تو دیگر برای همیشه درگذشته‌ای

نویسنده

» نگاه/ خاطرات روسپیان غمگین من

جان آپدایک

ترجمه سیدمصطفی رضیئی

آثار گابریل گارسیا مارکز، شامل بر حجم گسترده‌ای از عشق می‌شوند؛ عشق را در قالب یک سرنوشت محتوم، یک تسخیر اهریمنی، یک بیماری نمایان می‌سازند که لحظه‌ای که خود را نشان داد، دیگر نمی‌توان به راحتی از چنگ‌اش گریخت. عجیب هم نیست عشق دست بر مردی کهنسال بگذارد و زنی جوان‌تر، زنی که چندان از کودکی‌اش نگذشته باشد. در “صد سال تنهایی” (1967؛ ترجمه به انگلیسی 1970)، آرلیانو بوئندیا، به دیدار زنی بسیار جوان‌تر و هرزه می‌رود:

دختر نوجوانِ مولاتو، سینه‌های کوچک شاکی داشت، عریان بر تخت آرامیده بود. آن شب قبل از آرلیانو، شصت و سه مرد وارد همین اتاق شده بودند. دختر آن‌قدر استفاده شده بود که از رنج و عرق می‌سوخت، هوای اتاق هم تبدیل به لجنی متعفن شده بود. دختر ملافه خیس‌اش را بلند کرد و از آرلیانو خواست تا آن را بالا نگه دارد. ملافه به اندازه تکه‌ای کرباس، سنگین بود. آن را چلاندند، از طرف آن را چنگ زدند هرچند همچنان وزن طبیعی‌اش را داشت. آن را از یک طرف کج کردند و عرق از گوشه‌اش بر زمین جاری شد. آرلیانو نگران بود این عمل به پایانی نرسد.

وضعیت آرلیانو، رقت‌بار شده است:

پشت‌اش عیان بود. پوست‌اش به دنده‌هایش چسبیده بود و نفس‌اش تند بود چون از کوفتگی گسترده‌ای رنج می‌برد. دو سال پیش از این، در جایی دورتر از اینجا، دختر شمعی را روشن گذاشته بود، به خواب فرو رفته بود و بیدار شده بود، شعله‌ها اطراف‌اش را درنوریده بودند. خانه‌ای که در آن همراه مادربزرگ‌اش زندگی می‌کرد تبدیل به خاکستر شد. از آن زمان مادربزرگ او را از شهری به شهری دیگر برده بود، او را به زای هر مرتبه بیست سنت به تخت‌خوابی برده بود تا بتواند هزینه خانه سوخته را پس بدهد. به حساب دختر، هنوز باید ده سال دیگر هر شب را با هفتاد مرد می‌گذراند، چون باید هزینه سفر و غذای هر دو نفرشان را هم همزمان پرداخت می‌کرد.

آرلیانو از این وضعیت سودی نمی‌برد، اتاق را «آغشته به احسای گریه» ترک می‌کند – و همان‌طور که حدس زده‌اید – او عاشق شده است:

او بی‌پناه عاشق‌اش شده بود و فکر می‌کرد بایستی مراقب او باشد. سحرگاه، خسته از بیخوابی و تب، تصمیم‌اش آرام‌اش می‌کند که با او ازدواج کند و او را از شرِ مادربزرگ‌اش خلاص کند و تمامی شب‌های او را رها از وابستگی‌اش به هفتاد مرد مختلف سازد.

ترکیب غریب سحر و ظاهری بد – هرچند چندان در بافت اجتماعی کلمبیای مارکز در سال‌های جوانی‌اش غریب نمی‌زند – پنج سال بعد در داستان بلند او باز می‌گردد – “داستان خارق‌العاده و غریب اِرِندیرای معصوم و مادربزرگ‌ بی‌رحم‌اش” (ترجمه به انگلیسی در 1978) که در فیلمنامه‌ای نوشته خود او، تبدیل به فیلمی سینمایی هم شده است. وضعیت در این داستان جذاب‌تر شده است، چون بافتی کاتولیک بر داستان حاکم است – چون تصویری شهیدگونه از یک معصوم را در داستان داریم؛ اِرِندیرا می‌تواند مانند اولیسر از مرگ بیدار شود، “نوجوانی درخشان با چشمانی منزوی و دریاگونه و ظاهر شکننده یک فرشته” و مادربزرگ‌اش یک اهریمن به تمام معناست، گنده مانند یک تخته‌سنگ، با “تتوهایی بی‌رحم” که سرتاسر شانه‌هایش را پوشانده‌اند و ظاهری سبز خونین به او می‌بخشند، “خونی چرب، درخشان و سبز، درست مانند شربتِ عسل و نعنا”.

