بوف کور

نویسنده
قاضی ربیحاوی

درباره برونو

یک وانت بار سفید رنگ سر پوشیده سر رسید ایستاد کنار جدول خیابان. برونو از پشت نرده ها خیز برداشت فرار کرد و پناه برد به وسط پاهای هلن که بر نیمکت نشسته بود، نفس نفس زد، هلن غش غش خندید. - خیال کرده باز اومدن که او را ببرن.

جو، پسرهلن، که بر گوشه دیگر نیمکت نشسته بود پرسید - کجا؟!

هلن دستی به سر و روی برونو کشید. - وقتی تو توی بیمارستان بستری بودی من که نمی تونستم او را با خودم بیارم اونجا، می تونستم؟

هلن خندید. - خیلی خب، برای من.

برونو سر بر دامن هلن گذاشته تمام حواسش به حرکت آن مرد زرد پوش بود که از وانت پیاده شده بود و درحالیکه با تلفن حرف می زد به اطراف نگاه می انداخت، بعد دوباره سوار شد و راند و رفت و ماشین گم شد. برونو برگشت آمد پشت نرده های سبز. پلکیدن پشت نرده ها را دوست تر می داشت اما حیف که این محوطه چمن امن ترین جای دنیا نبود. بعد از ماهها گذر از آن زندگی در ناامنی و رهایی از انبار اضطراب، حالا چند روزی بود که بوی ترس، ناامنی و اضطراب دوباره در فضای دور او منتشر شده بود.

جو گفت - ما اگه یکهو غافلگیر نشده بودیم بهت قول می دم که همه اونها را کشته بودیم. اصلا نفهمیدیم از کجا سر در اوردن یکهوی، یک عده مرد افغان موتورسوار، ماشین ما را بستن به رگبار مسلسل و تا ما اومدیم خودمون را جمع و جور بکنیم و اونها را با اسلحه هامون بکشیم، زده بودن به چاک و در رفته بودن و گم شده بودن پشت سینه کش تپه. 

جو مکث کرد، و باز گفت - اما اونها که نتونستن همه ی ما را بکشن، تونستن؟

هلن گفت - نه، نتونستن.

 - فقط تونستن بعضی از ما را زخمی بکنن.

جو گفت - مثلا یکی ش خود من.

هلن گفت - اونهم که یک زخم سطحی بود. توی بیمارستان اون تیکه آهن را از سرت بیرون کشیدن، خیلی راحت، خطر رفع شد و تو هم به حال عادی برگشتی.

پسر و مادر به علامت موفقیت، با لبخند چشم در چشم همدیگر دوختند.

هلن گفت - همسایه ها دلتنگت بودن وقتی تو اینجا نبودی.

برونو اسم خودش را که شنید به طرف آنها دوید و باز پوزه در دامن هلن گذاشت. هلن دست به سر و صورت او کشید. مقصود هلن از همسایه ها، اهالی مستقر در این ساختمان بود، اینجا زمانی فقط یک خانه بزرگ اشرافی بود اما حالا تبدیل شده بود به هفت تا آپارتمان جدا از هم مستقل. هلن و جو هم ساکن یکی از همین آپارتمانها بودند و همگی مستاجران سازمان مسکن دولتی. برونو تنها سگ در آن ساختمان بود، روزی دو بار، صبح و عصر، به محوطه چمن آورده می شد بعد همه محوطه چمن در قُرق او بود. دورتا دور محوطه نرده آهنی کشیده بودند که سگها نتوانند از داخل محوطه به خیابان بپرند. بچه های محل برونو را دوست داشتند و از کنار او که می گذشتند دستی برایش می جنباندند و با خنده چیزی به علامت دوستی به او می گفتند، برونو خوشحال می شد و بالا و پایین می پرید. صدای باز شدن در ساختمان شنیده شد. برونو با گوشهای تیز رو به در ایستاد. مدتی بود که فقط بچه های ساختمان با او مهربان بودند، به همین دلیل وقتی حنا همراه مادر خود از ساختمان بیرون آمد برونو خیلی خوشحال شد و دوید جلو او. حنا مثل هر روز صبح لباس مدرسه به تن داشت، مادرش در لباس بلند سیاه همیشگی بود و همان مقنعه ضخیم که سر و صورت او را کاملا پوشانده بود. برونو برای حنا جست و خیز کرد و با اینکه می دانست نمی تواند اما انگار می خواست از روی نرده بپرد بیرون و خود را بمالد به دست و پاهای دخترک. 

