آینه در آینه: ادبیات امروز ما، هر چقدر هم بخواهیم این موضوع را نفی کرده و یا از کنارش بگذریم، ریشه هایش را در ادبیات کهن و کلاسیکمان دوانده و آبشخورش همانجاست. این در مورد ادبیات همه کشور ها و زبانها صدق میکند. به همین خاطر بازگشت به ادبیات کهن به منظور درک بهتر آنها، تاویل و تفسیر و حتی بازنویسی دگرگون آنها، بخشی از مدد رسانی به ادبیات امروز محسوب میشود. گسست ها و پارگی های تاریخی بین متن واحد ادبیات یک ملت را ازینطریق شاید بتوان قدری ترمیم کرد. پس با روش های ادبیات مدرن، امروز به سراغ یکی از قصه های چوبک میرویم و داستان را از زاویه دید یکی از پرسوناژ های خاموش داستان، یعنی لوطی جهان ، نقل می کنیم. باید تاکید کنم که این فقط یک مشق و تمرین بوده و ادعائی بر آن نیست. باشد که دیگران نیز با دست زدن به چنین مشقهائی، پیوندی و پیوند هائی در پاره های از هم دور مانده ادبیاتمان به وجود بیآورند.
میدانستم که لوطی نمرده است. فقط خودش را به خواب زده. بعد از سالها آموزش ادا بازی و ادا درآوردن به مخمل، حالا میخواست خودش ادای نبودن را دربیآورد. آن پوسته ای که مثل صدف چروک خورده هیکلش را می پوشاند، بخشی از همان نمایش بود. یک لباس کامل نمایش.
خودم را از لای دودی که از درختان سوخته برمیخواست، سرفه کنان و با چشمهائی که می سوخت و اشگ پس میداد، به تخت لوطی رساندم. بلند تر از سطح زمین، لابلای چاک بلوط ، انگار میان کدوی خشکیده ای خفته بود. گرداگرد عرش او سراپرده ی دودی که از هر طرف بالا میرفت، ابهتی، رمزی به مکان میداد که شبیهش را میشد در معابد هند یا آسیای دوریافت. پرده های دود را پس زدم. کیف سنگینم را که سیم بلندگوی ضبط صوت از آن بیرون زده بود، گذاشتم کنار تخت. بلندگو را گرفتم طرف توده ای از برگ خشک و پوستۀ درخت و موج تابدار پارچه که از آن میگذشت، و میتوانست به همه چیز شبیه باشد و به هیچ چیز. من آنرا با توجه به جایگاهی که نسبت به کل توده ی جا شده در شکاف داشت، به جای سر گرفتم. گوشها و چشمها و دهان باید در قسمتی از ین توده می بودند.
سلام کردم. گفتم:
من میدانستم که نمرده اید. مخمل هم مطمئن نبود. چوبک هم ترجیح داده بود شما را مرده فرض کند. والا رشته داستانش از قرقره باز نمیشد و حرفهایش را نمیتوانست بگوید.
میخواهم ببینم شما خودتان راجع به این بند و بساط چه فکر میکنید؟ اینکه مخمل اینقدر از دست شما خشمگین است و دلش میخواهد برود توی دشت آزاد باشد.
صدائی یکدفعه از درون برگهای خشک جنبید. برگها صدا کردند. بنظرم آمد کنار هم قرار گرفتن برگهای خشک به تصویر یک چهره انسانی تبدیل شده. با گونه های طلائی برجسته. پیشانی طلائی. پلک های طلائی. و همه اینها برگهائی و اوراقی که هر لحظه ممکن بود با دود و دمی که در هوا بود، خش خش کنان از هم فاصله گرفته و با یک باد تند، برخاسته و در فضا معلق شوند.
صدا که نمیدانم از لابلای فواصل برگها به گوش میرسید یا از خود زمین بر میخاست گفت:
مخمل نمیداند که تنها موجود کره زمین نیست. تنها موجود زیر ابرها و بالای آسمان هم نیست. اینرا تجربه خواهد کرد. می فهمد که چقدر از ایجاد ارتباط با بقیه موجودات ناتوان است. همه را دشمن فرض میکند و میخواهد بر همه دست بالا داشته باشد. من شهر به شهر گرداندمش. همه جا بردمش که بتواند ببیند دست بالای دست بسیار است. بتواند به بقیه علاقمند شود. دوستی کند. افسوس که فقط دشمنی کردن به مزاجش سازگار است. از من هم بدش میآید چون یکی غیر از خودش میشماردم. شعارش” فقط من فقط من” است. والّا دیده که از غذای خودم به او داده ام. آزاد تر از من بوده در زندگی. چون کمتر دشمن داشته. دزدها اگر در پی چند سکۀ من و فریفتن مخمل و بردن او بوده اند، او که ازین مشکلات و این قبیل دشمنان نداشته است.