اِرِندیرا “تازه چهارده سال‌اش” شده است، وقتی با او در فضای رمان آشنا می‌شویم، هرچند سیرِوا ماریا دو تودوس لوس آنگِلیس، قهرمان رمان تاریخی کوتاه و جدی گارسیا مارکز، “از عشق و دیگر اهریمن‌ها” (1994؛ ترجمه به انگلیسی در 1995)، در زمان شروع رمان، دوازده ساله است. مادرش در رمان “یک مِستیزای رام‌نشدنی است از یک خانواده مثلاً اشرافی مغازه‌دار: فریبنده، درنده‌خو، بی‌پروا، با عطشی در زهدان‌اش که می‌توانست کل یک پادگان را راضی کند.» پدرش، دومین مارکیز دو کاسالدئِرو، «مردی بود محزون، زن‌صفت، به رنگ پریدگی گل‌های لاله چون وقتی می‌خوابید، خفاش‌ها خون‌اش را کامل می‌مکیدند.” هیچ‌کدام از والدین او انرژی یا علاقه‌ای برای فرزندشان ندارند، برای همین هم او موجودی می‌شود یکتا در خانه‌ای نیمه‌ویرانه لبریز از برده‌ها، زبان آنان را می‌آموزد و رقص‌ها، مذب‌ها و سبک غذایی آنان را یاد می‌گیرد – غذای محبوب‌اش می‌شود چشم و بیضه‌های بز، “که همراه با ادویه‌هایی سوزان فصلی پخته شده باشد، حسابی سفت شده باشد.” چشمگیرترین ویژگی فیزیکی دختر، موهای مِسی‌رنگ گیرایش هستند، هرگز آن‌ها را کوتاه نکرده است و آن‌ها را دو شاخه جمع می‌کند تا مزاحم راه رفتن‌اش نباشند.

در روز تولد این دختر، سگی وحشی به او یورش می‌برد و هرچند هرگز علایم هاری را نشان نمی‌دهد، نگرانی‌های دکترها و کاریزمای خود او، ویرانگر می‌شوند. پدرش تازه متوجه وجود او می‌شود، عاشق‌اش می‌شود و ناگهان “می‌داند هیچ‌چیزی را بیشتر از این دختر در کل جهان دوست نمی‌دارد،” برای همین تسخیرکننده اجنه در کلیسای محلی، کشیشی سی‌ و شش ساله به نام کایِتِنانو دلارا را می‌خواهند، حضورش در این فضا الزامی است تا به رفتار سرکش و بی‌پروای دختر نظری بیاندازد. دلارا علاقبت عاشق دختر می‌شود: “اعتراف می‌کند تمام لحظه‌هایش لبریز از اندیشه‌هایش به او شده است، می‌گوید هرچه می‌خورد یا می‌نوشد مزه این دختر را می‌دهند، می‌گوید که این دختر زندگانی‌اش است، همیشه و در همه جایی، همان‌طور که خدا باید چنین حضور و قدرتی داشته باشد، و می‌گوید لذتی والا در قلب خویش از حضور این دختر احساس می‌کند تا زمانی که این جهان را ترک گوید.” تحلیل دنیس دو روژمِنت از عشق رومانتیک در مورد این داستان‌ها، همان‌طور که عامل فاحشگی هم در کنار آن حضور دارد، در گذاره‌های مدل استاندال، “تبلور” عشق است.

چرخشی کثیف نسبت به سیروا ماریای در میانه نوجوانی، رخ می‌دهد. او را به صومعه‌ای می‌برند، در آنجا کلاهی بر سر گذاشته، وارد ساختمان صومعه می‌شود. کلاه را در صندوقی قدیمی یافته است، پرزرق‌وبرق و لبریز از روبان‌ها؛ رئیس صومعه زنان تارک دنیا، در خشم همیشگی پیوریتن خود، آن را “کلاه یک فاحشه” می‌خواند. شایعاتی از توجه دلارا به او در ساختمان صومعه پخش می‌شود و عاقبت به این بچه لقب “فاحشه‌ای حامله” می‌دهند. این زوج همدیگر را می‌یابند و حتی تجربه‌هایی دارند، آن را در روزمرگی خود نمایش می‌دهند، “یکنواختگی عشق هر روزه” را می‌یابند اما دختر باکره باقی می‌ماند، به این امید که در آینده ازدواج کند.

با تمامی این‌ها، شکی نیست که دختر استعداد این را دارد تا هم از لحاظ فیزیکی و هم احساسی خود را جلوه دهد وقتی آبرنونسیا در موردش می‌گوید، “سکس یک استعداد است و من فاقد چنین استعدادی هستم.” با وجود تمامی قسم‌های دلارا، این دختر نوجوان است که غذا خوردن را کنار می‌گذارد و به‌ خاطر عشق، می‌میرد. موهایش داستان‌اش را باز می‌گویند: راهبه‌ها موهایش را می‌تراشند اما وقتی دختر می‌میرد، “لاخ‌های مو مثل حباب‌هایی پیچ و تاب می‌خورند و خو را به سر او باز می‌گردانند.” موها بر قالی می‌خزند، حدوداً بیست متر طول گرفته‌اند. دیگران شاهد این معجزه هستند، آن را بازگویی آینده می‌دانند و تمامی این‌ها را روزنامه‌نگاری بیست و یک ساله به نام گابریل گارسیا مارکز، جمع‌آوری می‌کند و تبدیل به این اثر می‌سازد.

