مروری بر مکتوبات استاد غلامحسین بنان
نوای جاودان…
پس از درگذشت استاد بنان، شیفتگان او و هنر والایش هر یک به گونه ای احساسی و نوشته ای در دفتر یادبود او، و اگر دور بودند با نامه هایی پرشور یادش را گرامی داشتند. این یادآوری ها، که گهگاه در میانشان لطایف احساس و شور مهر برخاسته از دل با دی می آید، بازتابی است از شور و احساس نسبت به هنر موسیقی این مرز و بوم. به ویژه به استاد بنان که نام آثارش در آسمان هنر موسیقی سنتی ایارن جاودانه می درخشد. اگرچه گردآوری و تدوین این نبشته ها، خود داستان “مثنوی و هفتاد من کاغذ” است و کتاب و مجالی دیگر را نیازمند، ولی جای آنست از میان انبود آنها، برخی برگزینیم و از آتش دل آن یادآوران فرزانه، چراغی بیفروزیم و فرا راه اندیشه و احساس شیفتگان بنان و هنر او قرار دهیم. باشد تا “آیینه ای در برابر دل ها و اندیشه ها ی دوستدارانش گذاریم و تا از او ابدیتی ساخته آید” که بنان جاودانه است.
پاسخ بنان به نامه منوچهر جهانبگلو
” دوست من نامه ات را دریافت کردم. برای من که در بستر بیماری، نه، بهتر است بگویم در بستر مرگ افتاده ام، این نامه ها خود روزنه ی امیدی است و وسیله ارتباطم با دنیای زندگان.”
“نوشته بودی از داستانی که برایت فرستادم خوشت آمده و قصه ی ماجراهیی که هنگام تحصیل و اکمال هنر بر من گذشته ایت برایت بفرستم. قصه ی تازه ای نیست، همان طور که غصه ی تازه یی نیز. اما خیال دارم چیزهایی بنویسم:
“نوشته بودی که هنرمندان تازه، فضیلت هنری ندارند، وگرنه… و لابد که من دارم؟!”
“من وقتی به این کلمه فضیلت می اندیشم، به نظرم می رسد که هیولای عجیبی بوده ام در سراسر عمرم.”
” خیال نکنی که می خواهم ادای هنرمندانه دربیاورم و یا به قولی، شکسته نفسی کنم، نه، می خواهم به تو بگویم که دل ساده ات را به دست این تصورات نسپاری”.
“من خوشم می آید اگر بگویند فضیلت هنری دارم، چون به هر حال من هم که از دیگران جدا نیستم. خودخواه ودر عین حال ضعیفم، به ریش می گیرم که خوب دارم با فضیلت هنری دنیا را ترک می کنم.”
“اما نه برادر. این طور نیست. ما که داریم گردونه هنر را- به حساب خودمان البته، و جال تا چه حد ابلهانه است بماند- می گردانیم، در حقیقت داریم تف می اندازیم به فضیلت هنر و خود هنر و خیلی چیزهای دیگر. ببین حساب روشن است. آدمی وقتی می گوید هنرمند باید فضیلت داشته باشد یاد کمال الملک، درویش خان میرزا عبدالله، ابولحسن صبا، کلنل وزیری، عبادی، طاهرزاده، ادیب خوانساری و قوامی، یا یاد کسانی از آن سر دنیا که کم و بیش آثارشان را خوانده ایم، یاد شکسپیر و هوگو می افتد. این ها آتش گذاشته بودن زیر هستی خودشان. تیغه بران فقر را گرفته بودند زیر گلوهاشان، که فقط هنر را جان ببخشند. این ها انسانیت خودشان را به خدمت گرفته بودند تا بتوانند هر چه نا انسانی را تیشه به ریشه بزنند. این ها با تن های ناتوان برخاسته بودند به جنگ با اهریمن بدی ها و افکلر نابخردانه اجتماع. تبر طلایی هنرشان را برداشته بودند که نامردمی را از میان مردم بردارند و مردمی را بیاموزندو قصدشان نه فریب بود نه مال اندوزی. اما حالا چی؟ مرا اگر گرسنه نگه دارند که هنر سرم نمی شود. بیشتر کسانی که امروز دارند به حساب خودشان علم رسالت هنر را به دوش می کشند، آمده اند که نامی و مقامی و نانی داشته باشند، این که می بینی رسولان هنر این روزها در گوشه و کنار فراوانند، به خاطر این است که برادر، هنر موسیقی دیوار کوتاهی دارد و دیوار خوانندگی دیواری کوتاه تر.”
