حرف اول

نویسنده
پریا سامان پور

قصه آرش و ضحاک زمان…

 

اساطیر، همواره به مثابه ی ماوایی برای تجلی اندیشه ی بشری، نمایانگر فرهنگ و شیوه ی تفکر مردمان کهن هر سرزمینند. اسطوره، زبان گویای جهان بینی دورانهای پیشین است، سخنگوی میراثی گرانقدر، که شیوه ی تفکر و تعمق درخشان گذشتگان را - نسبت به کائنات- ، از دل خاکها بیرون می کشد. خاک و فرهنگ اسطوره خیز ایران زمین نیز، به یاری همین راویان و نمایندگان است که به تداوم زندگی فرهنگی ملت و به نوعی تاریخش می بالد.

اسطوره هایی نظیردر چشمه فرو رفتن و “رویین تن ” شدن، به یاری “سیمرغ ” از پهلوی مادر زاده شدن و سپس راهنما شدن همان اسطوره درنشاندن چوب گز در چشم “اسفندیار” و پاره کردن پهلوی “سهراب”، گذر  پیامبر گونه ی “سیاوش” از آتش، خیزش آزادی خواهانه ی “کاوه ی آهنگر” در ستیز با “ضحاک ماردوش”، بالیدن اسطوره وار “فریدون” با هویت نیمه خداییش و …. همه و همه زبان گویای جهان  بینی تاریخی مردمان این سرزمین  است،  اما در این میان، “ آرش کمانگیر” به شیوه ای متفاوت از سایر اسطوره ها، چهره ی زمینی خود را رنگ و جلایی آسمانی و مینوی زده و به آن ابعادی فوق بشری داده است.

آرش قهرمان در عین تندرستی، با پرتاب تیر از طبرستان، جانش را به همراه تیر پرواز می دهد تا با فرود آن بر درخت گردویی که بالا بلند تر از آن در گیتی نیست، سرزمین ایران را از گزند نامحرمان مصون نگه دارد. او در شرایطی به بلندای آمل می رود که همگی مردم هم میهنش مضطرب و نگران چشم به بازوی پرتوان او دوخته اند:

کودکان بر بام

دختران بنشسته بر روزن

مادران  غمگین کنار در

مردها در راه[1]

اما از آنجا که ذات وجودی این روایتهای اساطیری، آن است  که در طی اعصار و چرخش روزگاران، الگوی رفتاری و فرهنگی ملتی می شوند؛ ترس حکومتهای خودکامه و مستبد از پرداختن مردم به این اسطوره ها دور از انتظار نمی نماید.

حاکمیتی که  در جدال دیرینه و همیشگی با فرهنگ،  به سر برده؛ این بار، وجود تندیس آرش سوار بر مرکب را که با یک تیر در ترکش و به قول خودش با “دل خلقی در مشت”[2] قدم در راه پیکار می گذارد، تاب نمی آورد و مجسمه ی این اسطوره  را در میدان “امام” ساری تیرباران می کند، جوخه ی آتش حاکمیت، فرمان این اعدام فرهنگی را از آن رو صادر می کند که از گسترش فرهنگ ایرانی، الگو سازی و همانند انگاری جامعه با این اسطوره ها در هراس است. جوخه ی آتش  حتی نقاشیهای دیواری شاهنامه  در میدان فردوسی مشهد را هم هدف حمله ی خود قرار می دهد. اما لهیب این آتش سینه ی  “عبدالحسین مختاباد” هنرمند مازندرانی را به التهاب در می آورد، او در اعتراض به نابودی تندیسهای آرش کمانگیر و 16 اسب برنزی با قدمت 50 ساله،- به بهانه حفظ شان نام این میدان- ، مغموم از تلاش در جهت نابودی اسطوره ی زادگاهش می گوید: “من نسل سوخته این سرزمینم….” وادامه می دهد: اینجانب عبدالحسین مختاباد به‌عنوان فرزند شهر مظلوم و بی‌پناه ساری، و نیز عضو کوچک جامعه فرهنگ و هنر ایران عزیز، تاسف و تالم خود را از این رفتار غیرفرهنگی مسئولان حاضر اعلام و از نمایندگان مردم  ساری در مجلس  و نیز شورای شهر  مصرانه می‌خواهم که همین نمادهای اندک هنری و نیز خاطرات نوجوانی و جوانی من و نسل مرا پاک نکنند.” اما مطابق  انتظار، این اعتراض  هم  از حمله و فحاشی مصون نمی ماند.

با همه ی این احوال از خاکستر همین “نسل سوخته”،  ققنوسی  مترصد تولد است، نسلی که با برافراشتن درفش کاوه، تیر آرش برکف ، شرافت سیاوش در دل و فراست زال در سر، سوار بر رخش رستم می تازد و راه بر  زمین زدن اکوان دیو را می پوید.

کلام حمید مصدق چه خوش بر وصف حال این نسل می نشیند:

من مرغ آتشم

می سوزم از شراره ی این عشق سرکشم

چون سوخت پیکرم،

چون شعله های سرکش جانم فرونشت

آنگاه باز از دلِ خاکستر،

بار دیگر تولد من،

آغاز می شود

و من دوباره زندگیم را

آغاز می کنم

پر باز می کنم

پرواز می کنم

 

پانویس

[1]  آرش کمانگیر، سیاوش کسرایی

[1]  آرش کمانگیر، سیاوش کسرایی، نقل به مضمون

 

 



[](/persian/news/newsitem/article/-cfd21e83db.html#_ednref1) 

 

[](/persian/news/newsitem/article/-cfd21e83db.html#_ednref2)