جست‌وجوی معنایی برای خود

نویسنده
فتح الله بی نیاز

» چاپ آخر

 

صفحه‌ی چاپ آخر  به نقد و بررسی آثار ادبی اختصاص دارد 

 

نگاهی ‌‌‌بـه‌ رمان رازها نوشته‌ی کنوت هامسون‌

در داسـتان«رازها» دانای‌ کـل نـامحدود سعی دارد در قالب تمثیل، به نیروهای ماوراء الطبیعی و ارتباط انسان با آن‌ها اشاره کند‌ و درک این نیروها را مشروط بـه فراروی از مسائل‌ اجتماعی و نظری عامه‌پسند‌ گرداند.

«یوهان نیلسون ناگل»سوار بر‌ کشتی‌ به یکی از شهرهای‌ ساحلی نروژ مـی‌رسد و بدون هیچ برنامهء از پیـش تـعیین شده‌ای، از کشتی پیاده می‌شود و در هتل شهر اقامت می‌گزیند.ناگل‌ قد کوتاه و بیست و نه ساله با چهره‌ای‌ نه چندان زیباست‌ که کت و شلوار زرد می‌پوشد و رفتاری عجیب دارد.شهر بسیار کوچک است و مردم خیلی زود متوجه حضور یک‌ غریبه مـی‌شوند.صبح فردا، دو تلگراف که خبر از معامله‌ای‌ بزرگ و پولی هنگفت‌ می‌دهند‌ برای او می‌رسد.مستخدم‌ و هتلدر این تلگراف‌ها را می‌بینند و همین سبب می‌شود که مردم او را به عنوان یک فرد پولدار نگاه کنند.او خود را یک مهندس کشاورزی معرفی می‌کند و می‌گوید‌ بـرای‌ گذراندن‌ تـابستان به ییلاق آمده است.البته به خاطر داشته‌ باشید که بعدها می‌فهمیم جعبهء ویولنی که ناگل همراه خود به هتل آورده است، خالی و پر از ملحفهء چرک است.ضمن‌ این که در همان‌ صفحه‌های‌ اول متوجه می‌شویم این مرد ناآرام دنبال مـاجراجویی اسـت و می‌خواهد عطش کنجکاوی‌اش‌ را به طریقی ارضا کند.خودکشی کشیش جوانی به نام‌ (به تصویر صفحه مراجعه شود) «کارلسن»، یکی از عشاق دوشیزه کیلاند که‌ جشن‌ نامزدی‌اش‌ با‌ ستوان«هانسن»اشراف‌زاده همزمان با ورود ناگل‌ بوده‌ است، توجه‌ او را به خـود جـلب می‌کند.چون که ناگل به بدبینی و توطئه گرایش دارد، احساس می‌کند کشیش باید به دست‌ کسی کشته شده باشد.

یک بار‌ به‌ طور اتفاقی با دوشیزه کیلاند زیبا روبه‌رو می‌شود و‌ تقاضا‌ می‌کند که او را تـا مـنزلش هـمراهی کند، اما دوشیزه که‌ از این تـقاضای نـابه‌جا تـرسیده است شتابان از او دور‌ می‌شود. همان‌ شب‌ در غذاخوری هتل، ناگل شاهد مسخره شدن مردی‌ قد کوتاه، علیل و خیلی‌ زشت و ظاهرا خل وضع می‌شود.مردم‌ به آن مرد، کوتوله می‌گویند و مسخره مـی‌کنند.معاون‌ دادسرای شـهر وی را صـدا می‌زند و به‌ رغم‌ امتناع او، مشروب‌ به خوردش می‌دهد، کت ژنـده‌اش را مـسخره می‌کند و وادارش‌ می‌کند مخلوط‌ مشروب، خاکستر‌ سیگار و چوب کبریت را سر بکشد.ناگل که شاهد در صحنه است، چهرهء دیگری از خود به نمایش می‌گذارد:به‌ کوتوله‌ می‌گوید‌ ده کـرون مـی‌دهد کـه‌ لیوان مشروب را به سوی معاون پرتاب کند.ناگل، کوتوله را‌ با احترام‌ به‌ اتاق خـود دعوت می‌کند؛چهل و چهار ساله که در جوانی ملوان بوده و در اثر‌ حادثه‌ای‌ پاهایش‌ کج شده است.کار او گاهی رساندن‌ گونی‌های سنگین زغـال بـه مـشتری‌هایش و گاهی رقصیدن‌ و مسخره‌بازی‌ درآوردن‌ در خیابان برای مردم است تا بتواند پولی بـه دسـت آورد.ناگل او را از‌ این‌ کار‌ منع می‌کند و به وی‌ پیشنهاد می‌کند که در قبال گرفتن دویست کرون از یک‌ بچهء بی‌سرپرست‌ نـگهداری کـند.ناگل بـه اصرار دویست کرون به او می‌دهد.این گشاده‌دستی زمانی ما را بیش‌ از‌ از‌ پیش حیرت‌زده‌ می‌کند کـه مـی‌بینیم نـاگل پس از رفتن کوتوله یادش می‌آید که روزی به خاطر دیدن‌ بچه‌ای‌ که پولش را گم کرده بود و گریه مـی‌کرد، ناراحت شـده اسـت؛چون که برای‌ کمک‌ به‌ او پول نداشت.سپس دوشیزه کیلاند و آن‌گاه زنی تخم‌مرغ‌فروش‌ را به یاد می‌آورد کـه بـعدها می‌فهمد اسمش«مارتاگود»است‌ و‌ مانند‌ عشق‌ دوران جوانی‌اش چشمانی آتشین دارد.حس‌ می‌کند دوست دارد به آن زن صدقه بدهد.کشش‌ جـنسی‌ ناگل‌ در یـادآوری چـهرهء دوشیزه کیلاند به خوبی مشهود است و متن حرص جنسی او را تا حدی‌ به‌ نمایش مـی‌گذارد.ناهنجار بودن نـاگل را زمانی بیش‌تر حس می‌کنیم که می‌بینیم او به یاد‌ می‌آورد‌ یک شیشه سم«برای خـودکشی»در جـیب‌ دارد کـه از‌ آن‌ فقط‌ برای ریاکاری استفاده می‌کند.می‌گوید:

«این هم بلوف است، بلوف‌ مدرن، بلوف‌ منحط، اما فقط پز و ادا.» (ص ۳۵) سپس با خاطره‌ای دیـگر خـود را از فکر ریاکاری‌ دربارهء‌ سم‌ رها می‌کند.نیمه شب در کشتی‌ جوانی‌ خود را‌ بخ‌ دریا‌ می‌اندازد.ناگل‌ هـم خـود را بـه دریا می‌اندازد‌ و سرانجام‌ موفق می‌شود نجاتش دهد.او به خاطر این کار مدال جانبازی‌ دریافت می‌کند.سپس به‌ دوریـ‌ از زنـ‌هایی فـکر می‌کند که‌ قصد سرکیسه‌ کردنش را دارند.بنابراین، ناگل هر‌ جا‌ که پستی‌ خود را محسوس و ملموس‌ مـی‌بیند، با گـریز به امری خلاف‌ آن می‌خواهد چیزی را که ناپاکی می‌داند، جبران کند.روز بعد با‌ دکتر«استیزسن»آشنا می‌ شود و پی‌می‌برد که او‌ یک‌ لیبرال‌ اسـت.دکتر‌ کـه او را‌ یک‌ پولدار‌ می‌داند، از او می‌خواهد از آزادی‌خواهان‌ حمایت‌ کند.

قالب تمثیل، به نیروهای ماوراء الطبیعی و ارتباط انسان بـا آن‌ها اشـاره کند و درک این‌ نیروها‌ را مشروط به فراروی‌ از مـسائل اجـتماعی‌ و نـظری عامه‌پسند‌ گرداند.

روز دیگر، ناگل‌ به جنگل‌ می‌رود و در‌ جریان خیال‌پردازی بـا دیـدن یک دهاتی نروژی‌ به زنگی یکنواخت زندگی نروژی‌ها، خصوصا دهقانان فکر می‌کند.«عصر یکنواختی»تب او‌ را‌ برای دیدن یـک چـیز غیرعادی، مثلا جنایت وحشتناک‌ از‌ قبل‌ برنامه‌ریزی‌ شـده، بالاتر‌ مـی‌برد.به راستی چـرا؟چرا‌ بـعضی‌ انـسان‌ها به لحاظ روانی تا این حد بـین راسـت و دروغ در نوسانند؟روان‌شناسان‌ معتقدند که این افراد دو‌ ساخت‌ روانی‌ دارند، و هر دو هم‌ اعتبار واحدی دارند.این گـونه‌ افـراد‌ همان‌قدر‌ شریفند‌ که‌ فرومایه، و‌ همان‌ اندازه لاقـیدند که احساس مسوولیت مـی‌کنند. این افـراد در ردیف اسکیزوفرنیک، طبقه‌بندی می‌شوند، اما نه بیمار اسـکیزوفرنیک، بلکه فـردی که دچار«حالت‌های‌ اسکیزوفرنیکی»می‌شود-تفاوتی شبیه به بیماری افسردگی و حالت افسردگی.