نرده همراه با محوطه جلو می رفت تا به پیاده رو برسد. برونو همراه با نرده بالا می پرید و پیش می رفت. حنا کیف مدرسه بر پشت کمر خود داشت، می خواست به برونو نزدیک بشود اما مادرش دست او را محکم گرفته بود و هی او را به طرف خود می کشید، نگاه حنا پا به پای برونو پیش می رفت.

هلن با صدای بلند گفت - صبح به خیر.

درهمان زمان صدای پدرحنا از پنجره آپارتمان طبقه دوم شنیده شد، فقط صدا بود بدون کلمه ای.

مادرحنا پرسید - ها؟

و با اضطراب رو به بالا به سمت پنجره نگاه کرد، دست حنا را در دست خود بیشتر فشرد.

حنا گفت - آخ.

اما مادر انگار صدای او را نشنید.

هلن گفت - گفتم صبح به خیر.

جو خندید. مادرحنا نگاهش را از بالا به پایین آورد و گفت - ها. اوه. ببخشید. صبح به خیر. معذرت می خوام.

هلن گفت - اشکالی نداره. ناراحتش نباش.

جو خندید و با دستهایش از دو سو شانه های خود را بغل کرد - آدم یخ می زنه. مگه نه؟

یک زن جوان دیگر با دختری به سن حنا از ساختمان دیگر آمدند، حنا ناخواسته به دنبال مادر خود کشیده می شد، هر دو به سوی زن رفتند، مادرحنا گفت - اشکالی داره اگه من برم فروشگاه و حنا پیش شما بمونه؟

و رو به دختر بچه گفت - صبح به خیر آیریس.

آیریس بریده بریده گفت - صبح به خیر.

مادرآیریس گفت - نه. اصلا. فروشگاه؟

مادرحنا نگاهی به سوی چهارراه انداخت. - باید رسیده باشه اصلا. 

بعد خم شد شانه های حنا را گرفت و چیزی به او گفت. حنا برگشت نگاهی به برونو انداخت. مادر چانه دختر را گرفت و صورتش را به سمت خود برگرداند و گفت - فهمیدی. نفهمیدی؟

حنا سر خود را به علامت تایید تکان داد. مادر بلند شد و رو به هلن پرسید - شما چیزی نمی خواین از فروشگاه؟

مادرحنا رفت. حنا و آیریس با فاصله از نرده ایستاده بودند و به برونو نگاه می کردند. مادرآیریس یک مجله در یک دست گرفته بود و داشت آن را می خواند. برگهای مجله از دو طرف دست او آویزان بودند. برونو همچنان همانجا می پلکید و به دنبال توجه از جانب دخترها بود. حنا با احتیاط نگاهی به بالا، به پنجره خانه انداخت و قدمی به سوی برونو پیش آمد و گفت - ما دلمون برات تنگ می شه. مگه نه؟

آیریس گفت - میشه.

جو از روی نیمکت بلند شد آمد. - هی برونو! بیا اینجا.

اما برونو به جو نزدیک نشد و فقط به او نگاه کرد.

مادرآیریس پرسید - چرا باید دلش برای برونو تنگ بشه؟

پدرحنا از توی پنجره با عصبانیت چیزی به حنا گفت و حنا باز از نرده و از برونو فاصله گرفت. مادرآیریس با بی اعتنایی نگاهی به پنجره انداخت. جو گردنبد چرمی برونو را گرفت و او را کشید به طرف دیگر محوطه. داشت او را از بچه ها دور می کرد، اما برونو نمی خواست از بچه ها دور بشود.