صدای پا می آمد. صدای محکم کفشهائی میخ دار. گوش خواباندم. رشتۀ کلام اما همچنان از سوی لوطی بافته و بافته میشد.
دستپاچه پرسیدم: چه گفتید؟ حواسم رفت طرف آدمهائی که از پشت دود به طرف ما می آیند. کیفیت ضبط صدا را آسیب میزند.حتماً درک میکنید…
بعد باز با دستپاچگی از داخل حفاظ پلاستیکی دوربینم را در آوردم.
می خواهید ببینید مخمل تا کجا رفته؟
صدا پاسخ داد: شما خودتان نگاه کنید. من با چشم شما خواهم دید.
انگار دارد می لنگد. چرا اینطوری راه میرود؟
صدا کمکم کرد: سنگینی زنجیرش را نمیتواند تحمل کند. همیشه یکوری ست. یا ازینور یا از آنور.
چرا زنجیرش را در نمیآورید؟
من؟ اینرا از خودش بپرسید. خیلی راحت میتواند زنجیرش را در بیآورد. اصلاً نیاز به زنجیر نداشته باشد. دست دارد. آنهم دو تا. روی پایش میتواند بلند شود. بار ها سرراهمان با میمونهای دیگری روبرو شده ایم. زبان آنها را که خوب میفهمد. میتوانست کمک بگیرد. زنجیر ش را باز کنند.
فرق کمک گرفتن و گدائی کردن را نمیداند. یاد هم نگرفت. بیشتر به گدائی دلبسته است و آنرا از چشم من می بیند.
صدای افتادن درختها می آمد. صدای کوبیدن تبر.
دستپاچگیم باعث میشد به وسائلم گیر کنم و کیفم مرتب با ضربۀ پاهایم جابجا میشد.
صدا گفت: نگران نباشید. تنه درختها را ممکن است بتوانند قطع کنند اما اصل درخت را نه. این درختها به جائی دورتر از ریشه هایشان متصلند. از همانجا دوباره می رویند. اینها که فقط به اجساد اشتغال دارند، اینطور چیز ها را نمی فهمند.
باید سالهای دراز در شکاف درختها خوابیده باشی تا این جریان گرمی را که آن پائین پائین ها به آرامی میگذرد، حس کرده و از آن مطمئن باشی. گاهی مثل یک جانور می موید. یک صدا و تکلم بدون کلمه. حرف میزند با تو. چقدر نادان بود این مخمل که فکر میکرد بی جایگزین است و من جز او کسی را ندارم که بهش توجه کنم.
دوربین را چسباندم به چشمهایم. مخمل متوقف شده و رودروبا چوپانی که گلّۀ ناچیزی در پی داشت چون کشتی گیر ی گارد گرفته بود.
نالیدم که: پسر چوپان خیلی جوان است. بچه است. کنجکاو شده. قبل از ینکه باقی احساساتم را بیان کنم، ضربه چوبی بر سر مخمل فرود آمده بود. مثل موقعی که در مسابقات فوتبال هیجان زده میشدم، از جا پریدم. دوربین بخودی خود آمد پائین. گفتم: نه! نه! حالا وحشی میشود.
صدا گفت: خیالتان را راحت کنم همین را جستجو میکرد. فقط اگر میشد دوستی نشان دهد و گارد نگیرد و در فکر ترساندن یا تحریک کردن نباشد! اگر میشد!
وقتی دوباره دوربین را به چشم گذاشتم، پسر چوپان روی زمین غلط میزد و دستش را به صورتش فشار میداد. گمانم گریه میکرد.
پرسیدم : یعنی میگوئید راه حل دیگری داشت؟ پسرک از او ترسیده بود.
آره! اینهمه ادا یاد گرفته، میتوانست او را بخنداند، سرگرمش کند، آنوقت ترسش میریخت. با او دوست میشد. چه بسا بهش غذا میداد. از ناامنیش که کم میشد. نمیشد؟ دوست برای همین روز هاست. مخمل میگوید همینم که هستم. آنهم در بدترین شکلم. با احترامات فائقه بپذیردش وبگذارید از محدوده ای که مال شماست آنطوری که میخواهم عبور کنم.
