آزاده پور زند
نخستین باری که دیدمتان، هر دو در یک قدمی گودالی ایستاده بودیم و منتظر بودیم تا پیکر بی جان احمد شاملو را بیاورند و در این گودال بگذارند. صدای خاله سیمین(سیمین بهبهانی) که داشت در ستایش از احمد شاملو سخن می گفت، در گورستان پیچیده بود. شما و “مامان مهری” من به همراه خاله شیرین( شیرین عبادی) در گوشه ای زیر سایه یک درخت کهنسال و زیبا ایستاده بودید. چشمان من انگار به این گودال دوخته شده بود و نمی دانستم باید آن جا بایستم و به خاک سپردن احمد شاملو را تماشا کنم و یا خط اول عزاداران را ترک کنم و من هم مثل شما به سایه درختی پناه بیاورم. این نخستین باری بود که در مراسم تشییع جنازه کسی شرکت می کردم. مامان مهری شب قبلش به من گفته بود که دیگر موقعش رسیده که کم کم با مفهوم مرگ آشنا شوم. و صبح روز بعد من، مامان مهری و بابا سیامک به مراسم تشییع جنازه شاعر مورد علاقه ام، شاعر”پریا”، که پسر خاله پدرم هم می شد رفتیم. چه روز عجیبی بود آن روز! مامان مهری، خاله شهلا( شهلا لاهیجی) و خاله شیرین( شیرین عبادی) تازه از زندان آزاد شده بودند. عمو احمد فوت کرده بود. و یک عالمه دختر و پسر جوان در خیابان ها یک صدا شعرهای احمد شاملو را زمزمه می کردند. یک عده می خواندند: “شما که عشقتان زندگیست” و عده ای دیگر ادامه می داندند: “شما که خشمتان، مرگ است!” یک گروه زمزمه می کردند: “حاشا حاشا” و عده ای با صدایی رسا می خواندند: “که هرگز از مرگ هراسیده باشم” یکی می گفت: “پریای نازنین” و دیگری ادامه می داد: “چتونه، زار می زنین؟” مراسم باشکوهی بود. مامان مهری و خاله شیرین پشت وانتی که پیکر احمد شاملو را حمل می کرد،راه می رفتند.
از جمعیت دور شدم و به طرف درخت کهنسال آمدم. دست مامان مهری را گرفتم و زیر لب از او پرسیدم: “این آقا خوش تیپه که این قدر پیپ می کشه کیه؟” مامانم بلند بلند خندید، رو به شما کرد و گفت: “ایشان آقای مسعود بهنود هستند”. بعد من دوباره آرام گفتم:” خیلی معروفه که!”
نامه زیبای شما به بچه های زندانیان سیاسی را که خواندم، ناگهان زمان و مکان از خاطرم رفت و به همان روزخاک سپاری احمد شاملو پرواز کردم. احساس عجیبی است. آن روز با این که همه عزادار بودیم، با این که همین مامان مهری خود من تازه از زندان انفرادی آزاد شده بود، با این که هزار و یک مشکل روز و شب بر سر راه همه سبز می شد، ولی نمی دانم یک جوری هاله ای از امید در چهره ها دیده می شد. گویی با همه سختی ها هنوز ایران خانه ما هم بود. امن نبود، ولی هنوز اسمش “خانه” بود.
می دانم این نامه بریده بریده و بدون انسجام است. ولی وقتی به شما خاله ها و عمو ها، به خودمان، به بچه های زندانیان سیاسی و به نسل خودم فکر می کنم، مفهوم تمرکزو انسجام از ذهنم فرار می کند.
همه از روزنامه روز آنلاین، رادیو فردا، رادیو زمانه و چندین رسانه دیگر تعریف می کنند. ولی راستش را بخواهید عمو مسعود، حتی باز کردن صفحه اول روز آنلاین مرا ناراحت می کند. مقاله های خاله نوشابه را که می بینم، یادم به صدایش در کارتون هایی می افتد که در ایران با آن ها بزرگ شده ام. چه صدای قشنگی دارد! چه فارسی شیرینی! حالا نمی دانم با زبان فرانسه چه کار می کند. مقاله های عمو هوشنگ ( هوشنگ اسدی) را که می خوانم، دلم برای شوخی هایش و آپارتمانش در تهران تنگ می شود. مقاله های مامان مهری را که می خوانم، شب قبلش را تصور می کنم که چه طور از فرط تنهایی و دلتنگی و گاهی خشم تصمیم به نوشتن گرفته است. مقاله های امید را که می خوانم، یادم به مادرش می افتد که درتهران سخت بیمار است و دلتنگ امید. مقاله های سولماز را می خوانم، با خودم فکر می کنم: “اگر ما هنوز ایران بودیم، من و سولماز چه آتشی با هم می سوزاندیم”. مقاله های عمو نبوی (ابراهیم نبوی) را که می خوانم،یادم به دفتر روزنامه جامعه می افتد و این که او حتی وقت یک لحظه نشستن هم نداشت. آن روزها چه قدر پر شور و هیجان بود! به رادیو زمانه که گوش می کنم، صدای شهرنوش پارسی پور آزرده ام می کند. ای کاش او می توانست در ایران زندگی کند! ای کاش می شد شما خاله ها و عمو های من می توانستید به ایران باز گردید. ای کاش خاله هاله را از زندان رها می کردند. ای کاش هروقت مامان مهری از این که روزی به ایران باز خواهد گشت حرف می زد، من می توانستم لبخندی از روی امید بزنم.
زمانی بود که از بچه های شما خاله ها و عموها، به عنوان بچه های زندانیان و مبارزان سیاسی یاد می شد. اما حالا هم سالان و دوستان خود من هم زندان را تجربه کرده اند: بهاره، زینب، احمد، روزبه، میثم و جوانانی که یکی پس از دیگری دستگیر می شوند! این جوانان همه می توانستند در کودکی هم بازی های من باشند. این ها همه با صدای خاله نوشابه در کارتون های خارجی دوبله شده که در برنامه کودک پخش می شد بزرگ شده اند.
راستش را بخواهید، عمو مسعود، اصلا نمی دانم که چه نوشته ام و اصلا چرا این ها را نوشتم. فقط می خواستم بگویم که….نگرانم!
منبع: سایت آزاده پور زند