کمی آن طرف تر

نویسنده
علی شفیع آبادی

» بوف کور/ داستان ایرانی

زمستان

همان قدر سرد که مه غلیظ صبح زمستان. با تمام ابرهای خاکستری و بوی دود اتومبیل‌ها پشت چراغ قرمز که فقط رانندگان ردیف اول می‌بینندش و تمام آن پالتو توسی‌های دور و بر پیاده‌رو که انگار همه یک چیز به تن کرده‌اند و رادیاتور اتاقش که دو سه روز است دیگر شب‌ها باز نمی‌شود و همان دست و پای سرد با آن موهای سیخ‌شده و مویرگ‌های بنفش قابل شمارش روی ساق پایی که استخوانش به پوست چسبیده. مثل پرنده‌ای پرکنده، سفید و بی‌روح و فواره‌ی یخ‌زده‌ی میدان شهر که دیگر جانورانش به جاهایی که سرد نیست پر زده‌اند تا دیگر روی دودکش‌های سفید، شهر را زیر بال‌هایشان نبینند.

قبلاً‌ها هم سرد شده‌بود. آن موقع‌ها کسی تف می‌انداخت اگر سبیل داشت روی آن یخ می‌زد. اما الآن دیگر کمتر سبیل می‌گذارند. دری از سوی آینه پیدا بود، از گوشه‌ی آن یک پای سفید زنانه. لبی در آینه که دستی به بالایش خورد. پای سفید ترکه‌ای با انگشت‌هایی که رویش می‌رقصیدند. حداکثر لباسش یک دامن کوتاه تا بالای زانو. آرام‌آرام دو تا از سوراخ‌هایی در آینه پیدا شد که کوکوها در آن لانه دارند و صدای جیرجیرکی از بلندگوهای خراب عقب ماشین می‌آمد. کم‌کم از بالا موهای کوچکی به پایین‌ریخت. شیری قرمز رنگ باز شده بود. دیگر به خاطر بخار، در آینه چیزی دیده نشد. دیگر هرگز چیزی دیده نشد. شاید کسی آب را نبسته بود.

 

تابستان

دو تپه‌ی زیبای شنی پیدا بود. لابه‌لای سراب اینطور دیده می‌شد که انگار چیزی تکان می‌خورد. از داخل دوربین بین دو تپه‌ی نزدیک به زمین، عقاب صحرایی نشسته بود با پاهایی سفید و پرهایی تنک که پایین رانش را پوشانده بود. این‌ها معمولاً از جاهای سرد می‌آیند تا نمیرند. شاید به دنبال غذا بود ولی اگر می‌شد می‌توانستی عرق را روی صورتش ببینی. پوست بدن از هم باز می‌شد. فقط یک لباس سفید و نازک که هم باشد و هم نباشد. چادرها که زده شدند جایی بیرون از آن‌ها ماهی‌تابه‌ها که کفشان آنقدر صیقلی بود که نور را می‌شد با آن‌ها داخل چادرها انداخت روی اجاق کوچک گذاشته شدند. بعد از چند لحظه وقتی می‌دیدی می‌شد یک خورشید مثل همانی که بالای سرت بود را ببینی. پوست تخم‌مرغ‌ها در کیسه‌ای جمع شدند. سراب‌ها که زیر پا ماندند، پشت تپه‌ عقاب از چیزی که نمی‌شد فهمید روی خاک سرخ افتاده بود. پرپر می‌زد. آنقدر که تمام خاک‌ها را دورش ریخته بود و در چاله‌ای جمع می‌کرد. شاید داشت فقط از گرسنگی می‌مرد.

 

