بهاریه‌سُراییِ شاعرِ دور از وطن

ناصر زراعتی
ناصر زراعتی

» داستان اول

صبحِ آخرین دو‌شنبۀ اسفندماه است. شاعر نشسته پشتِ میز آشپزخانه، نزدیکِ پنجره، قلم (که نه، خودکار) و کاغذ در دست، می‌خواهد «بهاریه» بسُراید.

می‌نویسد:

“شاعر کنارِ پنجره تنها نشسته است…”

لحظه‌ای مکث می‌کند. آن‌سویِ پنجره، دخترِ پستچی، سوار بر دوچرخه، از محوطه می‌گذرد. شاعر کاغذ را نگاه می‌کند، جمله‌ای را که نوشته می‌خوانَد و زیرِ لب زمزمه می‌کند:

“مفعولِ فاعلات، مفاعیلِ فاعلات…”

و در سطرِ بعد می‌نویسد:

“بویِ بهار می‌رسد از دور…”

[مکث]

“بویِ خوش بهار همچون…”

می‌خواهد ادامه بدهد که صدایِ زنگِ درِ آپارتمان ذهنش را به‌هم می‌ریزد.

پستچی از لایِ دریچۀ در، یک مُشت کاغذ رنگ‌به‌رنگِ تبلیغاتی و چند پاکت حاویِ صورتحساب‌های مختلف را می‌ریزد تویِ راهرو.

شاعر کاغذها و پاکت‌ها را برمی‌دارد، به آشپزخانه می‌آوَرَد و می‌گذاردشان رویِ میز.

می‌خواهد «بهاریه»اش را ادامه دهد. باید از “تنهایی” شاعر بگوید و از “دخترِ بهار” که مطمئناً جوان است و زیبا، و تصاویرِ شاعرانه بسازد؛ همچنان موزون، با واژه‌هایی لطیف و تراش‌خورده… باید از “تیرگیِ اندوه” بگوید و از “سرمایِِِ جانگزایِ غُربت” هم، اما نباید از “امید” و “خوش‌بینی” غافل شود. آری، “بهاریه” باید که روشن و زیبا باشد، همچون خود بهار، و سرشار از امید به فردا و این‌که: دیدید سرانجام، چگونه روسیاهی به زُغال ماند و زمستانِِ سرد طولانی گذشت، به پایان رسید و اینک، بهار می‌رسد از راه؛ آن‌هم “بهارِ توبه‌شکن” که “خنده می‌زند” و “ارغوان” می‌شکوفاند و “بویِ باران، بویِ سبزه، بویِ خاک” را در هوا می‌پراکند و قس عَلی‌هذا…

فکر می‌کند این‌جا که سبزه همیشه هست، و باران هم، تا دلت بخواهد می‌بارد و هر دو هیچ بویی ندارند و “خاک”ی هم نیست که خُشک باشد تا چون قطره‌هایِ باران بر آن بنشینند، بویی خوش به مشامِ شاعر و غیرِشاعر برسانند. سبزه هم وقتی خوش است و خوش‌بو، که تازه بروید، نه این‌که پیوسته کهنه باشد.

می‌خواهد ادامه بدهد که این بار، صدایِ زنگِ تلفن بلند می‌شود. گوشی را برمی‌دارد. صدایِ جوانی است مؤدب و خوش‌زبان که از طرفِ فلان شرکتِ برق، پیشنهاد قراردادی را مطرح می‌کند با بهائی ارزان. هرچه شاعر تشکر می‌کند و می‌گوید که نمی‌خواهد، صدایِ جوان بر اصرارِ خود می‌افزاید، تا جایی که سرانجام، داد و فریاد شاعر را درمی‌آوَرَد.

[تَق!]

