حرف روز

نویسنده
پریا سامان پور

گزارش یک روز بخصوص

متفرق و بسیاریم….

 

صبح است، نشسته ام. دراتاقم کاملا گشوده است. وسواس تمیزی گرفته ام. فکر می کنم شاید تا مدتها به خانه بر نگردم. می خواهم همه چیز و همه جا مرتب باشد.

 کامپیوتر را روشن  می کنم، صفحه محو و تیره رنگ مانیتور کم کم سبز می شود.داریم برای آخرین بار قول و قرارهای امروز را با همدیگر تثبیت می کنیم. ناگهان چراغ اتصال به اینترنت خاموش می شود. تلفن را بر می دارم. اینترنت دیگران برقرار است. باید منتظر بمانم. تلفن زنگ می زند، یکی از دوستان مستقر در چهارراه قصر ، از دلاوری خبر می دهد که بر روی جرثقیل رفته و عکس شهدای جنبش در دستش است. می گوید اینجا مملو از جمعیت است و در آنجا، در آن منطقه محصور نظامیان، همگی مفتخرند به جوان و در عین حال نگران عاقبتش. صدا با لرزش از آن طرف خط می گوید: “ بازداشتش کردند.” چیزی در قلبم فرو می ریزد. ناخود آگاه می گویم:” چرا خودش را پایین نینداخت؟” آه! که با نسل من چه کرده اند که همواره به “فهمیده” ها رجوع می کنیم.

 اینترنت وصل می شود. نزدیک ظهر است، زمان خداحافظی و حرکت.دوربین و ماسک و لباس های اضافی را پشت ماشین تلنبار می کنیم.دوستان به خنده می گویند:” تجهیزات جنگ ما را ببین.”

 سری به میدان آزادی می زنیم، در سکوت به این فکر می کنیم که در پی این آرامش خوفناک چه خواهد بود؟

بزرگراه جناح را بالا می رویم.به آریا شهر نزدیک می شویم، دیدن جمعیتی که انتظارش را نداشتیم، شوق را در دلمان بیدار می کند.نزدیک که می رسیم یگانهای ویژه و بسیج هم سر می رسند. جمعیت متفرق می شود و نیروهای یگان ویژه با لباسهای سیاه رعب انگیز در همه جای فلکه صادقیه مستقر می شوند. حالا آنقدر زیاد شده اند که دیگر ماندن در آنجا را محال کرده اند. ماشین را در یکی از کوچه های فرعی پارک می کنیم و پیاده می شویم. با گروهی دیگر دم در دانشگاه قرار داریم.

 به ایستگاه مترو شادمان رسیده ایم. جمعیتی چند هزار نفره در حال حرکت شکل گرفته اند و ناگهان شروع به شعار دادن می کند: “مبارک بن علی نوبتته سید علی” یکباره نیروهای امنیتی چنان هجوم می آورند که حس می کنی بار دیگر 30 خرداد شده است . با باطوم جمعیت را پراکنده می کنند. گروهی را به داخل کوچه ها هدایت می کنند و آنجاست که شروع می کنند به زدن، آن قدر که توان دویدن برای کسی نماند.

 پشت ایستگاه مترو یک اتوبوس شرکت واحد است .نیروهای لباس شخصی عده ای را گرفته اند و به داخل اتوبوس می برند، ما به آن سمت خیابان فرار می کنیم. از آنجا می توانم ببینم که تا دور دست خط ویژه در دست موتوری های بسیجی با لباسهای عجیب خاکی و نیروهای لباس شخصی شان است. بعضی هایشان صورتشان را پوشانده اند، در خط ویژه ماشینهای مدل بالایی هم دیده می شود که پلاکشان را پوشانده اند و انتقال بسیجی ها را به عهده گرفته اند.

خبر می رسد که جمعیت عظیمی در راه است. ولی انگار خبر به سنگر گرفتگان خط ویژه  هم رسیده است.همگی سوار بر موتور هایشان گارد می گیرند .یک نفر کنارشان می ایستد و عربده می کشد :“حزب الله پیروز است” . دستور حمله است و مزدوران اکبر گویان به سمت جمعیت در راه می تازند .این فریادهای رعب آور پاسخ زمزمه های معصومانه ماست.

در حرکتیم . پراکنده وپر شماریم. مردی در میان جمعیت نان سنگکی را به نشانه اعتراض بالا گرفته است. چند لباس شخصی هجوم می آورند . او رامی گیرند. می زنند و کشان کشان می برند . بی اختیار به دنبالشان می دوم. داد می زنم: “نبریدش. نگذارید ببرندش.” خانمی می گوید: “تو که نمی توانی” راست می گوید من به تنهایی نمی توانم.  فقط نگاه می کنم که چگونه دارند به قصد کشت او را می زنند. اشک از چشمانم سرازیر می شود، توحششان از حد گذشته است. گروهی به کمک مرد می شتابند.آنهاراهم دستگیر می کنند.

