شبکهی ۱ در هر شماره گزیدهای از استاتوسهای کاربران شبکههای اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر میکند.
محمد گنابادی: سقوط
وقتی که در متن سقوط میکنی
رنگ چشمانت ایستاده خوابم میبرد به قله های سرزمینت
بر رد پای شب
موهایت کودکی کوچه های آنطرف شهر
در حس آخر نوستالوژیک کوچه خالی از حجم سبز
در تجربه از نوشتار بدون تو.
از تن به حجم سبز
از تن به تن تنیده در قله های تو…
- این سطر تاویل چشم های تو بود و شاعر در کوچه های تو, فکر سقوط سبزحجم دیگریست –
اصلن به این ارتباطی ندارد که شبانه عاشقت را شده باشد
دستانم را به دریایی از جنوب دادم که بریزد به رودی که تو را زاییده در پشت چشمان من.
نسترن بشردوست: سرخی بر سفیدی
یک ساعتی به خیابان رفتم. شاید هم کم تر از یک ساعت. دلم برای کنج اتاقام می تپید. انسانها، این مردم با جهالت و سر در گمی و حماقتی که در سر دارند، من را میترسانند.
زنانی که در فروشگاههای لباس زیر سرازیر میشوند و توری قرمز میخواهند. سرخیای برای نشستن بر سفیدیهایشان. انگار چیزی ندارند به جز سرخیای که بر سفیدیشان بنشیند. و مردانی که دنبال میکنند این سرخ و سفیدها را.
این جنگ و رقابت برای چیست؟ کدام تفکر درست است؟
دوست داشتم عکاسی دورهگرد از من و مردم عکس میگرفت. آن وقت سالها به عکس خیره میشدم تا در آن تصویر درستی و غلط بودن را مییافتم. خودم را کشف میکردم. خودم که این اتاق با آن خیابان برایم فرقی ندارد. خلوتم به هم نمیریزد و ترس همراهم است.
لادن نیکنام: تهران من
تهران ِمن، تهرانی که دوستش میدارم و همیشه با من هست، حتا وقتهایی که چهرهاش دودگرفته و کثیف است، حتا وقتهایی که هیچ راه خلوتی برای رسیدن به خانه نشانم نمیدهد، حتا وقتهایی که کوه ِ نشسته بالای سرش پیدا نیست و نمیدانم باید قدرت و صبر را از کجا یاد بگیرم…
تهران ِ خستهی من که هنوز دروازههاش به روی همه باز است و میخندد هر چند سخت هر قدر دیر.
مرجان صائبی: عشرتآباد
دیروز با مامانم داشتیم میرفتیم طرف دروازه شمرون، رسیدیم به میدون عشرت آباد. جاتون خالی چه عشرتی هم به پا بود، هرکی تو یکی دیگه بود. طوری ملت فشار می دادن که اگه برای افزایش جمعیت یک صدمو این فشارو داده بودن یه ماهه جمعیت ایران میشد ۲۷۰ میلیون نفر. همه سانت به سانت می رفتن مولای درزشون نره. یه پرایده اومد بغلم گفت قبلشم یه راه دیگه داشتی ولی نرفتی، گفتم کدوم راه من که یه سانتم جا نداشتم گفت: چرا راه داشتی نتونستی بگیری خب زنی دیگه چی کار کنی، بعدم شروع کرد به خندیدن با یه حالت عاقل اندر سفیه.بعدم گفت برو برو رات بازه. منم حرصم گرفت دیدم چراغ شاگردش شکسته گفتم چراغ جلوت داشتی راه میگرفتی اینطوری شده. گفت چون زنی جوابتو نمی دم، بعدم گاز داد رفت جلوی من، دیدم پشت ماشینش شبیه زیر میز چلوکبابیای مرکز شهره. یه جا یه شعر عاشورایی بود بغل اینورم نوشته بود مائده بابا ! همین موقع مامانم شروع کرد به تعریف کردن این که امروز یه مردی تو انگلیس صورت یه زنی رو خورده !