هلن گفت - برونو و جو عاشق و معشوق همدیگه هستن، می بینی؟

جو گفت - ولی باید تنبیه بشه، چونکه به حرف آدم گوش نمی ده. دیگه دوستش ندارم.

آیریس گفت - چرا می خوان برونو را بکُشن؟

مادرش گفت - چی می گی؟

هلن رو به جو که هنوز گردنبد برونو را گرفته می کشید گفت - ببرش اون گوشه که چمن تازه بیرون زده، چمن سبز و تُرد تازه خوشبو.

مادرآیریس گفت - مینی بوس اومد دخترا.

مینی بوس زرد رنگ ته کوچه نمایان شد. 

حنا گفت - شایدم نکُشنش، شاید فقط ببرنش یه جای دیگه ازش نگهداری بکنن.

اول آیریس رفت به طرف درماشین که حالا باز شده بود. زنی بر صندلی کنار در نشسته بود و می خندید. حنا هنوز داشت به برونو نگاه می کرد، انگار دلش نمی خواست برود و او را تنها بگذارد. 

مادرآیریس گفت - عجله کنین دخترا.

هلن برای حنا دست تکان داد - خدا حافظ.

حنا هم خندید و برای او دست تکان داد. - خدا حافظ.

جو رو به حنا اما درحالیکه حواسش به پنجره آپارتمان طبقه دوم بود گفت - برونو جایی نمی ره. نگران نباش.

هلن خندید. زن توی ماشین با خنده در را کشید و بست. مادرآیریس در پیاده رو ایستاده و مجله اش را برای دخترهای داخل مینی بوس تکان تکان می داد، ماشین رفت و دور شد و نگاه حنا شاید هنوز به دنبال برونو بود، مادرآیریس هم برگشت نگاه کرد به برونو. - سگ تون مریض شده، یا چی؟

هلن گفت - البته. از همیشه.

مادر آیریس پرسید - نارحتیِ چی؟ ناراحتیِ کی؟

جو خم شد تا طناب برونو را به حلقه چرمی دور گردن او وصل بکند و در همان حال رو به هلن گفت - باید بجنبیم ماما. نمی خوام برنامه تلویزیون رو از دست بدم. خب ما حاضریم.

طناب برونو را در دست گرفته پا شد ایستاد. برونو یک بار دیگر پای نرده شاشید. محوطه فقط یک درخروجی ورودی داشت. برونو نمی خواست از محوطه بیرون برود و به خانه برگردد. جو طناب او را می کشید. - بجنب پسر وگرنه برنامه پیش از خط مقدم رو از دست می دیم.

هلن غش غش خندید. - عاشق اینه که همه ش بیرون باشه.

مادرحنا یک نان باریک بلند دردست گرفته از فروشگاه برگشت، هلن درساختمان را باز کرد، اول جو و برونو وارد شدند، بعد هلن و پشت سر او مادرحنا. - اشکالی داره من جلوتر از شما برم بالا؟

هلن ایستاد پای پله ها. - اوه. البته که نه. اصلا.

و برای او راه باز کرد، اما مادرحنا درحالیکه مقنعه اش را بر روی سر محکمتر می کرد منتظر بود جو از راه او کنار برود و برونو را هم کنار بکشد، جو ایستاد و با اکراه به او راه داد، مادرحنا چنان با احتیاط که پایین تنش به تن برونو مالیده نشود رفت، نان را هم آنقدر بالا گرفته بود که نکند برونو بپرد و گازی به آن بزند، کاری که برونو هیچوقت نمی کرد. زن با سرعت پله ها را یک به یک رو به بالا طی کرد - بخاطر پولش نیست که بیرون ناهار نمی خوره.

هلن گفت - البته که غذای بیرون با دستپخت تو قابل مقایسه نیست.

