خاطرات پادشاهی جوان

نویسنده

» اولیس

هاینریش بل

جلال مساوات

 

داستان خارجی در اولیس منتشر می‌شود

من،سیزده ساله‌ بودم‌ که‌ در سرزمین کـاپوتا بـه پادشـاهی رسیدم.معلم سرخانه زیر ورقهی انشای من نوشته بود:»رضایت بخش نیست‌«و‌ من در اتاق خودم نشسته بـودم و سرگرم آن بودم که کلمه‌ی «نیست» را از‌ عبارت معلم پاک کنم.پدرم‌ پیگ‌گی‌ اول پادشاه کاپوتا به مدت چـهار هفته برای شکار بـه کـوهستان رفته بود و من می‌بایست ورقهی انشای را با چاپار سریع السیر سلطنتی برای او بفرستم.پیش خود فکر کرده بودم‌ که خیمه‌های شکارگاه روشنایی به حد کافی نیست و پدر نخواهد توانست ورقه را دقیقا» ببیند.با این فـکر بود که داشتم با کوشش و تقلا کلمه‌ی «نیست» را از زیر ورقهی انشای پاک می‌کردم‌ که‌ ناگهان از بیرون کاخ سر و صدایی برخاست.مردم فریاد می‌زدند:»زنده باد پیگ‌گی دوم!»

لحظه‌ای بعد پیشخدمت مخصوص من با پیکری خمیده در آسـتانه در اتـاق ظاهر شد. به خاک افتاد‌ و التماس کنان گفت: «اعلیحضرتا!تفضل بفرمایید و مرا از اینکه پیش از اینها یکبار سیگار کشیدن اعلیحضرت را به صدراعظم خبر داده‌ام،از عفو و عطوفت شاهانه محروم نفرمایید.»

رفتار پیشخدمت به‌ حدی‌ بـرای مـن نفرت‌انگیز بود که بلافاصله او را از اتاق بیرون راندم و کار پاک کردن کلمهی “نیست” را از سر گرفتم.معلم سرخانه نظر خود را خیلی پر رنگ و با‌ دقت‌ آنهم‌ با جوهر قرمز در زیر‌ ورقه‌ اعلام‌ کرده بود.نتیجه ایـنکه در اثـر تلاش و تقلای من و فشار پاک‌کن بالاخره در دفترچه مدرسه حفره‌ای به وجود آمد ولی‌ در‌ همین‌ لحظه بود که کار دوباره قطع شد.صدر اعظم‌ به‌ اتاق آمد.کنار در زانو زد و فریاد کشید:»افتخار بـر پیـگ‌گی دومـ،سه بار افتخار!»و بعد اضافه کـرد: “اعلیحضرتا ملت شوق دیـدار شـما‌ را‌ دارد.»

اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود.پاک‌کن را به کناری‌ نهادم.با تکان دادن دستها چرکهایشان را ریختم و پرسیدم:

«چرا ملت شوق دیدار مرا دارد؟»

«زیرا شما پادشـاه‌ آنـها‌ هستید.»

«از چـه وقتی؟»

«از نیمساعت پیش.پدر جان جلیل القدر شما در‌ شکارگاه‌ بـه وسـیله یکی از رازاکها (نام اختصاری‌«مهاجمان دژخوی کاپوتا).مورد سوی قصد قرار گرفته و به رحمت‌ ایزدی‌ پیوسته‌اند.

فریاد زدم:»آه از دست این رازاکها!»و بـعد هـمراه صـدراعظم به راه افتادم.او‌ از‌ بالکن‌ مرا به مردم نشان داد.من درحالی‌که دسـتپاچه شده بودم به زور لبخند می‌زدم و دستهایم‌ را‌ تکان می‌دادم.

این تظاهرات خودجوش دو ساعت طول کشید و در حدود شب،هنگامی که‌ هوا‌ تـاریک شـده بـود،مردم متفرق شدند اما چند ساعت بعد تازه تظاهرات صف مشعلداران‌ و ابـراز‌ احـساسات آنان در جلوی قصر شروع شد.

بعد از این تظاهرات به اتاقم برگشتم.دفترچه‌ انشای‌ را پاره کردم و خرده‌ریزها را در حیاط درونی قـصر سـلطنتی ریـختم.این خرده‌ریزها‌ را-چنان‌که‌ بعدها‌ شنیدم-تهیه کنندگان مجموعه‌های اسناد و مداراک گردآوری کردند و در کشورهای خـارجی بـه فـروش رساندند.از‌ همین‌ طریق است که امروز دلایل ضعف و ناتوانی من در»درست نویسی‌« در‌ آن‌ کـشورها‌ در ویـترینهای مـخصوص حفظ و نگهداری می‌شود.

