شعر عاشقانه یا به تعبیری عاشقانه نویسی در شعر فارسی مجال مفصلی برای تحلیل و بررسی میطلبد. مجالی که شاید در یک نشست یا با یک نفر قابل حل و بررسی نباشد و قطعا هم این طور است. شاعران در دورههای مختلف شیوهها و نگاههای مختلفی را در این زمینه در شعرشان اعمال کردهاند و قطعا این نگاه از مسائل پیرامونی اجتماعی نیز فراوان نشات گرفته است. نشر هیرمند در اقدامی قابل توجه، گزیده عاشقانههای سه شاعر زنده و بنام معاصر را در یک مجموعه قطع پالتویی منتشر کرده است و ما در این گفتوگو به سراغ یکی از آن سه شاعر، یعنی جواد مجابی رفتهایم، تا درباره تاریخِ شعر عاشقانه از آغاز تا امروز و نیز شعرهای خودش به گفتوگو بنشینیم، گفتوگویی که میطلبید مفصلتر از متن پیش رو باشد، اما مجالِ صفحه و شرایط زمانه اجازه این مهم را نمیداد. جواد مجابی متولد ۱۳۱۸ از قزوین است که از دهه ۴۰ تاکنون در فضای ادبی و روشنفکری معاصر حضور پررنگ داشته است و دامنه فعالیتش از حوزه طنز تا هنرهای تجسمی را شامل میشود. مشروح این گفتوگو با آقای مجابی را در زیر میخوانید.
پرسش ابتداییام را درباره گزیده شعرهای عاشقانه شما مطرح میکنم. طبق تاریخی که پای شعرها منتشر شده، آماده، گزینش عاشقانههایتان را از سال ۸۰ تا ۹۰ انجام دادهاید، علت این مساله چه بود و چرا شعرهای سالهای پیشتر شما را این گزیده دربرنمیگیرد؟
علت اول این بود که اگر چنین گزینشی صورت میگرفت حجم کتاب بسیار مفصل میشد و طبیعتا صفحات محدودی برای این کار در نظر گرفته شده بود و علت دوم اینکه ترجیح میدادم شعرهای چاپ نشدهام در این مجموعه گزیده شوند، چون تا دهه ۷۰ بخشی از عاشقانههایم منتخب و چاپ شده بودند، بنابراین سعی کردم از شعرهای تازهتر و آنهایی که بیشتر میپسندیدم در این گزیده استفاده کنم.
به گمانم بهتر است برای رسیدن به کلیت شعر عاشقانه در روزگار ما، شما تلقی و برداشت تان از وضعیت عاشقانهنویسی در تاریخ ادبیات فارسی را بیان کنید.
من فکر میکنم در تاریخ ادبیات ایران بیان مساله عشق سه صورت عمده دارد. در نوع اول عشق به علت محدودیت و ممنوعیت با جنسیت اشتباه شده است و طبیعتا خیلی از محدودیتها و ممنوعیتها زیر عنوان عشق ردهبندی شدهاند. اگرچه عشق و جنسیت یک جاهایی بر هم منطبق هستند ولی در بسیاری جاها دو مقوله متفاوت محسوب میشوند، مانند عشق به وطن، عشق به آزادی، عشق به نوع بشر و در کل عشق به انسانها، بیآنکه جنبه جنسی داشته باشد. بنابراین، این دو مفهوم با هم اشتباه شده است و هنوز هم در بسیاری موارد برای بعضی از هنرمندان قابل تشخیص و تفکیک نیست، گویا قابل درک نیست که کجا مساله محرومیت جنسی مطرح است و کجا مساله رابطه معنوی بین دو ذهن. در عین حال این مساله باعث به وجود آمدن مشکلات دیگری هم شده است،
و نوع دوم چگونه بوده است؟