جو گفت - تو از کجا می دونی؟ تو که هیچوقت غذای دست پخت او را نخورده ای؟ خورده ی؟

هلن گفت - اما بوش که به مشامم رسیده. از بوی غذا هم می شه مزه ی غذا را فهمید.

در پاگرد طبقه دوم، کتی که هنوز دیده نمی شد داشت در آپارتمانش را قفل می کرد و با صدای خیلی بلند می خندید. - صبح به خیر. کتی لباس فرم کارش را پوشیده بود. او تازه در فروشگاه بزرگی کار گرفته بود، صبح ها با روپوش مخصوص فروشگاه بیرون می رفت اما شبها با لباسهای جورواجور به خانه برمی گشت. صدای خنده اش و صدای تق تق کفشهایش برسیمان پله ها برونو را ترساند. - صبح به خیر هلن. صبح به خیر جو. و نگاهی هم به برونو انداخت و با همان خنده گفت - اوه برونو! بعد تند و تند دستکشهاش را از توی کیفش بیرون کشید و آنها را پوشید و حالا با دستهای سیاه چرمی خم شد کله برونو را گرفت و با انگشتهاش گوشهای او را کشید. برونو جلو آمد تا خود را به او نزدیکتر بکند اما کتی پس کشید و سرمای انگشتهای چرمی اش روی پوزه برونو سُریدند. - من دلم خیلی برات تنگ می شه. حیوونی. حیف.

برونو به چشمهای کتی زل زده بود.

جو پرسید - چرا دلت می سوزه برای برونو؟

صدای شلیک خنده کتی در راهرو آنقدر بلند بود که صدای باز و بسته شدن درساختمان شنیده نشد، سکوت، و ناگهان برونو باز بر چند پله بالاتر پرید، حالا عجله داشت که زودتر به خانه برسد اما کلید در دست هلن بود. هلن بالاخره به آنها رسید و در را باز کرد. برونو وارد شد درحالیکه جو را به دنبال خود می کشید.

جو گفت - برونو، احمق نشو.

هلن گفت - به خاطر صبحانه ست که اینکار رو می کنه.

هلن گفت - کار من هم اینه که به شما پسرا صبحانه بدم.

و درحالیکه به طرف دستشویی می رفت - اگه بذارین اول برم به…

جو طناب برونو را رها کرد و دوید و خود را پیش از رسیدن هلن، به دستشویی رساند - اجازه هست من اول برم؟

هلن ایستاد و با خنده به او نگاه کرد.

جو گفت - خواهش می کنم.

سکوت. - باشه برو.

جو جهید به طرف دستشویی و داخل شد. در را پشت سر خود نبست.

هلن گفت - امیدوارم امروز زودتر از روزهای دیگه از اونجا بیرون بیای. زودتر بیرون میای، مگه نه؟

جو گفت - یک عده توی این ساختمون هستن که دوست ندارن حیوون دور و برشون بپلکه. منظورم اینه که از هر حیوونی بدشون میاد، مگه نه؟

برونو در آشپزخانه چرخید و بالا پایین پرید، به دنبال صبحانه ش بود، بعد دوید به سوی هلن که هنوز ایستاده بود کنار در توالت. - خواهش می کنم صدات را بیار پایین، نمی خوام همسایه ها خیال بکنن ما داریم با اونها لجبازی می کنیم. می دونی که همه اشکال اینجا اینه که بین آپارتمانها آجر و سیمان به کار برده نشده، فقط چوب بین ما هست، چوب خیس خالی که هر صدایی از لاش رد می شه. همین.

جو که هنوز روی کاسه مستراح نشسته بود گفت - من نژاد پرست نیستم، اما تو می دونی مقصودم کی هست. نمی دونی؟

هلن درتوالت را به سوی خود کشید، حالا دهنه درمثل یک شکاف باریک باز مانده بود. - اما به خاطر خود خواهی شخصی شون نیست، باور کن، به خاطر اعتقادات مذهبی شونِ.

