حرف اول

نویسنده

دو شعر برای صانع ژاله، محمدمختاری

 

 

یک

قرار این نبود

ناکسی در اوج بی کسی !
قرار این نبود،
…صانع به خون غلتد،
یا ژاله بی رنگمان،
سرخگون گردد!
قرار این نبود،
مُردن در مُردن ،
انگشت کوچک را پیش بیار!
پیمان ببند!
برای زیستن بعد از مردن ،
برای ماندن ،
در سرزمین یادها و خاطره ها،
آنجا که ناکسان را راه نمی دهیم صانع !
نه ،راه نمی دهیم !

 

دو

سلام هم شاگردی
من صانع هستم
من محمد هستم
من در این شهر با تو بودم
در کنار تو بودم همراه تو بودم
لحظه ای بیاندیش که مرا چندین بار در این شهر کنار خود دیده ای
من هم همراه تو در اتوبوسی که عبور می کرد از مقابل گارد ها و مزدوران بودم
وحشت همه جا بود هم در دل ما هم در نگاه دیکتاتور
در دل وحشت از قدمی دوباره در راهی بود که می دانستیم شاید سخت ترین خود در تاریخ باشد
و نگاه خصم را وحشت از چون مایی گرفته بود که وحشت را به زانو درآورده ایم
هم کلاسی، هم شهری
ما بسیار با هم بوده ایم
ما با هم بسیار از درد ها سخن گفته ایم
و تو به من گفتی عمر شب کوتاه است
و من به تو خندیدم که گر نباشی مرد راه مقصد و پایان کجاست؟
.
.
.
محمد، صانع ، ندا سهراب ترانه
نکنه این آخر راهه؟