  اتوبوسهای بی آرتی،مملو از بچه های سبز در حال عبور از خط ویژه هستند ،شعار مرگ بر دیکتاتورشان به آسمان می رود.

اوباش “سیدعلی” به یکی از اتوبوس حمله می کنند و شیشه هاش را می شکنند. شروع می کنند به کتک زدن مسافرین .عده ای از اتوبوس پیاده می شوند و می دوند. اوباش به دنبالشان. با خشونت هر چه تمام تر شروع می کنند به  جمع کردن موبایلها از دست مسافران و رهگذران.

 راننده ها ی خودرو های شخصی به نشانه اعتراض دستشان را یکسره روی بوق گذاشته اند ، آنها هم از فحاشی بی نصیب نمی مانند و شیشه ی دوتا از آنها هم شکسته می شود. در حرکتیم و دستهایمان را به نشانه پیروزی بالا گرفته ایم. متفرق و زیادیم. می گویم کاش این خیابان این قدر طولانی نبود. حالا جلوی دانشگاه رسیده ایم. با حسرت نگاهش می کنم، کعبه آمالی که با چه آرزوهایی در نوجوانی قدم به آن گذاشتم و برایم جهنمی شد.

 دوربین را در می آورم که مشتی به کمرم می خورد و دستی دوربین را از دستم می قاپد و می گوید:” چه غلطی می کنی” می گویم:” دارم از فتوحاتتان عکس می گیرم. کجایش جرم است؟گ می گوید:” فکر کرده ای نیتت را نمی دانم بدبخت معلوم الحال؟” و دوربینم را خرد می کند: “بزن به چاک.” فریاد می زنم:گ اینجا شهر من است. از اینجا تکان نمی خورم.” به سمتم حمله می کند. مشت و لگد است که بر تنم فرود می آید. چشمهایم تار می شود و دهانم تلخ. دیگر هیچ دردی را حس نمی کنم. دوستانم مرا از زیر دست و پایش بیرون می کشند .نمی خواهم برایم آزادیم با زبان خوش با او صحبت کنند ولی این کار را می کنند؛ مرا به کوچه ای می کشانند.یکی می گوید خانه یکی از بستگانم دو کوچه بالاتر است، برویم نفسی تازه کنیم و دوباره بیاییم. همین کار را می کنیم.

بر می گردیم به خیابان و میدان آزادی. آن قدر پلیس ضد شورش و موتوری های بسیج زیادند که مجال اجتماع وسیعمان را نمی دهند. در همه جای میدان آزادی پراکنده ایم، حتی دیگر اسم آزادی هم دلم را می لرزاند. هوا رو به تاریکی می رود خبر می رسد جمعیت زیادی در خیابان رودکی جمع شده اند. خودمان را به آنجا می رسانیم. خیابان تاریک است و می گویند تیر اندازی شده و کسی گلوله خورده است .در تاریکی دوستانم را به جز یکی گم گرده ام. پسر جوانی را می بینم که روی زمین افتاده  است.سرش خونی و پایش شکسته است. هر چه سعی می کنیم بلندش کنیم، نمی توانیم. خیابان پر از لباس شخصی است . چشم در تاریکی چیزی نمی بیند. می گویم:” بلندشو، خدایا… خدایا…“  نمی دانم چرا صدایش می زنم وقتی می دانم کسی نیست که صدایم را بشنود.

 در خانه ای باز می شود و مرد تنومندی به کمکمان می آید و ما را به داخل خانه می برد. ساعتی بعد سوار بر اتومبیل مرد می شویم و به محل پارک ماشین خودمان می رسیم. باید او را به بیمارستانی برسانیم دور از اینجا .راه شمال شهر را پیش می گیرم، بیمارستانی که یک بار دیگر روز عاشورا به آنجا رفته ایم. مرد جوان را به بیمارستان می رسانیم و تازه آنجاست که باید دروغهای شاخدار به پذیرش بیمارستان بگوییم و با نگاههای نا باورانه آنها روبرو شویم. خسته و کلافه روی صندلی بیمارستان می نشینم. سرم چون گردونه ای از صد ها فکر بی سامان به دوار افتاده. ساعت را نگاه می کنم. 3 نیمه شب است.سرم را به دیوار تکیه می دهم و با خود زمزمه می کنم:

کجایی ای بهاران، کجایی ای طلوع صبح آزادی؟

تو کی از راه می آیی و تن را در غبار کوچه می شویی؟

تو کی از راه می آیی؟

تو کی از راه  می آیی؟