یک سال از توقیف مجله زنان گذشت. برای منی که از روز نخست توقیف آن، امیدی به نوید ها و امیدهای گوشه و کنار نداشتم و می دانستم که آب رفته به جو برنخواهد گشت، این سیصد و شصت و اندی روز، چون برق گذشت. چنانکه وقتی دوستان پیغام فرستادند که به یادبود مجله جمع شویم با تعجب به گذشته ای - که چه تند ورق خورد- نگاه کردم. اما برای شهلا شرکت، این سیصد و اندی… ثانیه ثانیه، بسان عمری از سر گذشت.
در تمام این یک سال، هر بار که او را دیدیم و سراغش را گرفتیم، قصه تازه ای داشت از پی گیری های هفته ای که پشت سر گذاشته بود. یا به دیوان عدالت اداری رفته بود و یا سراغ یکی از اعضای هیات نظارت بر مطبوعات یا هر آشنایی که ممکن بود بتواند قولی و قراری را در مورد “زنان” اش به سرانجام برساند. گاهی بشوخی برگزار می کردیم این همه پی گیری و مهمتر از ان، این همه امید را. گاهی ناراحت شده است از دستمان از اینکه چون خودش جدی و پی گیر نیستیم. گاهی ما نیز چون او امید داشته ایم (فریب خورده ایم؟!) و گاهی در دل گفته ایم که “ ما نیستیم!”. اما او همچنان با ما و بی ما سراغ مجله اش را از هر کسی که بوی نوید و امیدی از حرفهاش به مشام برسد، گرفته است.
چند روز پیش، وقتی در جمع بچه های “زنان” از او شنیدم که همچنان امیدوارانه در انتظار چهارشنبه ای است که هیات نظارت بر مطبوعات وعده داده است، بیشتر از هرچیز دلم گرفت. شاید این تفاوت بین دو آدم است. تفاوت بین من و او. به همین سادگی. ولی حالا به این می اندیشم که ریشه های این تفاوت در چیست؟ آیا این تفاوت بین دو نسل است؟ چرا شهلا هنوز امیدوار است و هنوز باور می کند و همچنان می دود؟ اما من، چنین بی باور و بی امید، به آینده نگاه می کنم. چرا از دیروز دل نمی کند و من و امثال من امروزمان را ده بار می کشیم و دوباره در آن می دمیم؟ تفاوت ما در چیست؟
شکاف نسلی
این روزها که از هر طرف، موافق، یا مخالف، سخن از سی امین سالگرد انقلاب، به گوش می رسد، نمی شود خودت را در میزان این سی سال نسنجی؛ من بزرگ شده در این سی سالم. زاده روزگاری که انقلاب را در خود پرورد و به بار آورد. زاده روزگاری که نه در آن نقشی داشته ام ونه خاطرات چندانی از آن روزگار. آنچه در خاطر من بجا مانده است، گذشت سریع روزهای پر نوید و پر امید و رسیدن به سالهای سخت جنگ و فشار اقتصادی و به هم ریختن ساختارهای اجتماعی و اقتصادی بود و پس از آن افزایش فشارهایی که از هر سو به من “نه” شنیدن می آموخت.
شهلا شرکت اما از نسل زنانی است که باورهای ایدئولوژیکشان، از آنها یک انقلابی تمام عیار ساخت. انقلاب ایران را بسیاری، یک انقلاب ایدئولوژیک – ترکیبی از ایدئولوژی های مختلف و گاه متفاوت- می دانند.
شاید همین باور و اعتماد آنها به تغییر را باید ویژگی مشترک زنان و مردان انقلابی دانست. باور و اعتمادی که با وقوع انقلاب و پس از آن، پایان نیافت. بلکه تا مدتها حتا در چالش با ایدئولوژی های دیگر رخ نمود و ادامه یافت.
نسل من ولی، نظاره گر و میراثخوار این تنشها بود. تنشهایی از سر باور و ایدئولوژی. تنشهای ناشی از درست و نادرست. خوب و بد، سیاه و سفید. و واقعیت این است که ما بین این سیاه و سفیدها به هیچ یک از این دو تعلق خاطری نداشته ایم. باور ما از نوع دیگری است. ما اصراری بر نشاندن حرفمان بر کرسی، تنها و تنها به یک شکل خاص، نداریم! زیرا همیشه آموختیم که “نه” را دور بزنیم. یادگرفتیم دربرابر دیواری که سد شده است، به جای فرو ریختن آن، چاله بزنیم، دور بزنیم یا بپریم. درحالی که انقلاب، جز فروریختن دیوار نمی شناخت.