این مرد که خواننده درمی‌یابد هیچ‌ امـتیازی بـر دیگران‌ ندارد، خیلی راحت در یک میهمانی، مردم پایـتخت را بـی‌سر و پا مـی‌خواند، و چون که مـی‌بیند از«تـولستوی»به نیکی یاد می‌کنند، به او توهین مـی‌کند و شـرافتمندی سیاستمداری به‌ نام«گلادستون»را سیاه‌بازی می‌خواند و برای کسب‌ محبوبیت‌ نزد«داگنی»، به‌ گونه‌ای فریبکارانه دریانوردها را درستکارترین‌ و بهترین افراد مـی‌داند و مـی‌گوید، اگر دختر بود ترجیح می‌داد با یک مـلوان خـوش‌تیپ بی‌مغز ازدواج کـند تـا بـا یک مرد زشت‌ متفکر.سپس تـا محل اقامت داگنی‌ با‌ او همراه می‌شود و با این‌ ادعا که صادقانه حرف می‌زند(اما خواننده می‌فهمد کـه هـمین‌ صداقت دارد یک شیادی را پنهان می‌کند).می‌گوید ماجرای‌ آن شـب د هـتل‌ بـرنامه‌ای طـرح‌ریزی شـده بود تا‌ بـتواند‌ پیـش او محبوبیت کسب کند.

این مرد شیاد و در عین حال ساده لوح، همهء مردم دنیا را احمق پندارد، اگرچه در همان زمان که فـکر مـی‌کند بـه‌ هدفش رسید‌ است.داگنی‌ این حرف‌ها را موجب‌ خواری‌ و تـحقیر خـود مـی‌داند و از او بـدش می‌آید.

حرف‌های بـعدی نـاگل دربارهء دین شبح مردی کوتوله و ساطع شدن نور از او و نزول فرشتگان زیبا، کور و آوازخوان، و جسد متلاشی شدهء دختر کور‌ در‌ عین حال که«وهم»مسلم‌ و از هم گسیختهء ناگل هستند، وسیله‌اند برای نفوذ به دل‌ داگـنی، به عبارت دیگر خود این حرف‌ها از منظر روانکاوی، از جانب ناخودآگاه ناگل به خودآگاه او تحمیل می‌شوند؛حتا ما نمی‌فهمیم حرف‌های‌ ناگل‌ ارادی‌اند یا‌ غیرارادی.اعمال‌ بعدی ناگل، از جمله خرید یک صندلی شکسته از«مارتاگود» تخم‌مرغ‌فروش به بهای دویـست کـرون، نیت صادقانهء کمک به‌ مارتا و در‌ عین حال مجذوبیتش نسبت به چشمان آتشین‌ این زن(بسیار شریف، صادق، مهربان و به‌ اصطلاح‌ ناگل‌ مجسمهء‌ عطوفت)و آزار دادن‌ معاون دادستانی برای کتی‌ که به کوتوله قول داده بود و مسألهء عاطفی ناگل نیست، و رفتن بـه خـیاطی‌ و ‌‌سفارش‌ کت‌ برای کوتوله و در همان زمان با شفقت به مارتا فکر کردن و شیوهء‌ ارسال‌ پول‌ از طریق پست برای او، و همزمان خشگمین‌ شدنش از مارتا که چرا پول را در قبال‌ صـندلی قـبول نکرده‌ است، ما را با موجودی جنون‌سر روبـه‌رو می‌کند.

چندی بـعد رد حالت مستی‌ به عشق دیوانه‌وارش نسبت‌ به‌ داگنی‌ اعتراف می‌کند، اما می‌گوید به خاطر داشتن نامزد، به‌ عشق او پاسخ نخواهد گفت.بعد حرف‌های ضد و نقیض می‌زند: «…شما از متفکری، از مردی کـه یـاد نگرفته بود فکر کند، صحبت مـی‌کردند؟…مرا بـبخشید، مست لا یعقلم…دوست دارم‌ در مورد‌ تفکری که یاد نگرفته بود فکر کند برای‌تان توضیح‌ دهم…به نظر می‌رسید که غرق مطالعهء کتابی است، اما در واقع حتا سرسری هم آن را نمی‌خواند.»(ص ۴۷۱).اما وقتی‌ داگنی دربارهء مدالش سوال مـی‌کند، ناگل بـه جای‌ بیان‌ واقعیت‌ امر می‌گوید، آن را به منظور خودنمایی خریده است.داگنی‌ که حس می‌کند او دروغ گفته است، می‌گوید، هر وقت با تو دیدار می‌کنم آشفته‌تر و گیج‌تر می‌شوم.تو اساس اعتقادات‌ مرا به هم می‌ریزی.ناگل در جواب می‌گوید: «من‌ تضادی‌ زنده‌ هستم و خـودم چـیزی از آن درک نمی‌کنم.از طـرفی، این را هم‌ نمی‌توانم درک کنم که دیگران همان عقیده‌های مرا نداشته‌ باشند.»(ص ۴۸۱).خواننده از خود می‌پرسد:به راستی منظور این مرد چیست، جایی که ضـرورت‌ ندارد، در‌ راست‌گویی اغراق‌ می‌کند و به جای دیگر بدون هیچ چشمداشتی دروغ می‌گوید، حتا بـه قـیمت نـزول شأن خود؟هر چه باشد یک چیز مسلم‌ است:او همان قدر قانع، متواضع، درستکار و مهربان و شفیق‌ است که‌ زیاده‌خواه، متکبر، خلافکار، فریبکار‌ و بی‌رحم.در او همه چـیز ‌در حـال‌ سیلان‌ و تلاطم است.خودگویی‌های طولانی‌ و تب‌آلودش که ما را«راسکلنیکف»و«مکبث»می‌اندازد، به خوبی این تب‌زدگی را به تـصویر می‌کشاند.