حالا، شاعر که سخت خشمگین است، کلماتِ نوشته‌شده بر کاغذ را بازمی‌خوانَد و به پنجره می‌نگرد. این پنجره‌ها، با شیشه‌های دوجداره، مگر سالی چند بار باز می‌شوند؟ آن‌هم چگونه؟ نه بر محورِ عمودی… پنجره باید مثلِ پنجره‌هایِ قدیمی وطنِ شاعر باشد که همچون آغوش، گشوده می‌شوند، رو به آسمان و باد و برف و باران و صبح و شام و بهار یا هر فصلِ دیگری که باشد…

پس، شاعر آن‌چه را نوشته، خط می‌زند، برمی‌خیزد می‌رود سراغِ رخت‌هایِ چرکِ انباشته در سبد لباس‌ها. آخر، امروز، ساعتِ ده، وقتِ رختشویی دارد.

حالا، خودکار و کاغذ به‌دست، نشسته روبرویِ دریچۀ دایره‌شکلِ شیشه‌ای ماشینِ رختشویی که می‌چرخد و بازمی‌چرخد همچنان… خیره شده به رخت‌هایِ رنگارنگِ چرکِ گردانِ میانِ آب و کفِ پودر…

[صدایِ تلق و تولوقِ ملال‌آورِ ماشینِ رختشویی]

شاعربا خود می‌اندیشد این‌جا، در این اتاقِ نَمورِ خالی از هرگونه حال و هوایِ شاعرانه، چگونه می‌توان شعر سُرود، آن‌هم دربارۀ بهار؟

حالا که رخت‌ها شُسته و خشک و تا شده، ساعتی از نیمروز گذشته است.

شاعر، پس از چکِ کردنِ ایمیل‌هایش و پاسخ به چند تبریکِ نوروزی، “نوروزتان پیروز!” و از این حرف‌ها و “آرزویِ سالی خوش و پُربرکت، سرشار از پیروزی و تندرستی” و البته “رهاییِ میهن از چنگِ اهریمنان” و “برقراری آزادی” و از این‌گونه چیزهای خوب کمیاب یا شاید هم نایاب، از خانه می‌رود بیرون؛ به‌قصد سُرودنِ همان “بهاریه”؛ پالتو بر تن، کلاه بر سر و دستکش در دست… خوشبختانه، هوا آفتابی است و نیازی به چتر نیست.

سوز سرما نوکِ بینیِ شاعر را قلقلک می‌دهد. [آیا بهتر نیست بنویسیم: “نوازش می‌کند”؟ اما نه، این “نوازش” نیست؛ همان “قلقلک” است، زیرا لحظه‌ای بعد، شاعر به عطسه می‌اُفتد.]

با احتیاطِ تمام گام برمی‌دارد، مبادا بر پیاده‌روِ یخ‌زده لیز بخورَد. [یک بار، چند سال پیش، شبی، بر چمنِ یخ‌بسته، سُرید و با صورت، چنان بر زمین خورد که پیشانی‌اش شکافت و استخوانِِ بینی‌اش شکست.]

از باریکه‌راهِ جنگلی می‌گذرد و به دریاچۀ یخ‌بسته می‌رسد. شاخه‌هایِ خشکِ درختان آبیِ آسمان را خط‌خطی کرده‌اند.

گام‌زنان، دنبالِ کلماتی مناسب می‌گردد در ذهنِ ملولِ خود، تا با تصویرهایی ساده اما ملموس، “بهاریه”اش را بسازد.

یادش می‌افتد که تمامِ شب پیش را در انتظارِ هدیۀ خدایان ـ “مصراعِ نخست” ـ گذراند، اما از ایشان خبری نشد که نشد. در عوض، عشق‌های قدیمی در کابوس‌هایِش رژه رفتند و به ریش او خندیدند؛ طوری‌که صبح [بهتر نیست بگوید: “بامدادان” یا “پگاه”؟]، با سردرد بیدار شد و حتی قهوۀ صبحانه، در کامش، طعمِ کاهِ پوسیده می‌داد؛ اما خوشبختانه فراموش نکرد قرص‌هایش را به‌موقع بخورد!

 حالا، دورِ دریاچه، قدم می‌زند و می‌کوشد هرچه بیش‌تر و بهتر این آفتاب سرد زمستان را با منافذ پوستِ چهره بنوشد.