مساله دومی که در نوع عشق مطرح است، گونه عرفانی آن است. رابطه بین انسان و خدا، عشق انسان به خدا و انسان به انسان که اینها در جاهایی با هم تلفیق شدهاند. در قرن ششم میبینیم که عشق بین شعرای ما یک عشق زمینی، عادی و ملموس است. منوچهری، فرخی، عاشق یک زن میشدند، میخواستند باهاش ازدواج کنند و همهچیز عادی پیش میرود، دیگر شاعر، غلام و برده زن نیست. برای منظور جانش را فدا نمیکند- قدما برای اینکه نگویند طرف مرد است یا زن از کلمه “منظور” استفاده میکردند-ولی از قرن ششم که عرفان میآید، عشق به خدا محور اصلی میشود که این مساله را در شعر کسانی مثل حافظ ما میبینیم و در اینجا دیگر تشخیص عشق انسان به انسان و انسان به خدا چنان در هم تنیده است که برای مفسران هم دشوار میشود و نشان میدهد یک موضوع معنوی چطور میتواند بر یک موضوع اجتماعی و مادی تاثیرگذار بگذارد. در واقع این کار در عین حال که از یک نظر به لحاظ اخلاقی ممکن است موضوع قابل بحثی باشد، ولی ظرایف فراوانی را در ادبیات ما پدید آورده و ترکیب این دو عشق ناهمگن باعث پدید آمدن شاهکارهای عاشقانه شده است.
و بخش سوم…
بخش سوم ماجرای عشق مردانه و مسلط است. به این معنا که در طول هزار سال تاریخ ادبیات ما این مرد بوده که زن را انتخاب میکرده و زن موضوع عشق است، نه طرف عشق. بنابراین زن به عنوان یک معشوق ستایش میشود، ولی وابسته به مرد است. این مساله تا دوره ما ادامه پیدا میکند. اما امروز کمکم نشانههایی به چشم میخورد که عشق دارد تبدیل به ارتباط مساوی بین دو جنس در ادبیات میشود و با اراده هر دو صورت میگیرد. یکی متعلق به دیگری نیست و مورد تصاحب دیگری قرار نمیگیرد. بلکه دو آدم مستقل هستند که با رضایت کنار هم قرار میگیرند. این سه نوع اصلی عشق در تاریخ ادبیات ما است.
گمان کنم دوره تاریخی که عشق اساسا از تملک عاشق و معشوق حقیقی یا عرفانی بیرون میآید و گستره وسیعتری را در بر میگیرد، دوره مشروطه باشد، که تجلیاش را مثلا در تصنیفهای عارف و شعرهای بهار میبینیم، عشق دیگر محدود به این دو مساله نیست و عشق به وطن و آزادی و… را هم شامل میشود، درست است؟
این موضوع به مساله مدح در شعر فارسی برمیگردد. در شعر فارسی از آغاز مدح طبیعت وجود داشته، بعد مدح سلطان، بعد وارد دوره عرفانی میشویم، مدح معشوق هم بوده. اما در دوره مشروطه مدح انسان رواج پیدا میکند، بنابراین یک نگاه مردمگرا به جامعه وجود دارد که علاوه بر رابطه بین من و تو، بین من و ما یک رابطهیی برقرار کنند. وقتی گسترش پیدا میکند مفهوم عشق از بین من و تو و من و او به من و ما میرسد و حتی رابطه بین ما و ما. در واقع یک نگاه جمعی به انسان در پهنه گیتی رواج پیدا میکند. بنابراین عشق به وطن، عشق به آزادی، عشق به انسان، عشق به فرهنگ جامعه و میراث در کنار عشق مادی مطرح میشود. عشق همواره یک پای مادیات داشته است اما خیلی از موارد هستند که جنبه زمینی پیدا میکنند و میتوانند در مساله عشق بگنجند و زندگی ما را دربربگیرند و یک مادیت ملموسی پیدا کنند. در مشروطه این قضایا طبیعتا اندکی هم وارداتی است، برای اینکه به قول عارف که میگوید من وقتی از عشق به وطن صحبت میکردم کمتر کسی متوجه حرف من میشد و واقعا وطن معنای شهر زادگاه آدمها را داشت تا یک کشور. بنابراین ماجرای آزادی و فرهنگ و میراث بشری، عشق به انسان اینها چیزهایی بود که از فرهنگ جهانی آمده بود و البته شاعران ما از مشروطه تا امروز خیلی خوب توانستند با اینها ارتباط بگیرند و در اشعار خودشان نمود بدهند.
