فرهنگ سکوت در ایران
چند روز پیش برای سیف الله ایمیلی فرستادم. شعله ای از نگرانی در ذهنم تابیده بود. برایش نوشتم:” سیف الله عزیز، آخرین بار که تو را دیدم، در فیلم سبز سینماگران حرف می زدی، صدایت گرفته و اندوهگین بود. خوبی؟”
نمی دانستم همان روزان و شبان سیف الله در بیمارستان است. ایمیلم بی جواب مانده بود…برای همیشه بی جواب ماند.
سیف الله دانشجوی رشته جامعه شناسی دانشگاه شیراز بود. کتاب فرهنگ سکوت پائولو فرره را از انگلیسی به فارسی ترجمه کرد. کتاب توسط انتشارات خوارزمی منتشر شد. بعدا از حیدری پرسیدم، چرا نام احمد بیرشک را هم به عنوان مترجم روی جلد نوشته بودید؟ گفت: چه کسی باور می کرد که مترجم یک جوان بیست و دوساله است. کتاب را خواندم. سیف الله گفت: نظرت چی بود؟”
ساعت ها با هم حرف زدیم. در باره فرهنگ سکوت ؛ نه در آمریکای لاتین که در شرق. برایش خواندم:
من که از آتش غم چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم خاموشم…
برایش گفتم: چگونه ضیغم الدوله حاکم یزد دهان فرخی یزدی را دستور داد بدوزند تا خاموش بماند. فرهنگ سکوت…فرخی سرود:
شرح این قصه شنو از دولب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
- واقعا لب هاش را دوختند؟
- بله واقعا دوختند…
ذهن سیال و آفرینشگر سیف الله انگار داشت تصویر سازی می کرد. سکوت کرد…سکوتمان ادامه پیدا کرد. گفتم سیف الله بیا برویم این غذاخوری نزدیک خوابگاه ما، اسمش مهارانی است!
سکوت سیف الله…نمی شود چیزی خورد…آرام گفت: لب های دوخته.
گفتم: باید فرهنگ سکوت سرزمین خودمان را بنویسیم…آن روز نمی دانستم که سی سال بعد خانواده روح الامینی جسد جوانشان را با دهان خرد شده تحویل می گیرند…
سال 1357 سیف الله ستاره تظاهرات دانشجویی بود. بلندگوی دستی را بر شانه اش می انداخت. پیراهن سیاهش تمییز و اتو خورده بود. با صدایی بم و پر طنین می خواند:
ما عاشق شهادتیم، هیهات مناالذله…هیهات منا الذله…
عاشورا بود. سیف الله می خواند و موج عظیم جمعیت که خیابان زند را پر کرده بود پاسخ می داد. هیهات مناالذله… به فلکه شهرداری رسیده بودیم. صدای سیف الله گرفته بود…
انقلاب پیروز شد. صدای خنده سیف الله. درخشش دندان ها و بازتاب برق چشمانش در شیشه ی عینک…
برای رادیو شیراز “ جهاد برتر” را می نوشت. روان مثل آب و گرم مثل نان تازه. از همان زمستان 57 تا تابستان 88 بر سر پیمانش با قلم و سینما باقی ماند…
مدیر عامل خانه سینما بود. گفتم سیف الله بیا در باره معاونت سینمایی وزارت فرهنگ با تو صحبت کنم. گفتم این بهترین فرصت است که فرد مورد پذیرش جامعه سینمایی ایران که مدیر عامل خانه سینماست، معاونت سینمایی وزارت فرهنگ شود. پذیرفت. بسیار کوشید تا سینما از بعد قوانین و آیین نامه ها وتحکیم نهادهای مردمی و غیر دولتی استقرار پیدا کند. البته قدرش چنان که بایست دانسته نشد و زود هنگام از وزارت ارشاد رفت.
سیف الله هم نویسنده توانایی بود و هم سینماگری ممتاز. بارها دوستان فلسطینی ام گفته اند، همچنان “ بازمانده” بهترین فیلم فلسطینی است.
سیف الله گفت: می خواستم آخرین سکانس فیلم پیام روشنی داشته باشد. وقتی صفیه با کودک می خواهد خودش رااز قطار پرتاب کند. چه باید بگوید. آن شب رفتم زینبیه. در ذهنم درخشید: صفیه آیه الکرسی را می خواند. خداوندی که حی و قیوم است…
صفیه با کودک خودش را پرتاب می کند. صفیه شهید می شود و کودک که پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگش همه شهید شده اند. خانه شان را مصادره کرده اند. زنده می ماند. فیلم با صدای گریه کودک، انگار گریه تولد ادامه پیدا می کند…
صدای اندوهگین و پر طنین سیف الله با بازمانده برای همیشه در تاریخ هنر و اندیشه می ماند…
در مسجد کوچکی در خیابان دولت مراسم درگذشت پدر سیف الله بود. پس از آزادی خرمشهر پدرش به خرمشهر می رود. شهر را می بیند. خانه شان را پیدا می کند، قلبش می ایستد.
گفتم: سیف الله همین سوژه را یک فیلم کن. پدرت سال ها با خاطره خرمشهر و نخل هایش و کارون زندگی می کند. به خرمشهر می رود. نخل های بی سر و سوخته و قلبی که تاب نمی آورد و می ایستد. اشک در چشمانش حلقه زد. سکوت…به تعبیر هارولد پینتر مکث…
سیف الله انسان بود…ساده و با صفا و صمیمی…بی خدشه…
در فیلم سبز سینماگران، صدایش گرفته و نگاهش اندوهگین بود. شاید هم سنگینی این ایام را تاب نیاورد؛ مثل پدرش که نتوانست نخل های سوخته خرمشهر را تاب بیاورد. رفت و ماند. تا بازمانده می ماند، سیف الله خواهد ماند…
“ ببین! آیه الکرسی شد امضای بازمانده…”
لبخندش و درخشش برق چشمانش…
اتاق 111 بیمارستان جام جم بود.
“ یک دفعه انگار چیزی در درونم شکست. شکستن استخوان در درونم را حس کردم…افتادم…”
با رفتن سیف الله، آن صدای گرفته، آن برق چشمان و بازتابش در شیشه عینکش، آن خنده مدامش…سکوتش…چیزی در درون همه ما شکست…