“تو داری به خودت رنج بیهوده می دهی که افتادی به دنبال یافتن فضیلت هنری در هنرمندان امروزی. نه در شعرگویان، نه در نمایشنامه نویسان، نه در نقاشان، نه در آهنگسازان و نه… در هیچ کدامشان نشانه یی از ایثار روح نیست. همه اش جان کمدن است به خاطر خوردن و بردنی و تحصیل شهرتی که بماند… آه، که درد امانم نمی دهد.
“از فضیلت هنر هم، درست مثل من که دست از زندگی شسته ام، دست بردار که زحمت عبثی است. می خواستم خیلی چیزها در باب این مساله بنویسم. اما نه مجالش هست و نه توانی در من که زیادی خودم را به جوش و خروش وادارم.”
“باز هم به دیدارم بیا، یا برایم نامه بنویس. چون در این محل دورافتاده بیابانی، جز این که نامه های شما را بخوانم، کار دیگری ندارم. خدا نگهدار. همه را سلام برسان.”
غلامحسن بنان
بنام او که مهربان ترین است
در سوگ بنان کلک و بنان می گرید
زین داغ گران پیر و جوان می گرید
آن جا که سیه پوش شود مام هنر
چشم دلم از داغ بنان می گرید
تا شکوه و سکوت شب با ابهام دل انگیز و رازدارش، رمز ابدیت را آشکار می سازد، فریاد هر مرغی نشان عصیانی و افتادن هر برگی پایان هر داستانی است. آوای گرم بنان شکوه شب و رمز ابدیت و عصیان معرفت بینان تمام وجدان های بیدار بود، و سوگ او افتادن برگی به عظمت تمامی بوستان های وجود و پایان دفتری لبریز از افتخار و ثمره زندگانی اش. او هنر چگونه زندگی کردن را با باقی گذاشتن نام جاودان خود به همگان آموخت.
آشنایی بنان با فرهنگ دیرپای موسیقی ایران و تسلط او بر شاخه های گوناگونش به او جامعیتی کم نطیر بخشیده بود. بدین لحاظ است که به سختی می توان فاجعه یی را کهب ه تقریب سه ماه طاقت سوز بر آن گذشته باور کرد. اما جای خالی بنان در جمع یاران، هر گونه مقاومت روانی را از انسان سلب می کند و به تلخی می باوراند که دیگر بنان نیست، اما جای هماره در دیده و دل ارباب خرد است.
شوبرت franz schubert به هنگام بازگشت از تشییع جنازه بتهوون سخنی گفته که دال بر شموخ پایه هنر و ممثل هنرمند است. او گفت: “آب های بسیاری باید از دانوب بگذرد تا مردم به عظمت کاری که او کرده واقف شوند”. و این بیانی است که با تمام عیار سنجیده اش در مورد بنان صادق است. باید گفت کارون باید بسیار بخروشد و اروند بجوشد تا ایرانیان به بزرگی کار او واقف شوند. اما باید بگویم که اگر بی انصاف نداند که انصاف چیست، انصاف داند که بی انصاف کیست. اگر عظمتی بدان گونه که در تقریر گذشت وجود دراد. سهمی بزرگ “پری” همسر مهربان و گرامی او راست که زمینه رشد و عرصه فضایل و عظمت های غرورآفرین را برای استاد روانشاد فراهم آورد.
وفای شمع را نازم که بعد از سوختن هر دم
به سر خاکستری در ماتم پروانه می ریزد
علیرضا تبریزی
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و رضا تمکین است
آن تولد خجسته به پایان آمد، از آن پس وظیفه دیگری یافتم، این که یاد و نام او را بردوام بدارم. در امامزاده طاهر (کرج) به جوار رحمت خدایش سپردم. کوشش کردم مراسم معمول پس از او، مانند نام و مقام هنریش باشکوه باشد و نتیجه این کوشش در مراسم یادبودهای گوناگون او همان بود که همه می دانند. این مردم که سال ها که ارمش خود را در پناه نوای سحرآفرین و دلنواز بنان جسته و با لطایف هنر وی خو گرفته بودند، در غم از دست شدنش، چه با حضور خود و چه با سیل نامه ها و تلگرام ها، حتی از نقاط دوردست چه شورها، مهرها و غمگساری ها کردند. زبان من از تشکر برای آن همه مهر و عاطفه و احساس فرومانده است.