در واقع من این طور متوجه میشوم که طبق نظر شما درباره مقوله شعر عاشقانه، این طور نیست که فقط نشاندهنده نگاه عاشق و معشوق باشد بلکه مفاهیم کلیتری مانند آزادی و وطن را هم در برمیگیرد؟
بدون شک درست است. به این دلیل که در واقع عشق بین زن و مرد یا عاشق و معشوق بیشتر جنبه زمینی دارد، ولی عشق همواره شکلی مادی ندارد.
این نگاه و تلقی درباره عشق در نظرگاه نیما چه تغییری میکند؟
قبل از نیما همان طور که گفتم ماجرای ستایش و مدح رواج داشت. در دوره مشروطه مدح مردم، کشور و آزادی شکل گرفته بود. نیما یوشیج آمد و گفت که نباید ما چیزی را مدح کنیم، مدح موضوع فکر ما نیست، بلکه درگیری با انسان موضوع فکر ما است. ما باید راجع به انسانها بیندیشیم. راجع به طبیعت بیندیشیم. اندیشیدن و درگیری با موضوع انسان و طبیعت و هستی باید موضوع عشق قرار بگیرد، نه مدح آنها. بنابراین نیما شعر را از مدح رهانید و به مطرح کردن مفاهیمی مثل انسان، طبیعت و هستی که به یک نحوی قبلا بود اما بیشتر جنبه ستایشآمیز و حیرتانگیز داشت، پرداخت. اما نیما گفت یک زندگی مادی وجود دارد و باید نگاه به مسائل هستی و پیرامون عوض شود. دید تازه اقتضا میکند که ما به جای اینکه ستایشگر انسان باشیم با مساله انسان درگیر شویم، البته در آغاز ستایش عاشقانه در شعر نیما وجود دارد، برای نمونه در منظومه “افسانه” ولی از افسانه که عبور میکند میبینیم رویاروی هستی برای شناختش قرار گرفته است.
در واقع یک نگاه صرف به پدیدهها نیست، بلکه در ماهیت قضایا شک میکند…
بله، البته بعد از نیما دوباره این اتفاق افتاد که ستایش انسان برای پارهیی از شاعران که پس ۱۳۲۰ وارد مبارزه سیاسی شدند مطرح شد. دوباره ستایش ابر انسان و انسان مطلق مطرح شد، شاعرانی مثل سیاوش کسرایی، شاملو و اخوان به جای درگیری با انسان به ستایش انسان روی آوردند. اما کسانی مثل شاملو به دلیل قریحه درخشان شعری پس از مدتی به خود آمدند ستایش را وانهادند و به درگیری با مساله انسان مشغول شدند، ولی بعضیها در همان فضا ماندند.
این مساله پس از نیما دو پاره میشود، شاعرانی مثل مشیری و توللی به همان مساله قدیمی معشوق و عاشق میپردازند و کسی مثل شاملو به درگیری با مساله انسان روی میآورد و شعر عاشقانهاش هم هیبتی دیگرگون پیدا میکند، علت این دو پارگی چه بود؟
علتش این بود که هم در زمان نیما و هم بعد از آن، رمانتیسیسم به ادبیات ایران نفوذ کرد و مطرح شد و این مساله از طریق ترجمه کار رمانتیکها صورت گرفت. در واقع نفوذ ادبیات رمانتیک در دهههای ۲۰ به بعد در کنار ستایش انسان و ستایش عشق و معشوق دو خط موازی است. یک دسته کسانی هستند که عشق را به همان شکل قدیمیاش، روابط بین زن و مرد مطرح میکنند، به همان شکل قدیمی نپختهیی که مردسالارانه است. دسته دیگر شعر سیاسی است که عشق را در ستایش انسان جستوجو میکند، البته گاهی ترکیبی بین این دو مساله پدید میآید که شاعری مسائل مبارزاتی را در شعرش با عشق فردیاش تلفیق میکند.