آقا ترافیک از یه طرف، مائده بابا و با این یارو صورت خواره هم از یه طرف دیگه بهم پیچیده بودن که مائده بابا سرعتو کم کرد و دوباره اومد بغل ما و شروع کرد به سرتکون دادن که برات متاسفم و می خندید و با خودش درگیر بود، یه لحظه گفتم بپرم صورتشو بخورم بابایِ مائده رو بی صورت کنم، بعد فکر کردم مامانم بیچاره از وقتی راه افتادیم یه کلمه حرف نزده گذاشته وسط ترافیک بی مقدمه مثل نوار شروع کرده میگه یه مردی صورت یه زنی رو خورده ! خب حال عادی نداره الان من صورت یارو رو بخورم اونم شروع می کنه دست و پای خودشو خوردن که این چی بود من زائیدم ! بعد زیر لب گفتم شب که دادم صورت مائده رو برات بخورن دیگه واسه من زن راننده، زن راننده نمیکنی. مامانم یهو گفت آره بکن بیان پدرتو دربیارن! تخیل مامانم به خاطر علاقه عجیبی که به فیلم ترسناک داره خیلی قویه، شایدم واقعا فکر کرده من صورت بچه دوست دارم یا من فدایی دارم برام صورت بچه می خورن!
خلاصه الان دارم به مائده فکر می کنم که باباش اسمشو پشت پرایدی زده که ـ احتمالا برای یه لقمه نون که سر سفره زن و بچش بذاره ـ از صبح تا شب باهاش مسافر کشی میکنه، اما نمیفهمه وقتی داره به زن راننده بقلش تو خیابون میگه:«زنی دیگه چی کارکنی» در اصل داره صورت دختر خودشو گاز می زنه.
صابر ساده: فانتزی
یکی از فانتزیای زندگیم این بوده که یکی از این حاجی بازاری های چاق و خوشتیپ و تسبیح به دست بشم که وقتی تو راسته ی بازار راه میرم همه بهم سلام بدن اما فقط چند تا چیز کوچیک رو ندارم.اول اینکه حاجی نیستم.دوم اینکه بازاری نیستم.سوم اینکه پولش رو ندارم اصلا بازاری بشم.چهارم اینکه وقتی اینا رو ندارم کسی تو هیچ راسته ای بهم سلام نمیده چه برسه تو راسته ی بازار.البته تسبیح و شکم رو دارم که به درد عمه ام هم نمی خوره. راستی طرفای خونه ی ما گوجه کیلویی ۱۲۰۰ تومنه…
مهرگان نامور: داستان بلند
نوشتن یک داستان بلند. بلند نویسی برای من مثل ماجراجویی و دلبری می مونه.سر کردن توی هزارتوئه. منتها همیشه حواسم پی شعر بود.طرحی که ریختم خودم رو هم شگفت زده کرده.به یکباره اتفاق افتاد. الان دیگه ماجرای کشف یخ مارکز رو درک می کنم.بقول وولف هر روز خطر ناک است. برای بعضی آدم ها هر روز زندگی دیوانه وار می گذره. با زخمهای مهلکی که توی این مدت برداشتم و و خراشهای بدی که جای پنجه های دوستانه ی روش هنوز پیداست این امیدواری بزرگی بنظر میاد.حالم گاهی اینقد واژگون میشه که صورت اصلیم از دست میره ولی توی تمام این حالتها چهره ی من ثابت مونده.نوشتن چهره ی من رو ثابت نگه میداره. مانع فروپاشیم میشه.حتی با زندگی توی دهدشت دیگه مشکلی ندارم.بعضی آدمها بقول دوستم درد بی درمون دارن.هر بار چیزی رو بهونه می کنن هر بار رویای بهبودی تو دستاشون جون میده و از روی پوستشون بخار گرم و طلایی نبردی بیمارگونه با خودشون و دنیا بلند میشه. نوشتن داستانی بلند.و کنار هم گذاشتن قطعاتی که قبلن نواخته شده. کاری که باید از اول میکردم.