سپاس من با همه وجود، برای آنان که همگام و با من این چنین هنر او را قدر شناختند و یادش را گرامی داشتند. اری حق این بود که او تنها متعلق به من نبود، بلکه به هنر و مردم این مرز و بوم و عواطف و احساسات یک یک آنان پیوند و تعلق داشت. به راستی شگفت آور است چنان زیستن و چنین رفتنن.
بارها با خویش اندیشیده ام، آیا در مقابل روح آن گرامی یاد سرافرازم؟
آبا هیچگاه او را نیازرده ام؟ در به جای اوردن وظایف خویش کوتاهی نورزیده ام؟ احساس می کنم دوام زندگی ما و اکنون با یاد بنان و نوای او، پاسخی مناسب است بر این پرسش. امید آن دارم که چنین باشد، وگرنه، روح والا و پرکذشت او بر من ببخشاید.
آن چه من کردم نه شایسته بنان بود، آن بود بود که پس از او در توان ناچیزم وجود داشت. روانش شاد، یادش زنده و راهش پررهرو باد.
منت پذیری های صادقانه ام برای رهنمودهای یار گرامی و دانشمند فرزانه شادروان نعمت الله قاضی، تلا های صمیمانه پسرم در تدوین و ارایه این دفتر و همه مردم ایارن و یارانی که با نگارش مقالات، سرودن اشعار و همراهی در بزرگداشت او همه جا از دل و جان کوشیدند تا جایگاهی را که او همچنان بر مسند هنر موسیقی و اواز این مرز و بوم دارد، زنده نگاه دارند.
خدایشان نگهدار و توفیقشان یار باد.
پریدخت بنان
آیینه جوانی من
من با شادروان غلامحسین بنان بزرگترین خواننده عصر، از سال 1304 شمسی اشنا شدم. در ان هنگام پدرم مامور گرگان بود و من در کلاس ششم ابتدایی درس می خواندم. بنان به گرگان وارد شد و چون با پدرم سابقه دوستی و آمیزش داشت به منزل ما آمد و من با اون اشنا شدم، و این آشنایی به دوستی بدل شد، بنان در خوانندگی روشی داشت که با او آغاز شد و با خود او به پایان رسید. هیچ یک از خوانندگان مشهور، چه پیش از او و چه در زمان او در خوانندگی مهارت و لطافت او را نداشتند.
آقای شجریان که خود هنرمند پرآوازه ای است در یک مصاحبه تلویزیونی گفت: “من هر وقت آواز بنان را از رادیو، یا تلویزیون می شنیدم منقلب می شدم و اشک می زیختم، روزی که به قزوین سفر می کردم، یک صفحه از صدای دلنشین او را با خود برداشتم تا یک تحریر او را تقلید کنم، از تهران تا قزوین بیشتر از پنجاه بار آن را گذاشتم و سرانجام به آموخن آن تحریر توفیق نیافتم”. شادروان روح الله خالقی که استادان نام اور موسیقی ایرانی بود می گفت: “ تحریرهای نای بنان مانند مشتی مرواید است که بر صفحه ای از مرمر بغلتد”.