مثلا شعر “گالیا”ی هوشنگ ابتهاج…
بله، این شعر ترکیبی از این دو مساله است. اما به تدریج عدهیی بودند که فقط به اشعار عاشقانه روی آوردند و راحتتر بودند که مسائل را محدودتر نگاه کنند اما یک عدهیی عشق را در مسائل گستردهتر میدیدند که علاوه بر عشق به معشوق، عشق به انسانها و آزادی را هم دربرمیگیرد.
فکر میکنید کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در این دو پارگی نقشی داشت؟
به نظرم نه، در این زمینه نقشی نداشت. در مرگاندیشی، اعتیاد، انزوا و درهمریختگی هنرمندان نقش داشت. اما در این زمینه نقشی نداشت. به این دلیل که عشق نیرومندتر از این است که با یک واقعا سیاسی دگرگون شود، چون عشق یکی از نیرومندترین اشتیاقهای انسانی برای ارتباط بین انسانهاست، بنابراین تحت هیچ دوره، مسلک و سلسلهیی قرار نمیگیرد. عشق فراتر از اینهاست. عشق امری ناگزیر است، ارادی نیست که شخص بخواهد بهش جهت بدهد. وقتی شخص عاشق میشود از خود بیخود میشود، ناگزیر به یک فضا جذب میشود و تا زمانی که در آن فضاست نمیداند که عشق چیست! زمانی که عشق تمام میشود قادر به داوری درباره آن است. دو چیز خیلی طبیعی و ناب است؛ عشق و جوانی. آدم وقتی جوان و عاشق است قدرت آنها را درک نمیکند. یک نوع بیارادگی در عشق مانند شعروجود دارد که کسی اراده نمیکند تا شاعر شود حالا اگر به طرف شعر رانده شد و کار کرد ممکن است بعدها بخواهد بیشتر بداند و بخواند. ولی در آغاز اساسا فقط به طرفاش رانده میشود.
این مساله در نسل شما چگونه است؟ در واقع شکل شعرهای عاشقانه و نوع نگاه شما در یک نسل از شاگردان مستقیم نیما به چه صورت است؟ چون در کلیت ما میبینیم که در نسل شما شاعرانی که در دهه ۴۰ شعرتان به عرصه میرسد آن رمانتیسیسم در عشق و سیاست فروکش میکند و از اساس نگاه تازه در شعر شکل میگیرد، نظر شما در این رابطه چیست؟
از دهه ۱۳۲۰ به بعد ادبیات ما زیر تاثیر ادبیات مبارزاتی قرار میگیرد، عشق به یک نحوی تقسیم میشود بین عشق زمینی و عشق به مسائل اجتماعی. اینها با همدیگر، گاهی به موازات و گاهی در هم بافته حرکت میکنند. در نسل ما به دلیل اینکه بسیاری از تندرویها کاستی گرفته بود و آن رمانتیسیسم دهاتی یا سیاه و سادهلوحانهیی که فکر میکردیم یا عشق به معشوق یا عشق به وطن! دو مورد را نمیشود به هم گره زد، ما نشان دادیم که میشود آدم هم عاشق معشوقش باشد و هم عاشق وطن و مسائل انسانی، اینها منافاتی با هم ندارند. اینها نباید در تضاد هم قرار بگیرند. در تجارب قبلی مثل کارهای توللی و ما را به اینجا میرساند که ما میتوانیم به سمت یک نوع عشق همگانی برویم و اینها به یکدیگر کمک میکنند.
در واقع این مسائل در نسل شما با همدیگر توام شدند…
بله، اینها دو مساله متفاوت نیستند، بلکه در کنار یکدیگر قرار میگیرند و منافاتی با هم ندارد.