جو خندید و یکهو گوزید و خنده ش بیشتر شد و اوج گرفت. برونو هم گرسنه بود و هم حالا خوشحال از صدای خنده های مادر و پسر، بالا پایین می پرید.

صبحانه درحال تماشای تلویزیون خورده می شد، مثل ناهار و عصرانه و شام.

جو گفت - اگه همین فردا هم از سازمان مسکن ماشین مخصوص بیاد و برونو را بندازن توش ببرن، من اهمیت نمی دم.

هلن گفت - من اهمیت می دم.

جو گفت- صدای جیغ برونو. 

او داشت قرص های رنگ به رنگ بعد از شام خود را می بلعید. پشت هر قرصی که در دهان می گذاشت یک قلپ آب می نوشید. برونو محو آب نوشیدن جو بود. هلن کاسه آب برونو را شُست و باز آن را پر از آب کرد و درگوشه ای گذاشت. برونو رفت به طرف کاسه خود و آب خورد.

هلن گفت - ببین ماه امشب را! یه قرص کاملِ. از این قشنگتر دیگه نمی شه. 

جو گفت - اما حالا که من برگشته م چی؟ همین را می خواستم بدونم، یعنی من برات کافی نیستم؟ هنوز نگران می شی اگه سازمان مسکن بخواد او را ببره؟

هلن گفت - مطمئنم که اگه بخوان به زور او را ببرن تو نمی ذاری. چون تو یه مجروح جنگ هستی و حق داری که یه مونس مثل برونو توی خونه ت داشته باشی. تو هجده ماه برای حمایت از کشور و از مردم جنگیدی، مگه نه؟ زخمی شدی و تا آخر عمرت هم باید با این زخمها سر بکنی.

جو گفت - و اگه زرنگ نبودم کشته شده بودم، مثل اون دوتا سرباز دیگه که توی ماشین ما بودن و کشته شدن. نمی دونم یکهو چی شد که مردهای موتور سوار از کشتن ما صرفنظر کردن و رفتن. ما هیچ کاری نمی تونستیم بکنیم غیر از اونکه خاموش و بی حرکت کف ماشین دراز بکشیم، روی ترس، زیر ترس، همه جا فقط ترس بود، همه چیز. صدای حرف زدن اونها را می شنیدیم اما نمی فهمیدیم چی می گن و درباره چی حرف می زنن.

هلن گفت - تو عجب احمق غریبی هستی پسر.

و خندید، غش غش می خندید و رختخواب جو را در اتاق نشیمن پهن می کرد، لحاف و بالش را هم بر روی تشک او مرتب کرد. - تلویزیون گفت امشب از شبهای دیگه گرمتر می شه، خدا را شکر.

بعد داخل سبد محل خواب برونو را هم مرتب کرد و آن را از کنار رادیاتور کنار کشید. - زیادی گرمش بشه اونوقت خوابش نمی بره و هی پا می شه راه می افته توی تاریکی.

جو گفت - شایدم گرما وادارش می کنه جیغ بکشه!

هلن گفت - مقصودت اینه که پارس بکنه.

هلن رختخواب خودش را هم درگوشه دیگر اتاق پهن کرد. - می تونم چراغها را خاموش بکنم؟

جو با خوشحالی بچگانه خودش را سُراند زیر لاف. - بله لطفا.

هلن چراغها را خاموش کرد. برونو دوید به طرف صفحه تلویزیون که حالا تنها محل روشنایی اتاق بود.

جو فریاد زد - برونو! برو کنار، مگه نمی بینی من دارم تلویزیون تماشا می کنم.

هلن پیش از آنکه در رختخواب خود بغلتد برونو را به سمت سبد هدایت کرد، سگ بالاخره در سبد و روی جای نرم خود بود اما انگار خیال نداشت دراز بکشد، همانطور ایستاده بود، منتظر چیزی. هلن با تندی به او فرمان داد. - برونو، همونجا توی جات بمون و بگیر بخواب.