به راستی هم چنین بود. بنان مبتکر و سازنده ای نوع تحریر بود، که به خود او اختصاص داشت و هیچ کس را توان تقلید از آن نبود. پیش از بنان شاوران رضا قلی میرزاظلی و پس از او، بنان شیوه آواز و تحریر را در موسیقی ایرانی دگرگون کردند. خوانندگان پیش از این دو استاد، تحریر را از گلو می دادند و این دو از سینه، و هیچ گونه تکلفی در اواز آن دو نبود. خدایش در جوار رحمت خود بدارد که حق عظیمی به گرئن موسیقی ایرانی دارد، که نام او را جاویدان زنده و پاینده نگاه خواهد داشت. نظامی شاعر معاصر خاقانی پس از درگذشت او این شعر را سرود:
به خود گفتم که خاقانی دریغا گوی من باشد
دریغا من شدم آخر دریغا گوی خاقانی
هرگز میل نداشتم که من زنده بمانم و سوگورا مرگ نابهنگام بنان، ستاره درخشان آواز ایران باشم. بنان نه تنها دوست، بلکه از برادر به من نزدیک تر بود. زیرا بیش از چهل سال یار و همدم شبانه روزی من بود و در شادی و غم. هم نوای دل هنرپرست من درگذشت. بنان نه تنها برای بستگان و دوستانش شایعه ای بزرگ بود، بلکه برای هنر ایران، اندوه و ماتمی جبران ناپذیر بود. به قول خافظ جاودانی
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
در زمان ما، تنها صدایی که در گنبد نیلوفری سپهر طنین انداخت و زنگ ان در گوش و دل ها ماند، آواز دل آویز بنان بود که تا اهل دلی در جهان است این نغمه بهشتی از یاد نخواهد رفت. بی مناسبت نمی دانم شعری را که به یاد او و به مناسبت سال درگذشتش سروده ام و می تواند بیان گویارتی از احساس من باشد تقدیم کنم:
به سر رسید ز مرگ بنان اگر یک سال
هزار سال دگر نام او به دوران است
سرود عشق و وفا را از او بیاموزد
اگر به باغ هنر بلبلی غزل خوان است
ز چشمه سار هنر هر که خورد آب بقا
در این سرای فنا جاودانه مهمان است
به جز بنان که ز لب ها گهر فشانی کرد
که دیده ای که به گنج هنر نگهبان است؟
به باغ عشق و هنر جز نهال هستی او
کدام شاخه سبزی شکوفه افشان است؟
شنید هر که پس از دیلمان الاهه ی ناز
به خویش گفت که اینها سروده ی جان است
نه هر که خواند سرودی ترانه خوان گردد
نه هر که یک سخن آرد به لب سخن دان است
به بزم عشق و هنر روشنی ز تابش اوست
کدام شمع به جز او در این شبستان است؟
به شاخسار هنر غنچه ای چو او نشکفت
هزار خرمن گل گر در این گلستان است
نهال هستی او را چو برق حادثه سوخت
ز داغ اوست که دل های ما پریشان است
به جز ترانه او که هر که اهل دل باشد
اگر نوای دگر بشنود پشیمان است
بنان به خواندن گلبانگ عشق تنها بود
اگر ترانه سرا در جهان فراوان است
در این جهان لب او از سخن چو شد خاموش
کنون به نغمه سرایی به باغ رضوان است
روانش شاد باد و نامش جاوید
ابولحسن ورزی
چهل و پنج سال پیش در فروردین ماه سال 1344، موهبت آشنایی با بنان را یافتم و در نهم بهمن ماه همان سال به خوایت خدای بزرگ به همسری او درآمدم. چشم ها را بر هم می نهم، تلخ و شیرین دیده ها، خاطره ها و سنجیده ها را باز می چشم. ان روز هر دوی ما با پشت سر نهادن گذشته ها، چشم امید به آینده داشتیم. به ویژه من که رسالت دشواری را بر شانه های خویش احساس می کردم. این حقیقت را به سادگی پذیرفته بودم که زندگی با یک هنرمند بسی مشکل و نیازمند ایثار و گذشت از خود است. می دانستم که او دنیا را انگونه که خود می خواهد باشد می سازد و دوست دارد و در همان جهان که با صبغه هنری رنگ می پذیرد زندگی می کند و گلزار روح هنرمندش یا وزیدن نسیمی ناموافق توفان زده می شود، و در برابر آرامش و برآورده شدن خواسته هایش، همه سرکشی ها و عصیان ها را فرو می گذارد و جون فرشته ای آرام به