باری،ماههای سخت و دشواری آغاز شد.رازاکها حتی کوشش‌ کردند‌ کودتایی‌ به راه اندازند امـا سـرانجام به وسیلهی میزاکها(نام اختصاری‌«مهاجمان نیکخوی کاپوتا»). و با‌ کمک ارتش،سرکوب شدند.پدرم به خاک سـپرده شـد و مـن در کلیسای بزرگ کاپوتا تاجگذاری کردم.از آن‌ پس‌ لازم بود در جلسات پارلمان نیز شرکت داشته بـاشم و هـر بار‌ قوانین‌ را توشیح کنم.از سلطنت به‌طور کلی خیلی‌ خوشم‌ آمده‌ بود بخصوص از ایـنجهت کـه مـی‌توانستم به‌ عنوان‌ پادشاه در برابر معلم سرخانه روش تازه‌ای در پیش بگیرم.

هرگاه معلم مثلا»در‌ درس‌ شفاهی از من مـی‌پرسید:»ممکن اسـت‌ اعلیحضرت‌ تفضل بفرمایند‌ و از‌ حافظه مبارک بیان کنند که در‌ مورد‌ اعداد غیر مـتعارفی چـه قـواعدی وجود دارد»بلافاصله می‌گفتم:»نه تفضل نمی‌فرمایم‌«و او دیگر‌ هیچ‌ کاری نمی‌توانست بکند. یا اگر مثلا»می‌گفت:»آیا‌ برای اعـلیحضرت هـمایونی غـیر‌ قابل‌ تحمل خواهد بود هرگاه از‌ ذات‌ ملوکانه استدعا کنم که بر روی کـاغذ حـدودا»سه صفحه راجع به انگیزه‌های تل‌ در‌ کشتن گسلر مرقوم بفرمایند؟»فورا»می‌گفتم:»غیر قابل‌ تحمل‌ خواهد‌ بود»و آنگاه از‌ خود‌ او مـی‌خواستم انـگیزه‌های تل‌ را‌ در مورد آن کار برشمارد!بدینگونه تقریبا»بدون- هیچ نوع احساس خستگی فرهنگ و دانش را‌ بـه‌ سـرعت به چنگ می‌آوردم.

به زودی تمام‌ کتابها‌ و دفترهای‌ مدرسه‌ را‌ آتـش زده خـاکستر کـردم‌ و از آن پس تنها به چیزهایی که مورد علاقه شـخصیم بـود می‌پرداختم.توپ بازی می‌کردم‌ و با چاقوی جیبی نوک تیز خود‌ مرتب‌ لنگه‌های‌ در‌ اتاق‌ کـارم را هـدف‌ قرار‌ می‌دادم.رمانهای پلیسی می‌خواندم و هـر روز بـرای مدیر سـینمای دربـار خـطابه‌ای مفصل در مورد سینما و فیلم‌ ایراد‌ مـی‌کردم.فرمان داده بـودم که تمام فیلمهای عشقی‌ را‌ هرطور‌ شده‌ تهیه‌ کنند‌ و هربار که وارد پارلمان مـی‌شدم در مـورد اصلاح نظام آموزش و پرورش پافشاری می‌کردم.

دورهی درخـشان و با عظمتی بود.هرچند کـه جـلسات مجلس خیلی خسته‌ام می‌کرد.‌ امـا در طـی همین جلسات خیلی زود توانسته بودم مالیخولیاهای پادشاهان جوان را درک کنم.چیزی که بود-و از عجایب-اینکه در ایـن مـدت از قدرت و اهمیت پلتسر صدر اعـظم بـکلی‌ غـافل‌ مانده بودم.پلتسر عـلاوه بـر اینکه صدراعظم بود،یکی از دوسـتان نـزدیک پدرم و نیز پسر عموی مادر مرحومم بود.

