دهه فجر نیمه دوم سال تحصیلی را قشنگ هل میداد بهسمت امتحانات خرداد. تحمل مدرسه فقط همان ثلث اولش مصیبت بود. از اول مهر و بوی نوئی کاغذ کتابهای درسی که با عکس حضرت امام شروع میشد و بعداً در صفحه دومش عکس “همین جناب آقای خامنهای” را هم چپانده بودند، لاکردار همین که روی دیوار حیاط میخواندی “مدرسه سنگر است”، زورت میآمد بقیه سال را در “سنگر” بگذرانی. رادیو و تلویزیون کم بود، حالا سخنرانی آقا و خانم مدیر و ناظم را هم باید سر صبحگاه در مورد فتح و ظفر ارتش اسلام از دیروز تا حالا را هم میشنیدی. این مصیبت ادامه داشت تا آخر ثلث اول و هیچ چاره دیگری هم نبود. مگر که بعدها در دبیرستان یاد گرفته بودی که از درب مطب دکتر فلانی همین که بری تو و بگوئی از دیشب یک حال بدی دارم، یارو فوری میفهمد که امروز مدرسه نرفتهای و برایت گواهی مینویسد. بعد هم سینما و “عقابها” و “کانی مانگا” و یا نهایتاً “دیوار” محصولی از کمپانی چاپ فیلم دوست و برادر هند.
ماه دی که میشد تا وجدان و شرف معلمها بین هفت و هشتهائی که ثلث قبل بهت داده بودند آرام بگیرد و به این نتیجه برسند که “حقش بود”، رسیده بودیم به بهمن. زنگ تفریح سال تحصیلی از اینجا شروع میشد. از اول بهمن هشتاد درصد بچههای مدرسه میرفتند انجمن اسلامی ثبت نام میکردند. همینطوریاش انجمن اسلامی عموماً فقط دو عضو داشت: یکی خود معلم پرورشی، یکی هم آن ریغو دماغو “آنتن” آدمفروشی که موقع فوتبال میگذاشتیمش دروازه. اما از اول بهمن تمام مدرسه عضو انجمن اسلامی میشدند. چرا سر کلاس نیامدی؟ آقا اجازه؟ رفته بودیم واسه 22 بهمن کاغذ کشی بخریم. هر روز کیف همه پر بود از جینگیلی سلیمونهای خاص دهه فجر که لوازم تحریریها میفروختند. اینها مجوز بچهها برای دیر آمدن یا هرگز نیامدن به مدرسه بود.
علاوه بر این، دهه فجر فرصت مناسبی بود برای انتقام از سال بالائیهائی که در چهار ماه گذشته ضعیف حال داده بودند یا حتی در مواردی ضد حال هم زده بودند. اجازه آقا؟ ما یه عکس امام زده بودیم اونجا، این نصرتی اینا اومدن کندنش آقا! بعد هم که نصرتی اینا در حیاطی جائی «دستگیر» و محاکمه میشد، پشت سر ناظم میایستادی و زبانت را تا بیخ درمیآوردی و بالا و پائین میبردی. البته خب زنگ آخر هم پشت درب مدرسه از همان نصرتی اینا چنان کتکی میخوردی که دیگر آدمفروشی نکنی.
یک حسن بزرگ دیگر نزدیک شدن به دهه فجر هم این بود که همه از دم عضو گروه تئاتر یا سرود مدرسه میشدند. آنموقعها فیس بوک نبود و اولین جرقههای “مبارزه” مجازی از طریق همین گروهها زده میشد. مثلاً میرفتی عضو گروه سرود میشدی بعد وسط سرود “هوا دلپذیر شد…” یکدفعه با تمام قوا عطسه میکردی. هم سرود به این انقلابیای خراب میشد، هم هیچکس نمیتوانست بهخاطر عطسه پروندهات را بفرستد همانجائی که شورای امنیت پرونده القاعده را فرستاد. یا در گروه تئاتر به مناسبت ایام به این شادیآفرینی، یک کار بامزه بسازی و وسطش هرچه دلت میخواهد به معلمهایت بد و بیراه بگوئی. خب چیه مگه؟ جشن به این مهمی، نخندیم؟ آقا اجازه؟ جنبه داشته باشید!
از آنطرف هم که خود روز 22 بهمن حال تعطیلیاش را میبردی و از فردایش هم تا یکماه داشتی به جمع کردن آنهمه زلم زیمبو از در و دیوار کمک میکردی. لابد داشتی همین کار را میکردی دیگر وگرنه چرا سر کلاس غایب بودی؟ مگه هرگز از ما دروغ شنیدهاید؟ -نه. خب پس داشتیم کمک میکردیم دیگر. همچی یکماه دیگر هم عضو انجمن اسلامی میماندی هم ثواب داشت، هم صواب میکردی (معلم پرورشی میگفت)، هم به انقلاب کمک کرده بودی، هم مدرسه را واقعاً سنگر کرده بودی، هم مهمتر از همه رسیده بودی به عید. ثلث دوم هم اگر تجدید میآوردی خب زیاد مهم نبود، عوضش به انقلاب خیلی کمک کرده بودی. بعداً همین کمکها به درد استخدامت خورد بدبخت نه آن درسی که خواندی!