بهار

قطار بی‌سرنشین روی خط آهنی بین سبزه‌زارهای کوهپایه حرکت می‌کرد. گل‌های کنار ریل تازه شکفته بودند. اخرایی، سرخ، ارغوانی و صورتی که با باد حاصل از حرکت قطار به یک طرف خم شده بودند. شاید به طرف چیزی اشاره می‌کردند. بدون توجه به تابلوها از مسیر مارپیچ کوهپایه رد می‌شدند تا به خود کوه برسند. شاید کسی نمی‌دانست که قطار سرنشینی ندارد. نخ‌های کاموایی سبز دور دوک می‌چرخیدند و روی هم انباشته می‌شدند تا به بالای دوک برسند ولی هنوز خیلی مانده بود. پایین‌تر توی دره استراحتگاهی ساخته بودند که در این هوا با باد ملایم از بهترین جاها برای نشستن بود و آن پایین که برکه‌ای کوچک بود خبر از سبزی بود. دقایقی بعد روی آب امواج دایره‌ای شکل به وجود‌آمد. شانه به سر، بالای درخت، سنگ‌ها را می‌دید که به کجا می‌افتند. دوک داشت آرام‌آرام پر می‌شد و تابلوهای خط آهن چیزی جدید روی خود داشتند که معنی‌ای برای قطار نداشت. به جای گل‌های بهاری چیزی مثل آب نبات‌های دراز سرخ و سفید چیزی اطراف ریل‌ها بود و به نظر می‌رسید دوک دارد به پایان آخرین پیچ‌ها می‌رسد ولی نخ‌های سبز که حالا سرخ و سفید شده بودند در دیگی پر از آب قرمز داشتند با سلیقه جورتر در می‌آمدند.

 

پاییز

قبلاً از سبیل‌های زردش می‌شد فهمید ده پانزده سال است سیگار می‌کشد. مثل برگ درختان، زرد زرد و گوشه‌ی اتاق نشسته بود. خیره شده بود به در مقابلش که از چوب قهوه‌ای سوخته بود. حتماً خوشش می‌آمد یک لباس مشکی تنگ با موهای مشکی و براق و سبیل‌هایی که دیگر مشکی شده بود. تنها بدی صورتش همان بود که باعث می‌شد احساساتش بر بقیه مخفی بماند. دیگر باورش شده بود که همه چیز رو به راه است. ولی هنوز کمی از زردی‌های قدیم از کنار سیاهی‌هایی سبیلش بیرون زده بود. طاقت نداشت. به آشپزخانه رفت تا محض گذران وقت چیزی بخورد. دم‌دست‌ترین چیز روی میز، عسل بود. همیشه آن موقع‌ها یاد زنبور می‌افتاد که اگر زنبور عسل باشد وقتی کسی را نیش بزند خودش تمام می‌شود. دور دهانش را پاک کرد. با بالش زیر بغل. خیره. در. باز رو به دستشویی رفت. با وسیله‌ی برقی کهنه‌اش ابتدا موهای بینی‌اش را و بعد سبیل‌هایش را این بار از ته تراشید. می‌دانست که دیگر موردی با نام مانع بر سر آن چیزهای قدیمی وجود ندارد.

با عجله بیرون آمد ولی آنقدر سرد که مه غلیظ صبح زمستان. انگار تا به حال دیده نشده بود. بدی روز آن است که ستاره‌ها را می‌بلعد و به زودی دیگر در اتاق پای زنانه‌ای پیدا نخواهد بود. همه چیز پوشیده شده بود (عروسی که دیگر لباس عروس به تن نداشت) و کیف روی چوب‌لباسی نبود و صدای باران گرم از دستشویی و بیرون که خاشاک خیابان به فاضلاب می-ریخت و موهای ریز و زرد مشکی در دستشویی، همان خس و خاشاکی بود که بود و نبودش مردی را به آن تنهایی برد که کسی نمی‌توانست بفهمد کجاست.

سالن رقص شلوغ بود. بعضاً بوی عطر یا عرق تن در فضا پرسه می‌زد. غیرقابل‌کنترل‌ترین عنصر طبیعت چهار فصل که هیچ وقت نمی‌شد افسارش را کشید باعث شد تا دوباره کسی بیرون سالن تک و تنها بماند.

اتاق سرد بود و پر از بخار. همانقدر سرد که یک نفر می‌تواند باشد ولی همین نزدیکی‌ها در روستایی در کوهپایه آنقدرها هم همه چیز بد نیست. پرنده‌ای بالای درخت. پیرزن نخ‌ها را در دوک می‌ریسد و مادر به پسرش نشان می‌دهد که باید مثل آن عقاب که آنجا روی صخره‌هاست قوی و آزاد باشد و آنجا زندگی شیرین‌تر است. و آنجا پر از گل و کندوهای عسل است و آنجا زندگی به همین خوش‌رنگی می‌گذرد. همانقدر خوش‌رنگ که.

 

درباره نویسنده:

علی شفیع آبادی، متولد 1364، در دانشگاه سمنان، زبان و ادبیات فارسی خوانده است. او داستان‌ های کوتاه خود را تاکنون در نشریات ادبی کشور به چاپ رسانده است.