و با نگاه ترساننده خیره ماند به برونو. سگ آرام هیکل خود را شُل کرد و ول شد روی رختخواب خودش و دراز کشید و پوزه را فرو برد لای دستهاش که درمقابل روی او لمیده بودند. جو خواب آلوده خندید و درجای خود غلتید و پشت به آنان دراز کشید. هلن تلویزیون را خاموش کرد، بعد سکوتی طولانی بود. هلن تا وقتی بیدار بود درسکوت کامل بود و هیچ صدایی از جانب او شنیده نمی شد. اما جو در بیداری هم از خود صدا درمی آورد. گاهی دماغ خود را بالا می کشید و گاهی چنان صدایی درگلویش می پیچید انگار داشت تکه استخوانی را که در گلوی او گیر کرده بود بیرون می آورد. آنوقت کم کم درخواب فرو می رفت و اینگونه صداهای او کمتر می شدند، بعد فقط صدای نفسهاش شنیده می شد، نفس کشیدن هایی که ذره ذره به خروپف تبدیل می شدند.

و سرانجام هلن هم پس از مدتها به خواب می رفت و علامت درخواب بودنش این بود که نفس های طولانی یکنواخت می کشید، بعد همان نفس فرو داده را تکه تکه بیرون می داد، انگار یک دریچه ای توی گلوی او بود که هنگام بیرون آمدن نفس، آن دریچه هی باز می شد و هی بسته می شد. وقتی هلن درخواب بود برونو سعی می کرد صدایی از خود درنیاورد، پوزه بر نرمی تشک لمیده، چشمها را بست. گاهی صدای جیغ پرنده ای که خیلی دور بود شنیده می شد، گاهی صدای باد. صدای تیک تاک یکنواخت و خسته کننده ساعت که برونو را به جانب خواب هل می داد تا بعد سایه های زرد درشت اندام به روی او هجوم بیاورند با فشاری که زیادتر می شد و ترسناکتر، و او هیچ کاری نمی توانست بکند غیراز اینکه هی له بشود زیر آنهمه سایه های زرد و پنجه های گوشتی ترسناک که حلقه می شدند به دور گردن او و هُلش می دادند به داخل قفس تنگ سرد آهنی، و فریادها که شعله آتش می ریختند به روی پوزه او، و ناگهان جیغی که شعله پاشید درگوش او، انگار صدای فریادی بود که می خواست معنی داشته باشد اما عمق خواب معنی آن را گرفته بود و حالا فقط یک جیغ بود از شدتِ درد یک زخمِ ناگهانی، بعد یک جیغ دیگر مثل آخرین جیغ یک سگ زخمی درحال مرگ. برونو ناگهان چشم ها را باز کرد. این صداها صدای جیغ آدمیزاد بود که اتاق هنوز از وحشتش در خود می لرزید. هلن هم از خواب بیرون پریده بود و مثل هرشب بر رختخواب خود نشسته بود و مثل هرشب به مهربانی می گفت - جو! هی، جو!

برونو پارس کرد و به دنبال کمک دوید به سمت درخانه و خود را به درکوبید و پارس کرد.

آخرین جیغ، قوی ترین و دردناکترین بود که باز ازگلوی جو درآمد و ساختمان را لرزاند.

چراغ خانه یکی از همسایه ها روشن شد، حتما باز پدرحنا بود، بعد چراغ خانه زن و شوهر جوان روشن شد. هلن خود را به سوی رختخواب جو سُراند، اول پاهای او را لمس کرد و مالید، بعد رانها و پشت کمرش را. جو صورت خود را بربالش جا به جا کرد و با لبخندی درتاریکی پرسید. - چی شد؟

هلن به سوی آشپزخانه رفت - باید یکی از اون قرص های زردت را بخوری. من برات میارم، با یک لیوان بزرگ آب. چطوره؟

برونو به اتاق برگشت، آرام و با تردید به رختخواب جو نزدیک شد و پس از مکثی درسکوت پوزه بر سینه او گذاشت.

جو گفت - قول می دی که پسر خوبی باشی، مگه نه؟