کمند روز ولنتاین

آیدا قجر
آیدا قجر

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا

سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت

اول اسفند ۱۳۸۹،گزارشی از مبارزه‌ی بسیجیان و یگان ویژه با تظاهرکنندگان، تحت عنوان “نبرد روز ولنتاین” توسط یک بسیجی در سایت الف منتشر شد؛ مخاطب این یادداشت، آن گزارشگر بسیجی و دیگر همراهان اوست:

اینجا تهران نیست؛ اینجا ایران است!

دیگر خیابان‌ها فقط ولیعصر و انقلاب نیستند؛ اینجا میدانی در شیراز، اصفهان، مشهد و زاهدان است که با صدای “الله اکبر” و “مرگ بر دیکتاتور” پر شده است.

صداهای “حیدری”ها هم به گوش می‌رسد.

نمای الله اکبر مشت‌های گره شده است و سیمای حیدرگویان، زنجیر و باتوم فنری، عطر الله اکبر، بوی خون است و رایحه حیدر، گاز اشک‌آور.

چند روز از ۲۵ بهمن و اول اسفند می‌گذرد و کلمه‌ها بر صفحه‌های مجازی شکل می‌گیرد، آن‌ها که از دهانشان بوی “مرگ بر دیکتاتور” به مشام می‌رسد امیدوارند، شهدای خود را پاس می‌دارند و برای مقاومت و شاید تقدیم شهدایی دیگر بنام آزادی، اعلام حضور می‌کنند اما گروهی که وجودشان وابسته‌ به زنجیر و آهن است، در همان حال که شب را نگران از فردا، در کنار فرزندشان مزه‌مزه می‌کنند؛ گزارش یک روز پر کار که فرزند همسایه‌ای را با قدرت ناشی از باتوم از بالای پلی به زمین پرت کرده‌اند با افتخار می‌نویسند که: “از میدان انقلاب وارد خیابان آزادی می‌شویم و به غرب می‌رویم؛ پیش از آن، قدری از جیره‌ی جنگیم را می‌خوریم و زنجیرم را از کیف به جیب بارانیم می‌برم، اکبر صباغیان فرمانده یگان حاشیه‌ی میدان است، می‌ایستیم به صحبت، سبزها برایش جدی نیستند، خوشحال است که سبزها آمده‌اند و او بعدازظهر سر کار نمانده است؛ جمع کردن سبزها برای اکبر بیش‌تر یک تفریح است”.

اما مردم هنوز در خیابان‌ها هستند؛ بدون اسلحه، با مشت‌هایی که با اعتراض به گلوله‌های شما، رها، بی‌پناه و بدون حامی به سمت آسمان و خدایی که تنها یکی است و “باید” برای همه باشد، بلند شده است؛ این دست‌ها را به یاد دارید؟ همان دست‌هایی است که رأی‌شان را می‌خواستند، چند صباحی بعد، یاران دبستانی‌شان را که در محبس نفرت شما گرفتار بودند طلب کردند، بعد از گذشت کمی از ناشنوایی شما شهدای‌شان را خواستند و پس از مدتی، دل به آرزوی “نبود” شما دادند و با آنکه خواستار “عدم خشونت” و  مخالف “اعدام” بودند؛ ناامید از همراهی و درک شما، “مرگ”تان را فریاد کردند.

این دست‌ها و این صداها و این قدم‌ها را شما ساختید و خواستید؛ برای حفظ نظامی به ظاهر اسلامی.

برادرم! (که هنوز برادر صدایت می‌کنم بلکه بدانی من به ناآگاهی و کژ‌فهمی تو دل ‌می‌سوزانم)

اگر تو و دیگر برادرانت و پدر معنوی‌ات پنبه‌های قدرت را از گوشتان خارج می‌کردید، در آن جمعه سیاه تیشه به ریشه خود نمی‌زدید!

روزهایی بود که فکر می‌کردیم دیر نشده است، چون هنوز دل‌ بی‌پناهان برعکس تو و یارانت به شرک و نفرت آلوده نشده بود؛ اما انتظاری دور از واقعیت است اگر بخواهی فکر کنی مادری که هر شب در عزای فرزند بی‌جسدش، اشک را روانه تنها پناهش یعنی خدا می‌کند، تو را ببخشد و روزی به دادخواهی بلند نشود… دور از حقیقت است اگر خیال کنی پناه تو که باتوم و فحش و زنجیر است قوی‌تر از پناه همان مادر و دیگر پدرانی است که کمرشان را شکسته‌ای.

تو خود به حضور عظیم مردم با توجه به تمام قدرت فیزیکی و آرایش نظامی واقفی که می‌نویسی: “جمعیت پیش می‌رود و ساکت است”، “سر تقاطع ژاندارمری و کارگر اولین دسته از منافقین سبز را می‌بینم که شعار می‌دهند و به سوی ما می‌آیند”، “حالا سبزها متشکل شده‌اند”، “سبزها هر زمان که چشم ما را دور می‌بینند، در خیابان و فرعی‌ها دوباره متشکل می‌شوند و شعار می‌دهند”، “این‌بار در فرعی شیرزاد به هم پیوسته‌اند”، “هر زمان که ما دور می‌شویم، جمعیت را از پیاده‌رو به خیابان می‌کشند و شعار می‌دهند”، “صحنه‌ی غریبی است؛ خودروها را نگه داشته‌اند، سطل‌های آشغال را برگردانده‌اند و بارانی از سنگ بر سر ما می‌بارد”.