سه ماه پس از شروع سلطنتم،پلتسر از من خواست که ازدواج‌ کـنم.گفت:»اعلیحضرتا!‌ شـما باید در هر مورد برای ملت نـمونه و سـرمشق باشید.»من از ازدواج واهـمه‌ای نـداشتم، اشـکال کار فقط در این بـود که پلتسر‌ دختر‌ یازده ساله خودش یادویگا را‌ برای‌ این منظور در نظر گرفته بود.یادویگا دختری بـود لاغـر،کوچک اندام که من غالبا»او را در حیاط دربـار هـنگامی کـه مـشغول تـوپ بازی بود مـی‌دیدم.او‌ در‌ کـار درس و بحث‌ مدرسه‌ خنگ بشمار می‌آمد.کلاس پنجم را دو سال تحمل کرده بود.رنگی پریده داشت و کمی شرور به نـظر مـی‌رسید.از پلتـسر فرصتی برای فکر کردن و تامل خواستم.او در واقـع از تـردید‌ مـن‌ مـتحیر و عـصبانی شـد اما چیزی نگفت.از این پس ساعتها کنار پنجرهی اتاقم می‌ایستادم و یادویگا را که در حیاط توپ بازی یا لی‌لی بازی می‌کرد،تماشا می‌کردم.او در واقع کمی‌ جذاب‌تر‌ شده بود.گهگاه‌ نیز به مـن که در کنار پنجره ایستاده بودم نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد اما لبخندهایش به‌ نظرم ساختگی می‌آمد.

همین‌که فرصت فکر کردن و تامل تمام شد،پلتسر‌ در‌ لباس‌ رسمی ضیافت در برابر من ظاهر شد،او مرد قـدرتمندی بـود.چهره‌ای زرد،ریشی سیاه و چشمانی پر تلالو داشت. ‌‌گفت:»اعلیحضرت‌ همایونی تفضل بفرمایند و چاکر را در جریان اطلاع از تصمیم مبارک قرار‌ دهند.آیا‌ جگر‌ گوشهی چاکر مورد عنایت خاص اعلیحضرت قرار گرفته است؟»هنوز کلمهی»نه‌«کاملا»از دهانم بـیرون نـیامده بود که‌ حادثه‌ای ترسناک روی داد.پلتسر درجات نظامیش را از دوش،یراقها را از سینه‌اش کند‌ و پاره کرد.کیف دستیش‌ را-که‌ از چرم مصنوعی بود-جلو پاهای من به زمین کوفت.ریشش را کشید تـا بـکند و فریاد زد: «آری چنین است قدرشناسی سـلاطین کاپوتا!»

در وضـع بحرانی بدی قرار گرفته بودم.بدون پلتسر کارها‌ از پیش نمی‌رفت.بدون پلتسر پادشاه جوان بکلی از دست رفته بود.این بود که ناگهان تصمیم لازم را اتخاذ کردم.گفتم:»آیا برای ازدواج بـا یـادویگا می‌توانم رضایت والدین مـحترم او را جـلب کنم؟»

پلتسر‌ بلافاصله آرام شد.در برابر من به خاک افتاد.پاهایم را با حرارت بوسید، درجه‌های نظامی،یراقها و کیف دستیش را-که از چرم مصنوعی بود-از زمین برداشت.

 

با یادویگا در کلیسای بزرگ هولده باخ‌ زن‌ و شوهر شدیم از ملت با آب جـو و سـوسیس پذیرایی شد.به هر نفر هشت عدد سیگار دادند.همچنین به ابتکار شخصی من به هریک از افراد ملت به شرط‌ درخواست،دو‌ بلیط مجانی برای رفت و برگشت به محل بازی‌«کاروزل‌« و شرکت در آن بازی داده شـد.مدت هـشت شبانه‌روز سـر و صدا و فریادهای شادی در اطراف کاخ سلطنتی به‌ آسمان‌ می‌رفت.

بعد از ازدواج،به یادویگا در‌ انجام‌ تکالیف‌ مدرسه‌اش کمک می‌کردم.باهم تـوپ بازی می‌کردیم.لی‌لی بازی می‌کردیم.سوار بر اسب به گردش می‌رفتیم.هر وقت کـه دلمـان مـی‌خواست با خودمان از شیرینی‌پزی‌ دربار‌ شیرینی‌ بادام سفارش می‌دادیم یا به سینمای دربار می‌رفتیم.سلطنت‌ همچنان‌ دلپذیر بود.اما سـرانجام ‌آن حـادثه ناگوار به این دوره از زندگی به‌طور قطع پایان داد.شرح ماجرا از این قرار‌ است:

