احسان فتاحیان بامداد روز گذشته در زندان مرکزی سنندج به دار آویخته شد. اتهام احسان عضویت در یک گروه سیاسی کرد بود که در مناطق کرد نشین ایران فعالیت سیاسی و مبارزاتی می کنند. آنچه در اخبار گفته شد، حمل اسلحه گرم توسط احسان بود که در پرونده حقوقی اش اعترافات وی نیز به آن ضمیمه شده بود. اما در نامه ای که او چندی پیش از اجرای حکم نوشت، اعلام کرد که این اعتراف در شرایط فشار زندان از وی گرفته شده.
هفته گذشته نیز عبدالحمید ریگی در زندان زاهدان به دار آویخته شد. اتهام او عضویت در گروه جنداله بود. او به همان جرمی اعدام شد که دو سال پیش نیز یعقوب مهرنهاد در چهاردم مردادماه 87 با همان اتهام اعدام شده بود.
همچنین هم اینک 12 نفر از فعالان کرد دیگر در استان کردستان حکم اعدام دارند. آنها زینب جلالیان، حبیب لطفی، شیرکو معارفی، رمضان احمد، فرهاد چالش، رستم ارکیا، فصیح یاسمنی، رشید آخکندی، علی حیدریان، فرهاد وکیلی، فرزاد کمانگر و حسین خزری نام دارند.
همه ما به یاد داریم که چند سال پیش وقتی هاشم آقاجری فعال سیاسی و استاد دانشگاه در شهر همدان برخی از مسائل اعتقادی را به چالش کشید، برای این آزاداندیشی اش در یک دادگاه بدوی در همدان، حکم اعدام دریافت کرد.
حکمی که در پی آن، شهر تهران به هم ریخت. دانشجویان به خیابانها آمدند و “نو دگر اندیشان سیاسی” در روزنامه هایی که هنوز نفس می کشیدند، بر علیه این حکم غیر انسانی و غیر منصفانه قلم زدند. گروه ها و نهادهای حقوق بشری، علمی و دانشگاهی شروع به بیانیه دادن و صف آرایی کردن علیه این حکم کردند و فریاد اعتراض از هر سو بلند شد و در نهایت این حکم در شرایطی که حکومت ایران خود را در معرض تهدیدی سیاسی- اجتماعی جدی می دید، شکسته شد اگرچه هاشم آقاجری مدتی را در زندان گذراند و سپس آزاد شد.
همه این رفتارهای بحق و شایسته و لازم و ستودنی در شرایطی صورت گرفت که معترضان، آزادی اندیشه و بیان را “حق” این استاد دانشگاه و روشنفکر مدنی می دانستند.
اما سوال من اینجاست که گستره دامنه “حق” تا کجاست؟! آیا “حق” احسان فتاحیان حتا اگر مخالف حکومت ایران و سیاستهای آن که جایی برای رشد او و همزبانان و هم قومی های کردش باز نکرده است، اعتراض نیست؟
من از مبارزه مسلحانه کومله، جنداله یا هر گروه اسلحه به دست دیگری نه تنها دفاع نمی کنم بلکه آنها را در اعدام احسان و یعقوب و عبدالحمید و همه اعدام شدگان و محکومان به اعدام شریک می دانم. آنها که اسلحه به دست جوانان معترض این خاک می دهند قطعا با اعدام کننده ای که حکم اعدام احسان و یعقوب و بقیه را امضا کرده است، همدستند.
اما چگونه و چرا جوانان این سرزمین، روزگاری را که باید صرف دانش و تفریح و بالندگی و زندگی سالم کنند، در رو آوردن به گروه های مسلح پارتیزانی در کوه و کمر و دشت به باد نا موافق می سپارند؟ چرا در سیستان و بلوچستان ریگی از دل کوه با زبان تفنگ سخن می گوید؟ چرا در خوزستان زبان اعتراض اقوام ما بریده می شود و دو دستی آنها را به سمت عرب نشینهایی که دائم چراغ سبز می زنند، هل می دهیم؟ چرا در آذربایجان، سخن گفتن از حق داشتن زبان مادری در مراحل آموزشی، به پچ پچه است. چرا که سزای آن زندان و احکام سنگین است؟
آیا کردستان خاک ایران نیست؟ آیا بلوچستان و سیستان حق رشد ندارند؟ آیا خوزستانی که ثروت ایران از کاسه اش می تراود، حق چرا پرسیدن ندارد؟ و اگر حکومت ایران کمر به اعدام جوانانی بسته است که به ساز سرکوبگرش نمی رقصند، آیا مردم شهرها و استانهایی که به میمنت وجود همان پول نفت و گاز، خود را در مسیر توسعه یافتگی یافته اند نیز فراموش کرده اند که ایران فقط تهران و شیراز و اصفهان نیست؟!
دانشجویانی که سینه را سپر دگر اندیشی می کنند آیا اندک عرق ملی به هموطنان جوانی که در معرض اعدام قرار دارند، ندارند؟
آیا سیاستمدارانی که در گذر ایام، ره به نو اندیشی برده اند و در صدد اصلاح امور، به اینجایی رسیده اند که با مردم سالیان دراز در محنت، همگام و هم ردیف شده اند، همچنان موضوع کومله و جنداله را دستاورد استکبار جهانی دانسته و چشم بر فقر و محرومیت و محدوودیت از همه سوی مناطق و استانهای محروم می بندند؟
حاشا اگر “حق”، این همه تنگ نظر باشد!
احسان و عبدالحمید نیز در این دو هفته گذشته اعدام شدند. فردا معلوم نیست نوبت کیست! اما نوبت هر که باشد به یقین او فرزند ایران است. آستینی بالا باید زد!