بزنیدش، دلارام را

مسعود بهنود
مسعود بهنود

po_masoud_01.jpg


ده ضربه که چیزی نیست، بزنید تا دل آتش گرفته تان خنک شود، دخترک را، دلارام را. که جرمش و تنها جرمش این است که نمی خواهد اسیر بماند. نه اسیر خانه، نه اسیر خانه خدائی که امثال شما باشد، نه اسیر نامهربانانی که به بندگی خدای رحمان مدعی اند. بزنیدش به نام نامی انسان، به نام نامی عشق، به نام نامی زن. اما نام از خدای رحمن و رحیم نبرید. که این ضربه ها پذیرنده اش را پاک نمی کند چرا که گناهی نکرده است او، اما بر گناهان شما می افزاید و بر دردتان از این ستمرانی.

شنبه وقتی به زندان رفت، انگار دلارام منصورست. همان که دار از نام او بلند آوازه شد. همان حکایت است و جز این نیست. قرن هاست که با ما می آید. درمانده از اداره خویشیم، نسق کشیدن و ظلم تنها حربه ای است که برای حکمرانی می ماند. و در این هنگام به شاخه ای که به قفس بیگانگان فرومی برید، به هیاهوئی و بانگ فغانی که از آن شاخه بر می خیزد، باورنان می شود که بی لیاقتی ها نادیده می ماند و ظلم ها عفو می شود. باورتان می شود که می شود هر خواست کرد. در آن هنگامه اسب تاخت و ظلم را با چاشنی تهدبد بیگانه زینت بست و به حساب دفاع از وطن و مصلحت مردم گذاشت. اما دیری است این ورد هم بی اثرست و دلی را نمی گشاید مگر سادگانی که روز به روز تعدادشان کمتر می شود.

دلارام مگر چه کرده است جز آن که از نره معذور عذری نخواسته، به او التماسی نکرده که دستش را می کشید بر زمین. تا نترسد داد کشیده، رفته شکایت کرد، دل به عدالتی سپرده که اینک از او دریغ می شود. گوشه چارقد به دندان نگرفته، تا مانند هزاران هم جنس خود کتک بخورد و دم بر نیاورد. اما شما زن ایرانی را چنان نمی پسندید. او را از متجاوز هم فرمانبر می خواهید و البته بی صدا. این تصویری است که از زن ایرانی می پسندید. دلارام چنین نیست. و دلارام هزاران است، از اندازه زندان ها بیرون. و خودکامگان، کوچک و بزرگ، این را چه دیر در می یابند.

دلارام اگر یادتان باشد مدرسه می رفت هنوز که به قانون ضدزنتان معترض شد. هنوز از دبیرستان به درنیامده بود که گوشه ای از رحمتتان دید. ندیده نیست که. اما شما ندیده ببنید. در چشم دخترانتان خشم را نظاره کنید. رو پنهان نکنید. اگر دل دارید به خانه که رفتید به آن ها بگوئید من بودم که دلارام را روی زمین کشیدم، من بودم که در زندان یک دوای ضد درد از دست شکسته او دریغ داشتم. من بودم که شکایتش نپذیرفتم. من حافظ قانون دلاور بودم، من قاضی برحق بودم که به او حکم زندان و شلاق دادم. بگوئید تا سیلی خشم دختران و زنان و مادرانتان بر گونه ای جاری شود. که از هزار شلاق دردناک ترست.

هیچتان کس نگفته است که ظلم آن است که آدمی با منقد و مخالف خود می کند وگرنه همه برای هواداران و متملقان صله ها نهان دارند. وگرنه همه، دستبوسان را خالص و عین خلوص می بینند. وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند.

نوارهای فیلم و صدا، و سندهای بیست و هشت سال پیش را بشنوید. جمع شده تا کس نشنود که چه وعده داده شد به خود و به مردمی که عطش آزادی داشتند، از شهرهای آبادان و زندان های ویران، تا خانه و آب و نان رایگان. و اینک به خشم کس از شما سزاوارتر نیست. که چون راست نباشند، خدا هم سربلندی شان نخواهد خواست. پس ناگزیر پنهان شد آن همه یادگاران، وعده ها، تا شرم پوشانده شود. شاید نسلی برسد که این همه نداند، چیزی نخواهد. اما دلارام ها آمدند که آن همه ندیده و نشینده بودند. و دیدید که اینان را نیز آرام نتوانستید کرد که گفته اند از فریب آرامش برنیامد.

شنبه روزی دلارام قرارست به زندان برود. چه خوب. او نخواسته قهرمان اساطیری و مظهر ایستادگی زن جوان ایرانی می شود. اهورائی. از نژاد همان ها که سوخته اند تا مردمی ساخته شوند. از تبار همان ها که به جان، از تن خود، هیمه ای برای آتش غضب ستمکارگان ساخته اند. و سیاووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاده اند.

دلارام همان است که دخترکان بمی را وقتی آوار بر سرشان ریخت و خانمانشان ویران شد، بی کس شدند و زار، نوازش می داد و آرام می کرد - و این کار را نه از آن رو می کرد که دوربین ها شکارش کنند و برگی بر هزار برگ تبلیغات و فریب بیفزایند -. اینک از شنبه وقتی در زندان پشت سرش بسته شد، بی تردیدم، که دستی به همان نرمی، او را نوازش خواهد داد و نخواهد گذاشت سرمای نومیدی در تنش جا گیرد. همان گونه که او از نوجوانی برای مردم و همجنسان خود خوب خواست، به همان ظرافت و نرمی زندان را هم خواهد گذراند. ریگ آمو، و درشتی هایش زیر پای او پرنیان خواهد شد. این راهی است که خود برنگزیده بلکه زیستن در سرزمین کویری خشک ما، و همزبانی و همزمینی با مردانی خشک مغز، به او هموار داشته است.

پس هی بزنیدش، صد نه هزار ضربه شلاق، برای کسی که نمی خواست تنها هنرش شستن رخت و لباس باشد، زندانی خانه شود به فرزندداری قلچماقی. انسان را اشرق مخلوق می دید پس به این انسان ظلم روا نمی داشت و مظلومی فریبکارانه برخود نمی پسندید. گناهش همین است. که مطلوب شما نیست. زن النگوهای تا به تای زرینه نیست که خود می تواند نشان رقیتی باشد وقتی آدمی با کار به دستش نیاورده باشد. امروز تزئین زنان جوان ایران، نمی گویم همه مانند دلارام دستبندست که دور باد از سرزمین ما چنین سیه فامی، اما اگر زرینه ای هم هست آن است که به کار خود فراهم آورده اند. نه از عروسک روبستگی. که آئین عروسک زندان و شلاق نیست.

به همان کلامی که سال ها پیش، وقتی مدرسه می رفت دلارام، برایش نوشتم، این کلام را هم تمام کردم. گیرم به دلم نبود که کارمان بعد چند سالی به این جا می رسد. به گمانم نبود که با خود چنین می کنیم که کس چنین به کشتن خود برنخاست که ما به زندگی نشسته ایم، به قول شاعر خسته، و سنگ شکسته.