وقتی‌ بـه چـهارده سـالگی رسیدم به عنوان سرهنگ و فرمانده هنگ‌ هشتم سوار منصوب و مشغول کار شدم.یادویگا نیز با درجـهی سرگردی به این هنگ وارد شد.ما می‌بایست هر‌ چند‌ روز‌ یک بار سواره نظام را-البـته با اسب-سان ببینیم.در شـبهای کـازینو شرکت‌ کنیم.‌ در هریک از جشنهای بزرگ،نشانهای افتخار به سینهی سربازان لایق بچسبانیم.البته من در زمانی اندک تعداد‌ زیادی‌ از‌ این نشانها را شخصا»به سینهی خود نیز چسبانده بودم.باری،این دوره شیرین و کوتاه‌ با‌ ماجرای پوسکوپک پایان گرفت.

پوسـکوپک سرباز اسواران چهارم در هنگ تحت فرماندهی من بود.در‌ یکی‌ از‌ یکشنبه شبها بود که او محل خدمت خود را ترک کرده و به دنبال‌ زنی‌ که سوارکار سیرک بود،تا نزدیک مرز رفته بود ولی در آنجا دسـتگیرش کـرده‌ بودند.پوسکوپک‌ را‌ به زندان انداختند و سپس دادگاه نظامی او را به مرگ محکوم کرد.من به‌ عنوان‌ فرمانده هنگ می‌بایست حکم را تایید و توشیح کنم.اما در زیر حکم دادگاه‌ خیلی‌ ساده‌ نوشتم:»بعد از چهارده روز توقیف،بخشوده می‌شود.پیگ‌گی دوم.»

البـته مـلت هنوز با ابراز احساسات،پشتیبانی خود را‌ از‌ من اعلام می‌کرد اما در اواخر شب پلتسر خبر داد که ارتش‌ به‌طور‌ یکپارچه‌ با رازاکها متحد شده است.از اطراف صدای تیراندازی و صدای انفجار شنیده مـی‌شد.مسلسلها مـثل چکشهایی‌ که‌ به‌ سرعت و با عصبانیت پشت سر هم زده می‌شود،صداهای مهیبی ایجاد می‌کردند‌ و آرامش و سکوت همیشگی دور و بر قصر را بکلی از میان برده بودند.

این یادداشت‌ مختصر‌ نتایج بسیار وخیمی به بـار آورد:افـسران هـنگ تحت فرماندهی من همگی بـاتفاق،درجات‌ نـظامی‌ را از دوشـها،یراقها و نشانهای افتخار را‌ از‌ سینه‌های‌ خود کنده خرد و پاره کردند و همهی‌ آنها را به وسیلهی یک ستوان جوان آوردند و دورن اتاق کار من‌ ریختند.تعداد‌ زیادی از واحـدهای ارتـش کـاپوتا‌ به‌ سرعت به‌ شورشیان‌ پیوستند‌ و در شب آن‌روز تـمام اتـاق‌ من‌ از درجات نظامی،یراقها و نشانهای لیاقت و افتخار تلمبار شده بود.همه‌چیز وحشتناک‌ به‌ نظر می‌رسید.

در واقع میزاکها برای من‌ به تعداد لازم نـیروی‌ مـحافظ‌ فـرستادند.اما در این میان پلتسر‌ صدراعظم‌ گریخت و به رازاکها پیوست.من و یادویگا نـیز سرانجام مجبور شدیم فرار کنیم.با‌ عجله‌ مقداری لباس،پول و اشیای زینتی-در‌ حدی‌ که‌ از طرف میزاکها‌ برای‌ ما مجاز اعـلام شـده‌ بـود-جمع‌ کردیم و درحالی‌که حد اقل مایحتاج را همراه داشتیم، خود را به آخرین ایـستگاه‌ راهـ‌آهن‌ در مرز رساندیم.در آنجا خسته و کوفته‌ در قسمت‌ درجه‌ دوم‌ قطار در یک کوپه‌ واگن به خواب فرو رفـتیم و بـه جـانب غرب به راه افتادیم.

در مسیر مرزهای‌ کاپوتا‌ صدای انفجار،شیونهای عصبی و موزیک خوفناک‌ شورش‌ و انـقلاب‌ هـمه‌جا‌ طـنین‌انداز بود.