این تفاوت من و شهلاست. او مجله اش را می خواهد. “مجله خودش” را. از روز اول حاضر نبود بپذیرد که همه ی احتیاط ها و منش های مدنی و منطقی و مسالمت آمیزش، تحمل نشده است. در حالی که من و بسیاری از همکاران جوانترمان، از روز نخست بعد از تعطیلی “زنان”، ده ها پیشنهاد در چنته داشتیم. از رفتن به سراغ سایت گرفته تا تشکیل گروه های تحقیقی و گرفتن مجوز ان.جی او و…، پیشنهادهایی که هنوز پس از گذشت یک سال، عملی نشده اند. نه اینکه ما زنش نباشیم، نه. ما خواسته ایم که “تحریریه زنان ” از هم نپاشد و در مرکز این تحریریه شهلایی نشسته است که همچنان دل در گرو مجله اش دارد. او زن باور و اعتماد است و ما زن روبرتافتن و رفتن به دنبال دیگری.
به هر حال، یک سال گذشت. مجله زنان برنگشت و مجله معهودی هم که قرار بود جای آن بنشیند، نیامد. ما همچنان چشم براه چهارشنبه ای هستیم که هیات نظارت بر مطبوعات شاید دست از عناد با زنان بردارد. در این یک سال، اتفاق های زیادی در جنبش زنان ایران رخ داد که جای خالی زنان را بیشتر از پیش به چشم آورد. از رخدادهای مثبتی چون تغییر برخی قوانین گرفته، تا اتفاق هایی قریب چون لایحه حمایت از خانواده و اتفاق های تلخ چون ادامه بازداشتها و زندان برای زنان.
بسیاری از رخدادها نیز سوژه های ناب گزارشگران “زنان” بود که مجله از آن جا ماند و آنها سوژه هایشان را در سایتها و در مقیاس بسیار کمتر در روزنامه ها دنبال کردند. اتفاق هایی مثل زیاد شدن شکاف جنسیتی در عرصه های عمومی، تفکیک جنسیتی در دانشگاه ها و محیط های آموزشی، افزایش حضور زنان سیاستمدار در دنیا و…
اما در نهایت یک سوال بر ذهن من بجا مانده است. نبودن “ زنان” به نفع که بود؟ آیا بسته شدن مجله زنان، از گسترش فمینیسم در ایران جلوگیری کرده است؟ آیا بستن زنان موجب تحکیم نظام جمهوری اسلامی شده است؟ آیا کاهش نگاه انتقادی به مسائل زنان و به چالش کشیدن مسائل جنسیتی روز و مسدود کردن اطلاع رسانی در یک مجله کتبی با تیراژ مشخص، نگاه مردم ایران را از مسائل زنان منحرف کر ده است؟ آیا جلوی توسعه گروه های مرتبط با جنبش زنان و سایتها و اخبار آنها گرفته شد یا حتا بر آنها تاثیر منفی گذاشت؟
واقعیت، مثل روز روشن پیش روی ماست. این اتفاقها نیفتاد و هیچ گاه مثل امروز، رسانه های عمومی در ایران و جهان ناگزیر از پرداختن به مساله ای به نام جنیست و حقوق زن در ایران نبوده اند. دود نبودن مجله زنان در این میان، بیش از هر کسی به چشم چه کسانی رفت وقتی همه نویسندگان این مجله خود را ملزم می دانستند که در چارچوب قانون مطبوعات ایران و حتا در چارچوب ساختارهای فرهنگی واجتماعی بسته ایران قلم بزنند. اما با بسته شدن زنان، همه آنها بر این باورند که دیوار آداب و سنن دست وپاگیر را باید دور زذ یا از روی آن پرید؟
واقعیت همین است که در برخورد با مجله زنان، تفاوت نسلهای زنان، تمیز داده نشد. شهلا شرکت و همه کسانی که هنوز در باورهایشان جایی برای تسامح باقی است، کجا تهدیدی بوده اند که با بستن مجله و گرفتن تریبونشان، وضعیت سفید برقرار شود؟! تغییری که نسل امروز زنان می خواهد و می طلبد، زبان خودش را دارد که بسی صریح تر و بی رودربایستی تر از زبان زنان است. این خواسته، اگر با دیوار نجنگد آن را دور می زند و به هزار روش و منش، خودش را به شرایط تحمیل می کند. امروز در لباس حق ارث، فردا در پوشش هزار حق دیگر. شما این نسل را نمی شناسید!