با استیصال پرسیدم: پس چرا عوض نمیشود؟ چرا تغییر روش نمیدهد؟
صدا که بنظرم زنده تر و بلند تر شده بود پاسخ داد: اینرا باید از خودش پرسید. بر خلاف آنچه فکر میکند، من او را با همۀ این خصوصیاتش پذیرفتم. حتی اگر خواسته برود، ذره ای ناراحت نیستم. بعکس امیدوارم بتواند جای بهتری برای خودش پیدا کند که آنجا چیز های تازه ای یاد بگیرد.من میتوانم اگر بخواهم این بار یک طوطی با خودم در سفر ها همراه کنم. یادش میدهم حرفهای دلنشین بگوید. بخنداند. شاد کند. کار کردن با هاش خیلی ساده تر است. داش آکل هم طوطی خریده بود. حالا چوبک فکرش نرسید که قفس طوطی دست من بدهد، به خودش مربوط است بالاخره او هم سلیقۀ خودش را داشت. هر نویسنده ای سلیقه خودش ، آب و گل خودش را دارد. اما من خودم را همیشه ناچار نمی بینم از نویسنده ها اطاعت کنم. با هاشون راه میآم. اما اگر دیدم خاموش مانده اند و حرفی ندارند، خودم دست بکار میشوم. انتخاب میکنم و بقیۀ کار ها را راه می اندازم. این مخمل بازیگوش گمان میکرد نه خودش انتخابی دارد و نه من. اما دنیا پر است از انتخاب. چون انواع موجودات بینهایت زیاد است. همۀ آنها هم مثل هم عمل نمیکنند. این طوطی داش آکل را نگاه کنید، انقدر شبیه لوطیش میشود که لهجۀ او را میگیرد. تازه بعد از مردن لوطیش ، میشود پیام رسان عشق او به مرجان. همچو اخلاقی را در مخمل می بینید؟ اگر بداند خطری او را تهدید نمیکند و جایش گرم و نرم است، یکبار هم یاد من نمیکند. برایش تمام میشوم. انگار هیچ چیز از من با هاش نیست. فرق میکند با طوطی داش آکل که صدای لوطیش را به صدایش بسته اند.ببینید کار به کجا رسیده باشد که لوطی بیآید خودش را به خواب بزند، آنهم خواب عمیق تا شاید مخمل به فکر ابتکار عمل افتاده و بخواهد آرزو های دیرینش راعملی سازد. سر راهش هم تا میتواند از من بد بگوید و برای مظلومیت خودش تلاش کند چوبک را بیندازد به جان من. هر چند چوبک دانا تر ازین حرفها بود و خواست با افسانۀ مردن من، داستان را درز بگیرد. نه باعث عصبانیت مخمل بشود، نه سوز و گداز برایش راه بیندازد.
آخر سر هم دیدید که وقتی مخمل داشت از حرصش زنجیر نشخوار میکرد، گذاشت مشغول باشد. کسی را به کمکش نفرستاد، مرا هم بیدار نکرد. تا آنکه شما آمدید….
سر ذوق آمده بود. صدای پای تبرداران نمیآمد. منهم خواستم مثلاً بامزگی کنم. گفتم: پس همۀ راهها به صدا ختم میشود و فروغ راست گفته که تنها صداست که میماند.
توقع داشتم سوال دیگری از من بپرسید. سوالی که با خوشبینی و ته مانده امیدی نسبت به سرنوشت مخمل توام باشد. به سوال نپرسیده شما اینطور جواب میدهم که مخمل میتوانست برود آنچه را از ادا بازی آموخته، تدریس کند. یک آموزشگاه نمایش و تاتر دایر کند. طنز را گسترش بدهد. آنوقت هم صحبتهائی پیدا میکرد، ناچار نبود با آهن و دود همکلام شود.
از جانب تخت لوطی صدا های عجیب و غریبی می شنیدم. مثل صدای مخمل وقتی که با آرواره ها و گلو به حلقه های زنجیرش ور میرفت.
گوش خواباندم. نفسم را در سینه حبس کرده بودم. روی تخت، پشت پرده های دود، نمایش داشت وارد مرحله تازه ای میشد. برگهای خشک دانه دانه از شکاف بلوط خشک فرو میریخت. لوطی لباس عوض میکرد. صدایش را تمرین میداد. مثل هواپیمائی که قبل از برخاستن چند لحظه می ایستد و زور میدهد، صدای لوطی بلند و بلند تر میشد. یکدفعه دو تا پا دیدم که گذاشته شد روی زمین. دو تا دست دیدم که با وقار زنجیری را تا کرد گذاشت در شکاف بلوط. چند مرد که از پشت پرده های دود آمدند تو. ردیف دندانهای براق آنها آخرین چیزی بود که یادم ماند قبل از آنکه دنبالۀ لباس لوطی را ببینم، چون دمی دراز، یا ریشۀ درخت، که با حرکت لوطی به سوی بیرون دود ها، تکان می خورد.