و چه آشکارا از ترس و دلهره‌ات برای مقابله با مشت، فریاد و سنگ می‌گویی: “زنجیرم را از کیف به جیب بارانیم می‌برم”، “اولین یگان بسیج را که می‌بینم نفسی می‌کشم؛ کم‌تر از این اندازه دلم برای بسیجی‌ها تنگ شده بود، آن‌ها در حاشیه‌ی میدان و خط ویژه مستقر هستند”، “بچه‌ها تذکر می‌دهند زیاد جلو نروم”، “چند نفر پیاده و چند موتور هستیم و نیاز به نیروی کمکی داریم”، “دسته‌ی ما بسیجی‌ها هستند که کف خیابان همدیگر را پیدا کرده‌اند؛ موتورها مال خود بچه‌ها است”، “خیابان یک‌طرفه است و ما خلاف می‌آییم، اگر به کمین‌شان بخوریم جایی برای دور زدن نیست”، “سربازهای عادی سپر و باطوم برداشته‌اند؛ انتخاب دیگری نداریم”، “یگان ناجا ناآزمونده و ترسیده است؛ سربازها نیاز به روحیه دارند”، “ما این وسط گیر افتاده‌ایم، تنها تلاش می‌کنیم که چهارراه سقوط نکند؛ دلم می‌خواهد خداوند از آسمان بسیجی بفرستد”، “دعایم انگار مستجاب است؛ از سمت چپ یک دسته‌ی موتورسوار به ما ملحق می‌شود، از دیدن هم ذوق‌زده‌ایم”.

عشق را خط بطلان می‌کشی و هر نشانه‌ای از آن را می‌خواهی با پاک‌کنی از خشونت محو کنی:‌ “تعدادی دختر و پسر خوشحال با سر و وضعی که مناسب امروز است (۱۴ فوریه، روز ولنتاین)، شعار می‌دهند و رد می‌شوند”، عشق را از آن غربی‌ها می‌دانی و عاشق را وابسته به بیگانه: “سبزها از همین ابتدا باخته‌اند زیرا فراخوان تظاهرات در روز ولنتاین یعنی پذیرش ادعایی که حزب‌الله از ابتدای فتنه در حال اثبات آن بوده است؛ سبزها دین ندارند. سبزها از فراخوان مناسبت‌های مذهبی رسیده‌اند به مناسبت‌های ملی و از آن‌جا به مناسبت‌های مدرن؛ والنتاین؛ روز جهانی بزرگداشت فحشا”!

نه برادرم! نه!

یکی از اشتباهات تو که در کنار دیگر اشتباهاتت تو را تبدیل به موجودی کرده که مردم بی‌پناه را با مهاجمان جنگی اشتباه می گیری همین است که یکی از بزرگترین اصول دین را که همانا “زندگی” کردن است نادیده می‌انگاری و با باورهایی از جنس “گریه”، “خشونت”، “جنگ” و “خرافه” و شلاقی از “اطمینان”، تازیانه می‌زنی:

 ”به شانه‌اش می‌زنم؛ تو که گفت این دلقک‌ها نمی‌آیند؟! چیزی نمی‌گوید. حسین قدیانی است که ترک میثم محمدحسنی نشسته است، سید شهاب واجدی را نمی‌شناسم اما احساس می‌کنم که لنز دوربینش برای درگیری خیابانی زیادی بزرگ و سنگین است. میثم از موتور پائین می‌آید و با یک باتوم فنری، تک و تنها به پیشانی کار می‌رود؛ عشق می‌کنم با حسین و میثم و شهاب که جسارت‌شان را بیرون از وب هم می‌توان دید”.

می‌دانی فرق ما و شما در چیست؟

تو عشق می‌کنی با جسارتی که از باتوم فنری و صدای موتورت فریاد می‌شود و ما عشق می‌کنیم با الله اکبرهایمان و صدای پاهایمان؛ معشوق‌ تو قبیله‌ی چماق‌ به‌دستانی است از جنس توهم قدرت و معرفت و معشوق ما قافله‌ی شبنم‌هایی است از جنس سهراب‌ها، نداها، اشکان‌ها، حامدها؛ همانان که تو و دیگر انقلابی‌ها! سعی در ربودن‌شان کردید، جان‌شان را، جنازه‌شان را و یادشان را… و چه سعی بیهوده‌ای!

 معشوق ما کاروان بدن‌های خسته، کبود و خونینی است که اگر تابوتی از جنس ما نداشتند، بر مرکبی از عشق، باور و ایمان بدرقه‌شان کردیم؛ راهی خانه مقصود.

شما به زنجیر، وابسته و ما به کمند خونین معشوق‌مان بسته‌ایم؛ هرکس به راه خود!

به کلمات خودت استناد کردم تا بگویم؛ همین دلایل کافی است که بدانی آنکه بازنده است تویی و برنده این نبرد نابرابر ماییم زیرا کفه‌ی ما در این ترازو، عشق سنگین‌تر کرده‌ است.