[“نوشیدنِ آفتاب” آن‌هم “با منافذ پوستِ چهره” را شاید به‌شکلی بتوان در “بهاریه” گنجاند!]

لبخند رضایت بر لب شاعر می‌نشیند و به توفیق در سُرودنِ «بهاریه»اش امیدوار می‌شود.

پس، نگاه از برف‌پُشته‌هایِ مُنجمد کثیفِ آغشته به سنگ‌ریزۀ کناره‌هایِ راه برمی‌گیرد و می‌کوشد تک و توک عابرانِِ سگ‌چران را که خاموش و بااحتیاط از کنارش می‌گذرند نادیده بگیرد، اما سگ‌هایِ کوچک و بزرگ او را به این فکر می‌اندازند که: تاب آوردنِ تنهایی ساده‌تر است از روزی سه چهار بار دنبالِِ کونِِ سگ دویدن، بند در یک دست و کیسۀ پلاستیکی در دستِ دیگر برایِ برداشتنِ گُهِ سگ!

[اگر مؤمن می‌بود، جا داشت اکنون، به‌پاسِ این نعمت، شُکرِ باری‌تعالی را به‌جای آوَرَد!]

 

چند بار باید این دریاچه را دور بزند تا شعر «بیاید»؟

یاد کوچه‌باغ‌هایِ دَرَکه و عطرِ شکوفه‌های درختان سرکشیده از پس دیوارهایِ گِلی… یاد اقاقیاهایِ کوچه‌پس‌کوچه‌های شرق تهران… یاد گلاب‌درّه و کوهِ البرز و قلۀ پوشیده از برفِ توچال… یاد دخترکانِ شرمگین اُرمَک‌پوش… یاد ترانه‌ای که آن سال بر سرِ زبان‌ها بود؛ تصنیف‌فروش‌هایِ دوره‌گرد می‌خواندند: “گُل اومد، بهار اومد، من از تو دورم…” و صدایِ رادیوها بلند بود و مرد و زن، پیر و جوان آن را تکرار می‌کردند…

اما حالا، این‌جا، نه بهاری آمده هنوز و نه گُلی هست (البته غیر از گل‌های گل‌فروشی‌ها)… تنها چیزی که هست، “دوری” است.

شاعر فکر می‌کند اگر فقط از «دوری» بسُراید و  از “دلتنگی” بنویسد و “حسرتِ گذشته”، یا آن‌چه «نوستالژی»اش می‌خوانند، گیرم که به دلِ این و آن نشست، اما چه فایده؟ تکرارِ ملال و بطالت اندوهزاست. یادها و تصویرهایِ گذشته خوشبختانه کم‌کم دارند رنگ می‌بازند و زمان چه سریع می‌گذرد!

تکه‌ابری سفید رُخِ خورشید را می‌پوشانَد و همزمان، تندبادی می‌وزد که لرزه بر تن می‌اندازد. ممکن است هر آن، ابرها سربرسند و برف اگر نبارد، باران حتماً خواهد بارید.

شاعر تصمیم می‌گیرد به خانه بازگردد.

در انتهایِ باریکه‌راهِ جنگلی، نرسیده به محوطۀ مجموعۀ آپارتمانی، یک آن غافل می‌شود… (موجب غفلت جیغِ یک مرغِ دریاییِ بزرگ است، بال‌گشوده در پرواز، بر فراز ساختمان‌ها، که نگاهِ شاعر را به‌سویِ خود جلب می‌کند)… یک آن غفلت همان و پا بر گُهِ سگ گذاشتن همان!

با نگاهی به کفش آلوده به گُهِ سگ، ذهنِ شاعر از واژه‌های شاعرانه تهی می‌شود و به‌جایش، انبوهی دشنامِ آب‌نکشیده پدیدار می‌گردد.

کفِ آلودۀ کفش را می‌توان با برف‌های نیمه‌یخ‌زده پاک کرد، اما نجاست بر کناره‌های آن باقی می‌ماند. پس، باید که کفش را در خانه بشوید.

بویِ گُهِ سگ مشامِ شاعر را پُر کرده است.