حسین راضی؛ خداپرست سوسیالیست مصدقی

علی کلائی
علی کلائی

هماره تاکیدش بر وحدت بود. وحدت میان تمامی احزاب ملی و مذهبی پیرو پیشوای فقید نهضت ملی ایران یعنی زنده یاد دکتر محمد مصدق. پیرمرد تا آخرین لحظات عمر با برکتش چشم به راه وحدتی میان رهروان مصدق کبیر بود.

در سال 1307 به دنیا آمد. خودش می­گفت که با آغاز جنگ دوم بین الملل به وادی سیاست راه یافته است. راه­یافتنی نه از سر منفعت طلبی سیاسی یا حزبی و یا شور جوانی که این روزها گرفتار جوانان نسل سوم پس از انقلاب ضد سلطنتی بهمن 57 است. راه­یافتنی از سر درد و رنج و حرمان توده­های مردم. سیاسی شدنی از سر درد آزادی و عدالت برای ایران و استقلال این ملک بلا دیده. و اصولا مگر نه این است که هم­نسلان او همگی دردمندانی بودند ایستاده در راه و معتقد به آرمان؟ نسلی طلایی که بدنه نهضت ملی بود و ستونهای انقلاب بهمن 57 و بعد هم به این دلیل که بر اصولشان ایستادند، حذفشان کردند و دوباره شدند منتقدین حاکمیت نوپا. نسل حسین راضی نسل ایستادن و اعتقاد و باور و کار بی­شائبه و همه زمانی و همه مکانی بود. نسلی به یاد ماندنی در تاریخ ایران زمین.

پیرمرد چشم ما بود. یاد سخن جلال در سوگ نیما می­افتیم. اما این پیرمرد صادق و ساده و مصدقی ما، چشم بینایِ تاریخ دیده ما بود. پیرمرد با تاکیدش بر وحدت با ما سخن می­گفت. می­دید در خشت خام آنچه من و مای جوان در آئینه هم نمی­دیدیم و هنوز هم نمی­بینیم.

همیشه در اوج بیماری و درد و رنج بی­امانش با جوانان مهربان بود. این را می­گویم چون می دانم هستند بسیاری از عزیزان که شان خود را همنشینی با نسل جوان فعال ایرانی نمی­دانند. اما حسین راضی هر بار که با جوانان می­نشست جوان می­شد. جوان شدنی که همپای آن جوانان سخن بگوید و گاه همین جوانان این نسلی به قول امروزی ها از آن جوان آن نسلی کم هم می­آوردند! عشق او به نسل جوان ایران زمین را کسی جز کسانی که پای درسش نشستند، نمی­توانند درک کنند. راضی در اوج بیماری هم زانوی به زانوی جوانانی می­داد که تشنه رازهای مگو تاریخ ایران از زبان راوی صادق آن روزهای تلخ و شیرین بودند.

حسین راضی تا به آخر یک خداپرست سوسیالیست ماند. خداپرست ماند و معتقد به مبانی اسلام و شیعه ای که نه از دامان مدعیان رسمی دین و کاربدستان و دکان داران که از قرآن و مکتب علی و حسین علیهما­السلام آموخته بود. حسین راضی به دین داریش مفتخر بود و و به همان امری معتقد بود که مصدق معتقد بود و شریعتی شهید اعتقاد راسخ داشت. سوسیالیست ماند چون از رنج و حرمان خلق های محروم و ستم کشیده در عذاب بود و نمی­توانست مانند خیلی ها در برابر رنج و درد خلق­ها بی طرف بماند. به آرمان برابری خواهانه سوسیالیسم معتقد بود. چون می دانست برخلاف جو امروز جهانی و هژمونی سرمایه داری، جز با برابری خواهی راه بر مردم محروم برای رسیدن به حقوقشان باز نمی­شود. حسین راضی از همرزمان مرحوم دکتر محمد نخشب از بنیانگذاران سازمان خداپرستان سوسیالیست و حزب مردم ایران بود و از فعالین با سابقه جبهه ملی ایران محسوب می­شد. او تا آخرین لحظه عمرش از آرمانهای خود دست بر نداشت. آنچه او بدان معتقد بود این بود که: “سوسیالیسم و دموکراسی دو جلوه از یک حقیقت است و آن حکومت مردم بر مردم است.” حسین راضی معتقد به دموکراسی و حکومت مردم بر مردم بود و هیچ گاه به هیچ حکومت فرد محوری چه به نام دین و چه به نام ناسیونالیسم در ایران تن نداد. حسین راضی مصدقی ماند و مسلمان و برابری خواه. و چنین هم رفت.

میانه ظهر سوم بهمن ماه 1389 خورشیدی است. تلفن همراهم زنگ می­خورد. دوستی آن سوی خط است با خبری که می توان با شنیدنش ایستاد. رحلت استاد حسین راضی. زانو خم می­کنم. انا لله و انا الیه راجعون. عصر به منزلش می­رویم و این بار سیاه­پوش. به کنار اتاق نگاه می­کنم. جای تخش خالی است. جای تختی که از آنجا با نگاههای مهربان پدرانه­اش نگاهمان می­کرد و با آغوش باز ما فرزندان معنویش را به حضور می­پذیرفت. یاد روزی می­افتم که به من گفت و به نوعی توبیخ شدم که چرا با بقیه دوستانم به زیارت مزار شهید دکتر حسین فاطمی نرفته­ام و چرا با جمع نبوده­ام. من دلیلی قانع کننده داشتم. اما آن پیر راه و اندیشه و سخن باتاکید فراوانش بر اصل وحدت، امر به همراهی علی­رغم تمامی مسائل می­کرد. آبان ماه امسال بود گویا. و بعد با گفتن نام فاطمی شهید به میانه خاطرات خود رفت و از دلیری­های فاطمی در برابر استبداد گفت. دست محبتش بر سر نسل جوان ایرانی بود. حیف و دو صد حیف که دیر او را شناختیم. در بیمارستان هم علی رغم بیماری سختی که داشت نگاه پرمهر پدرانه اش را هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم. به فرزندان ایران به چشم فرزندان خودش می نگریست. پیر مرد مصداق این آیه شریفه بود که :

“و من المومنین رجال صدقوا علی ما عاهدوا الله علیه و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا”

تنها می توانم این گونه بگویم که: دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایه رفت از سر ما