدهند. فکر میکرد برایشان خوب است که به خانه ای راهشان بدهند. جینی گاهی با آنها لاس زده بود، طوری که هر گز نمیشد به خاطر این کار ملامتش کرد. صرفاً لحنی محبت آمیز، یک جور آگاه کردن آنها از نرمیدامنها و عطر صابون سیبش. برای این نبود که نیل دیگر آنها را نیاورد ه بود خانه. به او گفته بودند خلاف مقررات است. : “ خب، چند وقت است منتظری ؟ ” جینی گفت: “ نمیدانم. من ساعت نمیبندم. ” او گفت: “ جدی ؟ من هم همینطور. کمتر کسی را میبینم که ساعت نبندد. هیچ وقت ساعت نبسته ای ؟ ” جینی گفت: “ هیچ وقت. ” “ من هم همینطور. هیچ وقت. هیچ وقت دوست نداشتم ساعت ببندم. دلیلش را نمیدانم. اصلاً دوست نداشتم. بهر حال، انگار همیشه یک جوری میفهمم ساعت چند است. با اختلاف یکی دو دقیقه. حداکثر پنج دقیقه. گاهی وقتها یکی از مشتریها از من میپرسد: میدانی ساعت چند است > و من به او میگویم. حتی متوجه نمیشوند ساعت دستم نیست. به محض آنکه فرصت کنم، میروم ببینم درست گفته ام یا نه، توی آشپزخانه ساعت هست. ولی تا به حال نشده مجبور بشوم بروم و به آنها بگویم ساعت همانی نیست که من گفته ام. “ جینی گفت: “ من هم هر از گاهی این کار را کرده ام. به گمانم اگر هیچ وقت ساعت نبندی، کم کم یک جور شم پیدا میکنی. “: “ آره، واقعا همین طور است. “: “ خب، فکر میکنی حالا ساعت چند است ؟ ” پسر خندید. به آسمان نگاه کرد. : “ حدود ساعت هشت است. شش هفت دقیقه به هشت ؟ ولی من یک امتیاز دارم. میدانم کی از سر کار در آمده ام، و بعد از آن رفتم مغازه ی خواربار فروشی سیگار بخرم، و بعد یکی دو دقیقه با چند تا از بچه ها حرف زدم، و بعد با دو چرخه آمدم خانه. شما توی شهر زندگی نمیکنید، درست است ؟ ” جینی گفت نه. : “ خب، کجا زندگی میکنید ؟ ” جینی به او گفت. : “ خسته شده ای ؟ میخواهی بروی خانه ؟ میخواهی بروم تو و به شوهرت بگویم که دلت میخواهد بروی خانه ؟ ” جینی گفت: “ نه. این کار را نکن. “: “ باشد. باشد. بهر حال، لابد جون دارد آن تو، فالشان را میگیرد. آخر کف بینی بلد است. “: “ جدی ؟ “: “ واقعا. هفته ای یکی دو بار میرود به رستوران. فال چای هم میگیرد. با تفاله ی چای. ” دو چرخه اش را بلند کرد و آن را از مسیر ماشین بیرون برد. بعد از پنجره ی راننده داخل ماشین را نگاه کرد. گفت: “ سوییچ روی ماشین است. خب، میخواهی برسانمت خانه ؟ شوهرت میتواند از مت خواهش کند که او و هلن را، وقتی حاضر شدند، برساند. و مت میتواند مرا از خانه ی شما بیاورد. یا اگر مت این کار را نکرد، جون میکند. جون مادرم است. ولی مت بابام نیست. تو رانندگی نمیکنی، درست است ؟ ” جینی گفت: “ نه. ” چند ماه میشد رانندگی نکرده بود. : “ فکر نمیکردم بکنی. پس قبول ؟ میخواهی برسانمت ؟ قبول ؟ ” “ این صرفاً جاده ای است که من بلدم. درست به همان سرعت بزرگراه تو را میرساند آنجا. ” از کنار شهرک رد نشده بودند. در واقع، در جهت مخالف حرکت کرده و وارد جاده ای شده بودند که انگار معدن شن و ماسه را دور میزد. دست کم حالا به سمت غرب میرفتند، به طرف روشن ترین قسمت آسمان. ریکی – به جینی گفته بود اسمش این است – هنوز چراغهای ماشین را روشن نکرده بود. گفت: “ محال است به کسی بر بخوری. خیال نمیکنم تا بحال یک دانه ماشین هم توی این جاده دیده باشم، هیچ وقت. میدانی، تعداد آدمهایی که از وجود این جاده خبر دارند زیاد نیست. اگر چراغها را روشن کنم، آن وقت آسمان تاریک میشود، و همه چیز در تاریکی فرو میرود، و نمیتوانی ببینی کجا هستی. فقط چند دقیقه ی دیگر صبر میکنیم، طوری که وقتی تاریک شد، بتوانیم ستاره ها را ببینیم، آن موقع چراغها را روشن میکنیم. ” آسمان مثل شیشه ی بسیار کم رنگی