به دل خویش می پردازد و شکل می پذیرد. پس خواسته های او را باید به احترام نگریست و بهشت اندیشه های او رویایی او را که فرسنگ ها دور از حجم مادی زندگی است، باید ارام نگاه داشت. اگاه بودم او ساز والایی است که تارهای شورآفرینش، با یک زخمه ناهنجار خارج می شود. پس باید هر چه بیشتر اوا را سرشار از آرامش نغمه و ترانه کرد، واگرنه گناه این نابخردی بر من و خودخواهی های من خواهد بود. من وجودهنرآفرین آن یگانه را با حرمت بسیاری پاس می داشتم و این راه را با جان سختی و ایثار، هرچند دشوار طی می کردم. چنین بود که در نظر من او همواره انسانی والا، خوش خلق و کریم بود. با تمامی احساسی که داشت، سخت آزرمگین می نمود. اگر گدورتی با دوستانش پیش می آمد، همواره در گوزش خواهی پیشگام می شد. او وسعت نظر و بزرگ منشی، سرخوشی و عشق به این مرز و بوم، هنر بی مانند و فضیلت، همه را بهم داشت. به یاد دارم شبی از میهمانی برمیگشتیم. شبی که مشتاقان هنرش او را سرشار از سپاس و محبت و رضایت کرده بودند. بین راه گفت: “ نمی دانم تو چرا در تشویق من با دیگران دمساز نمی شوی؟”
گویی آن همه شور و شوق برای او کم بود و با این سخن تایید مرا می خواست. و این بسی حرف بود. گفتم در برابر دلنوازی صدای تو، زبان تشویق در کام فرو می ماند، که چیزی در خور گفتن و گویای احساس خویش نمی یابم. سکوت رضایت امیزش گویای این بود که ان چه را می جست و می خواست یافته است.
آری ما بیست سال و اندی با هم چنین ریستیم. او چنان گلی بود و من چنینی باغبانی. در اواخر سال 1357 با گذشت زمان، حوادث و وقایع پیاپی، بیماری و یاس، او را رنجور و وظایف مرا سنگین تر کرده بود، تا آنجا که رنج بیماری در بهار سال 1364 به بسترش کشید و سرانجام دفتر پرافتخار زندگیش در غروب هشتم اسفندماه همان سال بسته شد و دریغ که ان بلبل خوش آهنگ و نغمه ساز خاموش ماند.
روحش به زهره پیوست و در عالم ملکوت با عرشیان به رواز درآمد. و در این جهان پرآشوب، مرا با یاد و خیال خویش تنها گذاشت. او در دل من و نوایش در گوشم هماره زنده است.
سرکار خانم پری بنان؛
گویی امروز جانی دوباره یافتم، باورم نیست که امروز افتخار دیدار شما را یافته ام، کسی که همسرش آتش به دل ها فکند.
خانم بنان!
امروز باید به شما یقین بدهم که اکثر دوستداران صدای استادانه استاد استادها، قشر جوان این مرز و بومند. صدایی که هرگز از خاطرمان محو نمی شود.
چه شبهای که با صدای استاد به بالین سر نهادم، گویی در شریان های وجودم صدای اوست که همیشه در تسلی خاطر است، یا هر کلمه ای که از صدایشمی ریزد یاد هزاران خازره در پیکره وجودم تداعی می گردد. خدای را قسم شبی نیست که بی صدایش سر را به بالین گذارم.
“ای بنان که همانند تو تکرار محال
دیلمان شاهئ قولم ز نوای تو بود.”
خانم بنان امروز در بیستمین سالگشت جانگداز از دست دادن شوهری بی مانند، دوستی بی همتا و استادی بی نطیر به شما قول می دهم که تا جان در بدن دارم در حفظ صدایش و یاد خاطره اش از هر دستی فروگذار نباشم. درست است که من یک سل داشتم که استاد دیده نازنینش ز عالم خاکی فرو بست اما تا آخرین نفس در قلبم زنده و جاوید است.
“ای روان شاد، به هنگام تو خاموش شدی
هنر آن روز هنر بود که دنیای تو بود.”
خانم بنان!
“در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
ختموشی شرط وفاداری بود، غوغا چرا”
ضمن تسلیت به مناسبت بیستمین ساگشت درگذشت از دست دادن اساد اوزا ایران، گرچه مرگ هنرمند را باور نداریم، برای شما ارزوی طول عمر و سلامتی و تندرستی دارم و امیوارم سایه شما از سرمان هیچگاه کم نگردد.