چهار‌ روز‌ در راه بودیم و بعد در شهری که ویکلهایم نام داشت پیاده شدیم.ویکلهایم، تا جایی که‌ مـحفوظات‌ نـاچیز‌ مـن در درس جغرافیا کمک می‌کرد،پایتخت کشور‌ همسایه‌ بود.

در‌ این‌ میان‌ من و یادویگا با چیزهایی آشنا شدیم کـه بـه تدریج در زندگی ما معنی پیدا کردند نظیر بوی مخصوص درون قطار،تلخی و تندی مزه سـوسیهای ایـستگاههای دور‌ افـتاده و ناشناس راه‌آهن و غیره.از نکات جالب در این روزها یکی این بود که من هر قـدر کـه می‌خواستم می‌توانستم سیگار بکشم و دیگر اینکه جسم و روج یادویگا‌ حقیقتا»‌ تازه شروع کرده بـود بـه رشـد کردن و شکوفا شدن و دلیلش این بود که یادویگا از زحمت انجام تکلیفهای مدرسه بکلی خلاص شـده بود.

در دومـین روز اقامت‌ در‌ ویکلهایم دیدیم که اینجا و آنجا همه‌جا اعلامیه‌ای به در و دیوار می‌چسبانند.طبعا»نظر مـا نـیز بـه این اعلامیه جلب شد.متن آن از اینقرار‌ بود:‌ «سیرک هونکه-هولا مشهورترین زن سوارکار‌ همراه‌ با زوج هنری خود یـورگن پوسـکوپک نـمایش می‌دهند.»یادویگا که با خواندن اعلامیه کاملا»به هیجان آمده بود،گفت: «پیگ‌گی،به امرار مـعاش مـا فکر کن،پوسکوپک در این‌ کار‌ به تو کمک خواهد‌ کرد.»در‌ هتلی که اقامت کرده بودیم،تقریبا»هر ساعت تـلگرامی از کـاپوتا می‌رسید.این تلگرامها از پیروزی و غلبه نهایی میزاکها،سوی قصد به پلتسر و کشته شدن او،تـجدید سـازمان نیروهای مسلح،انتخاب شخصی به نام‌ اشمیت‌ بـه عـنوان صـدراعظم جدید که درعین‌حال پیشوا و رئیس کل مـیزاکها نـیز است خبر می‌داد.در این تلگرامها همچنین از من خواسته می‌شد که به وطن مـراجعت کـنم و تاج بر‌ باد‌ رفتهی پادشـاهی‌ کـاپوتا را دوباره از دسـت پر تـوان مـلت دریافت کنم و بر سر بگذارم.

مدت چـند روز‌ بـا این تلگرامها سرگرم بودم و به آنها فکر می‌کردم اما‌ سرانجام‌ وحشت‌ یـاودیگا از ایـنکه در صورت بازگشت دوباره باید تکالیف مـدرسه‌اش را از سر بگیرد،باعث شد کـه تـصمیم ‌‌قطعی‌ را بگیرم.

یک روز صبح به نـشانی سـیرک هونکه به راه افتادم و در‌ آنجا‌ سراغ پوسکوپک را گرفتم. پوسکوپک کنار در واگنی که سیرک‌بازان در آن اسـتراحت مـی‌کنند و می‌خوابند،نشسته بود.همین‌که مرا دید بـا مـوجی از شـادی و خوشحالی از من اسـتقبال‌ کـرد.به سوی من دوید‌ و فـریاد کـشید:»نجات دهندهی زندگی من!»او در این دیدار بالاخره از من پرسید: «چه خدمتی می‌توانم برای شما انـجام دهـم؟»خیلی ساده گفتم: شغلی برای من دست و پا کن.»

پوسکوپک سـخت تـحت تاثیر قـرار‌ گـرفت.به کـوشش او خیلی زود در سیرک آقای هـونکه مشغول کار شدم.تا مدتی لیموناد،پس از آن سیگار و بالاخره گولاش می‌فروختم.محل فروش،همان واگنی بود که پوسکوپک را در آن دیـده بـودم.چندی‌ بعد‌ نیز صندوقدار سیرک شدم.بعد از شـروع بـه کـار نـامم را عـوض کردم و نام تـوکه را بـرای خود برگزیدم ویلهلم توکه…و از آن هنگام از تلگرامهای کاپوتا نیز خلاص شدم.

