بمباران
چهره و سینه به چنگ خراشیده
گیسو بریده
جامه… دریده
میدوید و
مینشست و
میکاوید
خانهی خاک شده را
و میفشرد
مشتی از کودکِ پودر شدهاش را
در مشت !
پس نعره برآورد
” آه… که مادر دروغینی بودم من
فرزند تخیلیام بودی تو” !
…
نخستین بمب که فرود آمد
سرم را چرخاندم
که نبینم !
دیدم
اشکم میچرخد… میان دود و غبار
در درون اشکم میرقصد مرگ با فشار
و انسان
بر سرِ انگشتِ مرگ
چون پرگار!
و اکنون که بمب
بر سرِ تخیلاتِ من افتاده است
دل سایهام
برای کلاهخود و سپرِ باستانیام میسوزد!
و درکِ پُر دودی از انگشتانم بالا میرود
“آیا این توحش موروثی
که تکاملاش در زشتترشدن است
برتر نمیکند از ما
جهان میمونها را؟
این رذالتِ محلول در سپاسگزاریهای سیاسی
خنده آور نمیکند
حمایتِ سیمهای خاردار را ؟
و در برابرِ خونهای شتک زده بر دیوارها
آزادی
تسلی لیزی
بر سطح ساییدهی تحمل نیست ؟
آیا بهشتِ این مذاهب خداخوار
پستتر از جهنمشان نیست؟!
و زن چنان گریست
که زمین زمزمه کرد
” برای چه آمد؟
برای چه زایید؟
برای چه ساخت؟
این چه قماری بود؟
که در آن شرکت نکرد
و اینهمه باخت!”
از درِ امروز بیا
به خانهی شعرِ من
از درِ امروز بیا
عنکبوتهای جاهل حسود
بر درِ دیروز و وهمِ فردا
در سستیِ بنای خود
کلافهاند!