سید مهرداد معصوم زاده
(هشتم اسفندماه یک هزار و سیصد و هشتاد و چهار)
اثراتی که امواج آسمانی نوای بنان در دریای بی پایان هنر موسیقی کشور ما بر جای گذارده است، هر ایرانی را که به هنر و مموسیقی عشق می ورزد، نان بر سر شوق می آورد که می خواهد، اگرچه با فکر و قلمی نارسا، احساسات خود را درباره آن وجود ارجمند و خلاق، بر صفحه کاغذ اورد و به قدر دانش و درک خود در مورد آن هنرمند بزرگ قلم بزند. من نیز یکی از آن مشتاقانم که هنر و صوت اسمانی بنان با تارو پود جان و ایان جواین آمیخه و اشعاری را که با فصلحت نام و شیوه ای بدیع همراه با اوای ملکوتی او شنیده ام، پیوسته در گوش جانم طنین افکن است. داوری فنی در مورد صدای دلنشین وشیوه هنر روح نواز بنان در صلاحیت من که که جز درک لذت از موسیقی، آگاهی کافی از دقایق فنی و گشوه های گوناگون دستگاه های آن را ندارم نیست. که استادان و صاحب نظران این هنر باید پیرامون ظرایف و شورافکنی نوای سخن بگویند، به همین دلیل بیان شور و حال و تاسف از دست دادن چنان استاد مسلمی را باید در اشعاری که هنگام بیماری او سروده ام یافت.
بنان به تمام معنی کلمه یک هنرمند بود. هنرمندی که هنگام هنرنمایی و سردادن نغمه های داودیش با دنیای مادی بیگانه بود و ناخودآگاه زمان و مکان را از یاد می برد و چنان روحش بر بال های هنر پرواز می کرد که نمی توانست به پیرامون خویش و چگونگی مادی و معنوی شنوندگان خود توجهی داشته باشد. به یاد دارم،سال ها پیش، شاید نزدیک به نیم قرن، به همسر فقیدم محمد سعیدی می گفت: “ من تشنه ابدیتم و آرزو دارم هنرم ابدی بود، اما دریغ که این سعادت در هنر موسیقی، تنها نصیب آهنگسازان است و من با دیگر بزرگان موسیقی اواز سهمی در این افتخار نداریم و بیم آن می رود که با گذشت ایام، رفته رفته از خاطره های فراموش شویم.” آن روز که بنان با تاسف این سخنان را می گفت، زمانی بود که هنوز دامنه ضبط موسیقی و آواز به گسترش امروز نرسیده و اگر فنوگراف با گرامافونی هم بود در اختیار عده معدودی قرار داشت و او تصور نمی کرد روزگاری در هر خانه رادیو، ضبط صوت، تلویزیون و حتی گاه “ویدیو” وجود داشته باشد و استفاده از زیبایی های گوناگون هنر موسیقی در انحصار معدودی نخواهد بود و هنر دلنشین و آسمانی او چنانکه می خواست ابدیت بیاید.
محضر بنان شیرین و پرجذبه بود، این هنرمند بلندپرواز که بر توست هنر تا کهکشان ها راه می پیمود، گاه چنان شوخ طبع و بذله گو می شد که با لطیفه های نغز خویش شادی و نشاطی بی نطیر در بزم یاران برپا می کرد بر کوتاه فکری برخی از رجال طعنه ها می برد و حتی گاه خودش را نیز به انتقاد می گرفت و ضعف های خود را با شهامت و شجاعت ابراز می کرد.
برای نمونه به یاد دارم می گفت: “ از قاجاریه که از سوی مادری نسبتی با انان دارم تنها میراثی که برایم مانده بیماری “نقرس” است که ویژه شاهزاده ها بوده است. روزی می گفت” بس که شهرت داده اند که بنان آقا است، بنان اصیل است، مرا به باور نشانده اند و گریبان گیرم شده است که راه استغنا پیش بگیرم و دیناری از رهگذز هنر خوانندگی از کسی مطالبه نکنم و هنر را فقط برای هنر بخواهم و بس.” لطایف بسیاری از ظنزهای بنان به یاد دارم که در حوصله این مقال نیست.