مردم‌ کاپوتا بعضی مرا مفقودالاثر به شـمار مـی‌آوردند،عده‌ای نـیز پنداشته بودند که مرده‌ام درحالی‌که من در کـنار یـادویگا-که روز بـه روز رشـد و شـکوفایی بـیشتری پیدا می‌کرد- در اتاقک سیار‌ سیرک‌ آقای هونکه سرزمینهای عالم را زیر پا می‌گذاشتیم.من با کشورهای بیگانه آشنا می‌شدم.مردم آن کشورها را از نزدیک می‌دیدم و از همه مهمتر از اعتماد فوق العاده‌ای که آقای‌ هـونکه‌ به‌ من نشان می‌داد.بی‌نهایت شاد و خوشحال‌ بودم.

حقیقت این است که اگر گاهگاهی پوسکوپک به‌طور خودنمای به دیدار من نمی‌آمد و با من صحبت کاپوتا را پیش نمی‌کشید،یا‌ اگر‌ هولا‌ زیبای سوارکار هـمچنان تـکرار نمی‌کرد که همسرش پوسکوپک‌ زندگی‌ خود را مدیون من است،شاید دیگر هرگز راجع به این موضوع فکر نمی‌کردم که زمانی در کشوری پادشاه بوده‌ام.

اما‌ در‌ این اواخر دلیل محکم تازه‌ای نیز بـرای ایـنکه پیش از‌ این پادشاه کاپوتا بوده‌ام، کشف کرده‌ام.ما،در مادرید نمایش داشتیم.صبح باتفاق یادویگا در شهر پرسه می‌زدیم که ناگهان به‌ ساختمان‌ بزرگ‌ خاکستری رنگی رسـیدیم.تابلوی سـاختمان که بر روی آن نوشته شده بـود»موزه‌ مـلی‌«توجه‌ ما را به خود جلب کرد.یادویگا گفت:»برویم تو»و رفتیم تو.در موزه،در جلوی یکی از سالنهای بزرگ‌ تابلویی‌ نصب‌ شده و بر روی آن نوشته شده بود:»ویژه اسناد و مدارک دستنویس.»

بـدون‌ ایـنکه‌ منظور مشخصی داشته بـاشیم،بعضی از دسـتنوشته‌های روسای و پادشاهان کشورهای مختلف را از نظر‌ گذراندیم‌ تا‌ اینکه به یک جعبه آئینه رسیدیم.بر روی ورقهی سفید نازکی که روی این جعبهی‌ آئینه‌ چسبانده بودند،نوشته بود:»کشور پادشاهی کاپوتا که از دو سال پیش در آن رژیم‌ جـمهوری‌ بـرقرار‌ شده است.»در این جعبه دستنوشته پدر بزرگم و وک یازدهم را دیدم.قطعه‌ای بود از‌ اعلامیه‌ معروف به‌«فرمان کاپوتا»که آن را پدربزرگ شخصا»و با دست خود نوشته بود.در اینجا‌ همچنین‌ برگی‌ بود از یادداشتهای روزهای شکار پدرم و بالاخره ورق پاره‌ای از دفـترچه انـشای خودم.تکه کـاغذی‌ چروکیده‌ و کثیف که بر روی آن این عبارت به چشم می‌خورد:»باراندگی برکه‌ می‌آورد.»(به‌ جای‌ «باران برکت می‌آورد.») با خجالت بـه یادویگا نگاه کردم ولی او فقط لبخندی زد و بلافاصله‌ گفت:اینطور‌ چیزها‌ را تو دیگر تـا ابـد پشـت سر گذاشته‌ای پیگ‌گی!»

به سرعت از‌ موزه‌ بیرون آمدیم زیرا ساعت یک بعدازظهر شده بود.ساعت سه نمایش شروع مـی‌شد ‌و مـن می‌بایست سر‌ ساعت‌ دو صندوق را باز کنم.

 

اشاره:

 

 

هاینریش بُل عاشق مردمان ساده و بی‌غل‌وغش است و قهرمانان داستان‌های او درماندگان و شکست‌خوردگانند، اما بُل آن‌ها را شکست‌خورده نمی‌داند و نشان می‌دهد که حرص به کسب مال و مقام، وقتی که انسان می‌تواند علی‌رغم دشواری‌ها تا به آخر انسان باقی بماند، واقعاً در خور استهزاست؛ و هاینریش بُل کسی است که تا به آخر انسان باقی می‌ماند.

بل در ۱۹۱۷ به دنیا آمد و در ۱۹۸۵ چشم از جهان فرو بست.