به گمان من پس از انقلاب و در دهه ۶۰ ما دوباره شاهد رجعت به ادبیات متعهد و توجه به انسان هستیم، ارزیابی شما از این مساله به چه صورت است؟
من پیش از این مساله به دو نکته اشاره کنم؛ شما در دوره صفویه شاهد اشعار عاشقانه یا نهایتا غزل عارفانه هستید. در آن دوره گفتند که بساط عشق را برچینید. سختگیری دربار نسبت به شاعران باعث شد بساط عشق و عاشقی برای مدتها برچیده شود. در ادامه و در دوره قاجاریه اشعار عاشقانه یک مبحث کلی و بیروح است، یعنی شاعر عاشق نیست اما در ستایش عشق شعر مینویسد، وراجی میکند. این مساله عیان است. اما در واقع نخستین شعرهای عاشقانه واقعی را ما در شعر بهار میبینیم، در شعرهای عارف و ایرج میبینیم. یعنی در طول سالها نفوذ وحشتناک تعصب صفوی باعث شده شعر عاشقانه از محتوای خودش خالی شود. نمونهاش سبک هندی که عشق به آن صورت مطرح نیست. برداشت دیگری نسبت به جزییات حاکم دارد که دیگر هیجان شعر سعدی و جامی را ندارد. در دهه ۶۰ همچنین اتفاقی افتاد، دوباره عشق از صورت زمینی خارج شد، اتفاقی که در دهه ۴۰ افتاد مانند فشاری بود که صفویان آوردند و جامعه از شعرهای عاشقانه دوری کردند، یک عدهیی که با ادبیات فرانسه و آثار اگزیستانسیالیستی آشنا بودند با خواندن آثار سارتر که معتقد بود شعر باید متعهد و سیاسی باشد، کمر به قتل شعر عاشقانه بستند و کسی که شعر عاشقانه مینوشت را درجه دو و دچار رمانتیسیسم خطاب میکردند، در حالی که سخن گفتن از عشق همواره یک امر عالی انسانی است. اما اینکه آدم این مساله را چگونه و در چه کیفیتی بیان کند، مهم است ولی اینکه بگویید شعر عاشقانه باید کنار برود و امروز، روز مبارزه است و از عشق حرف نزنیم، درست نیست. به این دلیل حدود ۱۰ سال شعر عاشقانه کنار رفت، غزل گفتن امری مذموم شمرده میشد، شعر عاشقانه یک نوع روستایی و شیء به حساب میآمد و ما آغشته شدیم به تفنگ، باروت، مبارزه و پایین کشیدن بساط ظلم. اگرچه شاعران واقعی مثل شاملو عشق را ادامه دادند و یک زن را به عنوان موضوع کتابهایش قرار داد، ولی در عین حال آن شعر متعهد و ضد عشق قدرتمند بود و شعر عاشقانه را پس میزد. در دهه ۶۰ به بعد همچنین اتفاقی رخ داد، شعری که درباره عشق زمینی بود تقریبا کمی غیراخلاقی محسوب شد و البته آدمها در دورهیی عاشق میشوند و نمیتوانند از بیان عشق خودشان تن بزنند ناگزیر جنبه استعاری و تمثیلی قضیه زیاد میشود، یعنی شعر میخواست از عشق سخن بگوید ولی ممنوعیت چاپ داشت ناگزیر در پردههای تودرتوی کنایات و استعارات پنهان شد و هنوز این لکنت بیانی در مورد شعر عاشقانه وجود دارد و البته کسانی که منتقد ادبی هستند شعر امروز ایران را شعری پر از هیجان میبینند بدون اینکه بشود انگشت گذاشت بر موارد خاصی بلکه فضا پر از این مساله است و این قضایا رشد پیدا کرده است.