تأکید نـویسنده بـر رفتار و حرف‌های متناقض ناگل، با‌ توجه‌ به‌ این‌ که اصرار دارد از اسراری سخن بگوید که‌ حاکم‌ بر هستی و نـفس انسان‌هاست، یادآور نظرات«سورن کی‌یر که‌ گور»فیلسوف اگزیستانسیالیست دانمارکی است.او هم از آفاقی و انفسی بودن حرف مـی‌زد.آفاقی بودن این‌ معنا‌ کـه‌ ساختن‌ و تـفسیر کردن جهان با اتکا به عقل و اندیشه‌ و ذهن‌ محض، وانفسی بودن یعنی اتکا به نفس و درون انسانی و ارتباط حقیقی و واقعی انسان با کل هستی‌ و ادراک‌ آن، آن‌ چنان که هست.کی‌یر که گور مقولهء ایمان به خـدا و مسیح‌ را‌ مقولاتی‌ انفسی می‌دانست که مستلزم تناقض(پارادوکس) هستند.با این تفسیر، با این تفسیر، تصور می‌شود که رویکرد ناگل به هستی‌ هم رویکردی‌ وجودگرایانه‌ از‌ نوع کی‌یر که گوری آن است؛ چون که او نیز جهان ساختهء ذهن‌ آدمیان‌ را‌ دخـمه‌ای مـی‌داند در داستان«رازها»دانای کل نامحدود سعی دارد در تأکید نویسنده بر رفتار و حرف‌های متناقض‌ ناکل، با‌ توجه‌ به‌ این که اصرار دارد از اسراری سخن بگوید که حاکم‌ بر هستی و نفس انسان‌هاست، یادآور‌ نظرات«سورن‌ کی‌یر‌ که گور»فیلسوف اگرایستانسیالیست دانمارکی است. او هـم از آفـاقی و انفسی بودن حرف می‌زد.آفاقی‌ بودن‌ این‌ معنا‌ که ساختن و تفسیر کردن جهان با اتکا به عقل و اندیشه و ذهن محض، وانفسی‌ بودن‌ یعنی اتکا به نفس و درون انسانی و ارتباط حقیقی و واقعی انسان بـا‌ کـل‌ هستی‌ و‌ ادراک آن، آن چنان که هست.

که هیچ دستاورد مفیدی برای بشر نداشته است.دیدگاه آفاقی‌ ناگل به جهان‌ در‌ نظر او دربارهء بی‌اعتباری علم و تأکید اعتقا آدمیان به امور اشیای اسرارآمیز‌ هم‌ آشکار‌ می‌شود و اعتقادش‌ به انـفسی بـودن در ایـن امر نمایان می‌شود که خـود را تـجلی‌ خداوند، آینهء حـق‌ و حقیقت‌ و سرشار از عدالت الهی می‌پندارد و هم در این اعتقاد که مذهب‌ را‌ به عنوان یک واقعیت معرفی‌ می‌کند.او پیوسته به ارتباط و یگانگی خود بـا طـبیعت اشـاره‌ بیانگر اسرار هستی‌ است‌ می‌شنود.سخنان آشکارا متناقض‌ او، که هم خـودش و هـم داگنی به آن‌ها اشاره می‌کنند، حاکی‌ از‌ حالت انفسی اوست؛حالتی که به نحوی مرموز نه‌ تنها‌ اسرار‌ هستی، بلکه اسرار باطنی و نهفتهء آدمـیان را‌ هـم‌ برای‌ او آشـکار می‌کند.آشفتگی، اضطراب و پریشان‌گویی‌ ناگل در حقیقت سرنوشت کسانی را به نمایش می‌گذارد که‌ قادر‌ بـه انطباق حالت نفسانی خود‌ با‌ حالت آفاقی‌ جهان‌ پیرامون‌شان‌ نیستند.پایان‌بندی‌ جالب داستان، در واقع به‌ نحوی گریز از‌ این‌ جهان آفاقی را بـازنمایی می‌کند.