روانش شاد و هنرش جاویدان باد
نیره سعیدی
بنان، یار دیرین
درباره هنر و هنرمندان، بزرگان و هنرشناسان، و منتقدین نام اور، عقاید و داوری های بسیار و گونه کون دارند، اما همگان بر یک داوری استوارند، آن اینکه هنر اصیل و واقعی هنری است که منحصر به طبقه خاص نباشد و همگان- هر کس به اندازه درک و شایستگی ذوق خویش- به گونه یی از آن لذت برد. چون غزلیات حافظ که در چوپان و ساربانان بیابان گرد به نوعی، و در دانشمندان و عرفای وارسته به کونه یی شور و شوق می انگیزد و هر یک را به جلوه ای اسیر و بند خویش می سازد. اما عرضه چنین هنری، خود هنر دیگری است بس دشوار. چونان شاهباز تبریزی که در پهنه بی کران اسمان به بلندپروازی است ولی اگر کوچگترین لغزشی در شیوه پرواز او سر بزند، دور نیست که به ذلت و سقوط گرفتار آید.
این چنین است که در نظر اهل هنر و هنرشناسان، هنرمندی والا و اصیل است که کار هنرش بع ابتذال نکشد. بنان نیز چنین بود، او هیچگاه هنر والایش را دست مایه به چنگ اوردن مال نکرد، او به جز هنر و اصالت هنرش بخ چیزی نمی اندیشید. چنان بر هنر ونفس خویش مسلط بود و ان چنان با عضق علاقه و مهارت هنری را عرضه می کرد که مردم کشورش در هر رده، عالم و عامی، از نوای دلنشین او و دقایق و لطایف صدایش لذتی سکرآور می برد، اهل فهم و عرفان از بینش و دقت نظر وی در گزینش اشعار و تحریرهای نرم و استادنه او، اهل موسیقی و اسادان این فن از اگاهی های او به ردیف ها و گوشه های موسیقی اصیل ایرانی و ظرافتش در به کار گیری و توفیق در عرضه این دقایق، لذتی امیخته به شگفتی می بردند.
من نیز که از دوستان و یاران نزدیک و همکاران روزگار جوانی او بودم، بر این باورم که غلامحسین بنان به مفهوم واقعی و وسیع واژه هنرمند بود، آن چنان که نام پرآوازه اش برای همیشه در سرلوحه ی دفتر هنرمندان موسیقی و آواز ایرانی بر جای خواهد ماند. این سخنی است که: “می گویم و می آیمش از عهده برون” اگر موسیقی قرن اخیر، به ویزع آنچه را در برنامه گلها نمود کرده، گنجی شایکان انگاریم، بنان یکی ستون های فخیم و استواری است که ان را بر دوش همت و هنر خویش داشته است.
شخصیت بنان بسیار ممتاز بود؛ هنر واقعی، اگاهی های بسنده، شور و شوق و عشق که لازمه یک هنرمند است، همه را به داشت. او هنر خود را بزاری نکرد و قدر شناخت، از سودجویی، فریب، دورویی و دروغ کویی بهره نداشت. تا شعری بر دل و روحش نمی نشست، آن را تسخیر نمی کرد و به دقایق آن آشنا نمی شد، برنمی گزید. پس از گزینش، در تلفیق شعر و موسیقی سخت خوش سلیقه و آگاه بود. توجه وسواس گونه ای به روش اداکردن واژگان شعر داشت، و باز من بر این باورم که در تاریخ موسیقی آواز ایرانی، کسی را یارای رسیدن به مقام او نیست.
من از نخستین سال های تاسیس رادیو ایران با بنان اشنا شدم. او مرا پسندسد و من هم همواره به وی احترام داشتم. خاطرات بسیار خوشی از دوستی و مصاحبت با وی دارم که هوراه یادآور آن روزگار بوده و خواهد بود. بنان در پشت عکس خود که در تاریخ12/12/25 به من هدیه کرده بود نوشته است: “ به رسم یادگار به دوست عزیزم آقای “رضا سجادی” تقدیم شد. امیدوارم هیچ وقت از نظرشان محو نشوم”… اما دریغا که خود او روی از ما پنهان داشت و چنین هنرمند والایی از میان ما رفت. ولی یاد او نه در خاطر من، بلکه در دل و اندیشه عاشقان بر هنر موسیقی و آواز و شعر این مرز و بوم جاویدان خواهند ماند.
غایب نگشته ای که شوم طالب حضور
پنهان نبوده ای که هویدا کنم ترا
روانش شاد و نامش جاویدان باد
رضا سجادی