در واقع محدودیت اجتماعی منجر به این مساله شد؟
بله، منجر به پنهانی و زیرزمینی شدن عشق شده است. مشکل بزرگ ما در ادبیات این است که ما بیش از اندازه به سمت کنایه و تمثیل رفتیم، چرا؟ چون آدمی زاد باید آزاد باشد تا آنچه میاندیشد را بتواند بنویسد. وقتی که نگذارند، این مساله در لایههای زیرین مخفی میشود، اما هیچوقت از بین نمیرود بنابراین انکار تاثیری ندارد، اما چرا نگذاریم یک آدمی به راحتی از خواستهای طبیعیاش سخن بگوید…
این طور به نظر میرسد که محدودیت منجر به پیدایش نوع دیگری از گرایش به شعر عاشقانه هم شده است، به ویژه در دهه گذشته، گرایش سطحی و بیان سانتیمانتال و دم دستی مسائل عاشقانه در شعر به طریقی رواج پیدا کرده، موافق این مساله هستید؟
بله، مساله قابل توجهی است. نوع شعر به دلیل فشارهایی که رویش هست به طرف نوعی ریاکاری میرود و این مساله به سطحی شدن و عامیگری هم نزدیک میشود. اما ما درباره شعر واقعی سخن میگوییم؛ شعر واقعی ما تمام خواستهای انسانی را در خودش دارد. در مورد شعرها و آدمهای سطحی هم طبیعی است که این احساسات به صورت عامیانه باقی بمانند، در واقع وقتی میگوییم شعر ما به سمت نوعی استعاری شدن میرود، در مورد شاعران میگوییم، خب باقی افراد متشاعرند. در ایران خوشبختانه چندین هزار شاعر داریم که شعر میگویند و همهشان هم فکر میکنند که شاعرند! اما آنچه جامعه قبول میکند در هر دورهیی ۱۰ تا ۱۵ آدم است، باقی را زمانه کنار میزند، طبیعی هم هست. همه با اشتیاق به سمت هنر میروند اما هنر امری نیست که تنها با کوشش به دست بیاید بلکه باید قریحهیی وجود داشته باشد تا کوششهایی آن قریحه را بارور کند، یعنی شخص باید دید و طبیعت شاعرانه داشته باشد و تمام عمرش تلاش کند تا شاعر بماند. اما اینکه کسی بخواهد با مطالعه و حفظ آثار درجه یک، شاعر شود، چنین امری رخ نخواهد داد، اگر چنین چیزی میسر بود آقای فروزانفر یا ذبیحالله صفا شاعران درجه یکی میشدند! البته ایرادی ندارد همه شعر بگویند، چون زشت است که ما بگوییم عدهیی شعر نگویند، این سانسور است اما خود شخص هم باید انصاف داشته باشد و ببیند چقدر برای کارش زحمت کشیده است (خنده).
و سوال آخرم درباره مسالهیی است که شما در مقدمه گزیده عاشقانههایتان نوشتهاید آن هم به تعبیری استبداد عاشق در شعر فارسی است، این سخن ور در شعر عاشق است و مشوق هیچ پویایی در شعر ندارد، گمان میکنم دغدغه و تلاش شما نیز در شعر همین مساله است که به دیالوگی بین طرفین در شعر برسید، تلقی صحیح است؟
من اعتقاد دارم که عشق تملک جسم و ذهن دیگری نیست. بلکه یک نوع رویارویی دو ذهن است. وقتی به طور نظری من این را قبول دارم، طبیعتا سعی کردهام که شعرم عملا نشاندهنده این قضیه باشد، چون این موجی است که تازه شروع شده، دو، سه دهه است که ما به نحوی ادبیات جهانی را از آن خودمان و درونی کردهایم. این نوع دموکراسی در برخورد با عشق طبیعتا خیلی دشوار در شعر ما شکل میگیرد، ولی وقتی آدم آگاهانه سعی کند که این نوع نگاه را در ذهنش پرورش بدهد به تدریج در شعرش هم آشکار میشود. من امیدوارم که توانسته باشم این کار را بکنم چون علیه یک عادت هزار ساله عمل کردن کار بسیار دشواری است و متاسفانه جامعه هم به این مساله چندان کمک نمیکند.
منبع: روزنامه اعتماد