بود – شیشه ی قرمز یا زرد یا سبز یا آبی – بسته به اینکه به کدام قسمتش نگاه میکردی. چراغها را که روشن میکردی، بوته ها و درختها تیره میشدند. فقط کپه های سیاهی را کنار جاده میدیدی، و انبوه سیاه درخنها پشت سرشان متراکم میشد، به عوض آنکه مثل حالا، صنوبر و سرو و کاج سیاه پر شاخ و برگ باشند، مجزا و هنوز قابل تشخیص، و گل حنا که گلهایش مثل گله های آتش سو سو میزد. انگار آنقدر نزدیک بودند که میشد لمسشان کرد، ماشین آهسته حرکت میکرد. جینی دستش را برد بیرون. آن قدرها هم نزدیک نبودند. با این حال، نزدیک بودند. به نظر نمیرسید عرض جاده از عرض ماشین بیشتر باشد. جینی فکر کرد درخشش نهر پر آبی را آن جلو میبیند. گفت: “ آن پایین آب است ؟ ” ریکی گفت: “ آن پایین ؟ همه جا آب است. هر دو طرفمان آب است. زیرمان آب است. میخواهی ببینی ؟ ” سرعت ماشین را کم کرد و ایستاد. گفت: “ از سمت خودت پایین را نگاه کن. در را باز کن و پایین را نگاه کن. ” جینی پایین را که نگاه کرد، دید روی پلی هستند. پلی کوچکی با الوارهای عرضی که طولش سه متر بیشتر نبود. بدون نرده. روی آبی که حرکت نمیکرد. پسر گفت: “ سر تا سر اینجا پر از پل است. هر جا هم که پل نیست جوی سر پوشیده است. چون همیشه زیر جاده آب جریان دارد. یا اینکه ساکن است و جریان ندارد. ” جینی گفت: “ عمقش چقدر است ؟ ” “ عمیق نیست. آن هم این موقع سال. تا وقتی به برکه بزرگ نرسیده ایم عمیق نیست – آن جا عمیق تر است – ولی بهار تمام جاده میرود زیر آب و نمیشود از این مسیر آمد، آن موقع عمیق است. این جاده تا کیلومترها همینطور صاف است، از این سر تا آن سر. هیچ جاده ای هم قطعش نمیکند. تا آنجا که میدانم این تنها جاده ی باتلاق بورنئو است. ” جینی گفت: “ باتلاق بورنئو ؟ یک جزیره ای به اسم بورنئو هست. آن سر دنیاست. “: “ از آن جزیره چیزی نمیدانم. تا به حال فقط اسم باتلاق بورنئو به گوشم خورده. ” حالا یک باریکه علف تیره وسط جاده در آمده بود. پسر گفت: “ وقت روشن کردن چراغهاست. ” روشن شان کرد، و در شبی که ناگهان فرو افتاد انگار توی تونلی بودند: “ یک بار که چراغها را همین طوری روشن کردم، یک جوجه تیغی جلوم سبز شد. نشسته بود وسط جاده، روی پاهای عقبش، و زل زده بود به من. مثل یک پیر مرد ریز نقش کوچولو. داشت از ترس میمرد و نمیتوانست از جایش تکان بخورد. دندآنهای ریزش به هم میخورد. ” جینی با خودش گفت، این همان جایی است که دوست دخترهایش را میآورد. : “ فکر میکنی چه کار کردم ؟ ” بوق زدم، ولی هیچ فایده ای نداشت. حوصله نداشتم پیاده شوم و دنبالش کنم. ترسیده بود، ولی با این حال جوجه تیغی بود و ممکن بود کار دستم بدهد. برای همین، ماشین را همان جا پارک کردم. فرصت داشتم. دوباره که چراغها را روشن کردم، رفته بود. “ حالا دیگر شاخه ها واقعا به ماشین رسیده بودند و به در میخوردند، ولی اگر هم گل داشتند جینی نمیدید. پسر گفت: “ میخواهم یک چیزی نشانت بدهم. میخواهم یک چیزی نشانت بدهم که شرط میبندم تا به حال ندیده ای. ” اگر این ماجرا در زندگی عادی سابق جینی اتفاق میافتاد، احتمالاً حالا دیگر کم کم ترس برش میداشت. اگر به زندگی عادی سابقش بر میگشت، حالا اصلاً اینجا نبود. گفت: “ میخواهی یک جوجه تیغی نشانم بدهی ؟ “: “ نخیر جوجه تیغی نیست. ” چند کیلومتر جلوتر، چراغها را روشن کرد. گفت: “ ستاره ها را میبینی ؟ ” ماشین را متوقف کرد. در آغاز، همه جا در سکوت سنگینی فرو رفته بود. بعد رفته رفته وزوزی این سکوت را پر کرد، شاید صدای دوردست رفت و آمد ماشینها بود. با صداهای کوچکی که تا میخواستی درست بشنوی شان تمام میشدند. یا صدا ی پرنده ها یا خفاشها یا حیوانات شب رو. ریکی گفت: “ اگر بهار بیایی اینجا، غیر از صدای قور باغه ها هیچ صدایی نمیشنوی. فکر میکنی حالاست که از صدای قور باغه ها کر بشوی. ” در سمت خودش را باز کرد. : “ حالا پیاده شو و یک کم با من قدم بزن. ” جینی اطاعت کرد. او توی یکی از رده های لاستیک راه میرفت. ریکی توی آن یکی. جلوتر انگار آسمان روشن تر بود، و صدای دیگری میآمد، صدایی مثل صدای حرف زدن ملایم و آهنگین. جاده چوبی شد و درختهای دو طرف ناپدید شدند. ریکی گفت: “ رویش راه برو. یالا. ” آمد نزدیک و دست گذاشت توی گودی کمر جینی و هدایتش کرد. بعد دستش را برداشت. گذاشت خودش روی این الوارها، که مثل کف قایق بودند، راه برود. مثل کف قایق بالا و پایین میرفتند. ولی این حرکت امواج نبود، قدمهای خودشان بود، قدمهای ریکی و خودش، که باعث میشد تخته های زیر پایشان بالا و پایین برود. ریکی گفت: “ خب، حالا میدانی کجا هستی ؟ ” جینی گفت: “ روی بار انداز ؟ “: “ روی پل. این یک پل معلق است. ” حالا میفهمید، سواره روی وبی فقط ده دوازده سانتیمتر بالاتر از سطح آب راکد بود. ریکی او را برد به طرف لبه ی پل، و به پایین نگاه کردند. ستاره ها روی آب شناور بودند. ریکی با افتخار گفت: “ همیشه تیره است. به خاطر اینکه باتلاق است. همان چیزی تویش هست که توی چای هست. شبیه چای بدون شیر است. ” جینی ساحل و نیزارها را میدید. آب روان درون نی ها، که لپر میزد، همان چیزی بود که آن صدا را تولید میکرد. گفت: “ تانن ” حرکت مختصر پل باعث میشد تصور کند که همه ی درتها و نیزارها روی بشقابها ی خاک قرار دارند و جاده نوار معلقی از خاک است و زیرش سر تا سر آب است. در این موقع بود که متوجه شد کلاهش نیست ونه تنها سرش نبود، بلکه تمام این مدت توی ماشین هم همراهش نبود. وقتی از ماشین پیاده شد که بشاشد و وقتی شروع کرد به صحبت با ریکی، سرش نبود. وقتی نشسته بود توی ماشین و سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود، و مت داشت آن جوک را برایش تعریف میکرد هم، سرش نبود. لابد توی مزرعه ی ذرت انداخته بودش. و بس که هول بود یادش رفته بود آن را بردارد. همان موقع که میترسید چشمش به برجستگی ناف مت بیفتد که به آن بلوز بنفش چسبیده بود، او داشت به کله ی بی مویش نگاه میکرد. ریکی گفت: “ حیف که ماه هنوز در نیامده. وقتی ماه توی آسمان باشد، اینجا واقعا قشنگ است. “: “ الان هم قشنگ است. ” ریکی او را طوری محکم گرفت که انگار جای هیچ چون و چرایی نبود. میتوانست سر فرصت بغلش کند. جینی را نوازش کرد. جینی به نظرش رسید که برای اولین بار در عمرش کسی با او همدلی دارد. این نوازش خودش به تنهایی همه چیز بود. شروعی مهر آمیز، پذیرفتنی صمیمانه، سپاسی طولانی، و جداشدنی رضایتمندانه. ریکی جینی را چرخاند و راهی را که آمده بودند برگشتند. : “ پس این اولین بار بود که روی پل معلق میرفتی ؟ ” جینی گفت: بله، اولین بار بود. ریکی دستش را گرفت و آن را طوری تاب داد که انگار میخواست به جلو پرتش کند. : “ من هم اولین بار بود که کسی مثل تو را بغل میکردم. ” جینی گفت: “ احتمالاً در زندگی باز هم برایت پیش میآید. ” ریکی گفت: “ آره، آره احتمالاً همین طور است. ” ریکی از فکر آینده حیرت کرده بود، هشیار شده بود. جینی ناگهان به یاد نیل افتاد، توی آن کاروان روی زمین خشک. نیل هم وقتی مشتش را پیش چشم آن زن که موهایش رگه های روشن داشت باز میکرد، از فکر آینده متحیر بود. گیج و منگ. مبهوت. جینی فرو ریختن باران ترحم را، کم و بیش شبیه به خنده، احساس کرد. قهقهه ی خنده ی مهر آمیزی که در این زمان بر زخمها و مغاکهای روحش چیره میشد.
از مجموعه داستان: مشقتهای عشق. نشر نیلوفر / چاپ سوم بهار