مارکز در رمان جدید خود، “خاطرات روسپیان غمگین من” (ترجمه از اسپانیایی به انگلیسی توسط ادیت گراس‌مَن، کناف، قیمت 20 دلار) اولین اثر داستانی او در ده سال گذشته است و فقط یک صد و پنجاه صفحه است. در اینجا هم چهره هرزه‌ای نوجوان به داستان او باز می‌گردد، در این داستان دختر “تازه چهارده ساله شده است”، عریان بر تختی خیس از رطوبت دراز کشیده است. رطوبت این مرتبه، از آنِ خود او است و به‌خاطر “عرق شب‌تاب” او. معشوق او در این رمان، قهرمان بدون نام و راوی داستان، پیرمردی است نود ساله. گارسیا مارکز، استاد اولین خط داستان است و کتاب کوچک خود را این چنین شروع می‌کند، “سالی که نود سالم شد، می‌خواستم به خودم هدیه‌ای در آن شب بدهم از عشقی به یک نوجوانِ باکره.” هرچند نویسنده متولد 1927 است و هنوز تازه هشتاد سال‌اش شده است، بسیاری از جزئیات عرضه شده در داستان، اشاره به زندگی خود او دارند و مطالعاتی که انجام داده است. قهرمان داستان هم نویسنده است، پنجاه سال است ستونی در روزنامه محلی می‌نویسد، در «اِل دیاریو دو لا پاز». کارش هم مطالعه کتاب و نظر دادن در مورد آن‌هاست، عاشق موسیقی کلاسیک است و مجموعه‌ای منتخب خود دارد.

شهر محل زندگانی او هم بدون نام باقی می‌ماند. هرچند محل این شهر در بیست مایلی رودخانه بزرگ ماگدالِنا است، یعنی در نزدیکی شهر محل تولد مارکز، آراکاتکا است. زمان داستان هم نامشخص است هرچند نویسنده راوی داستان سی و دو ساله است وقتی پدرش می‌میرد، “روزی که قرارداد نِرلاندیا امضا شد، جنگ یک هزار روزه بزرگ را تمام کرد.» یعنی می‌شود سال 190، خُب یعنی قهرمان داستان متولد 1870 میلادی است و در نود سالگی‌اش ما در سال 1960 هستیم. به ما می‌گوید خودش “زشت، خجالتی و آنارشیست” است و “هرگز با زنی به رختخواب نرفته‌ام که پولی برایش نداده باشم.” یک فاحشه بازنشسته را در اتوبوس می‌بیند و فاحشه احتمالاً در تمرین طنازی حرفه‌ای کهن خود می‌گوید “که شیطان این کیر قلمبه را به تو لابد در ازای بی‌دست‌وپایی و خشکی‌ات اداده است.”

مرد هرگز ازدواج نکرده است و حیوانی هم در خانه نگه نمی‌دارد؛ فقط خدمتکاری وفادار دارد، “شبیه به سرخ‌پوست‌هاست، قوی است و زنگارخورده” به نام دومیانا، او کارهای معمولی او را انجام می‌دهد، پا برهنه در خانه راه می‌رود تا مزاحم کار نوشتن او نباشد. هرچند تهی‌دست است اما در رویدادهای مختلف فرهنگی شرکت می‌کند و دادگاه‌های مشهور را می‌شناسد: غریبه‌ها به او نزدیک می‌شوند “با نگاهی وحشت‌زده حاکی از تحسینی بی‌پناهگ. نثر او در ترجمه درخشان ادیت گراس‌مَن، نمایان‌گرِ استقامتی غنی و جزئیاتی رنگارنگ هستند که متمایز از هر چیزی هستند مارکز تاکنون نگاشته است.

“خاطرات روسپیان غمگین من”، در مسیر ادبیات همراهان ادبی او در امریکای لاتین مانند نویسنده‌ برزیلی، ماچادو دو آسیس و نویسنده کلمبیایی آلوارو ماتیس گام برمی‌دارد، با نثری شیرین برای خوانش، هرچند همیشه مطابق خواسته خواننده پیش نمی‌رود؛ همچنین تمایلاتی نِکروفیلیک هم دارد که بیشتر به درد داستان‌های کوتاه می‌خورند، لبریز از مرگ در زمان زندگانی که گارسیا مارکز در داستان‌های دهه بیست سالگی خود، به آن‌ها پرداخته بود.

دختر هرزه و باکره‌ای که رئیس فاحشه‌خانه، مادام روزا کابارکاس برای مشتری پیر خود مهیا می‌کند، دختری است فقیر که همراه مادر افلیج خود زندگی می‌کند و برادرها و خواهرهایش را غذا می‌دهد با جارو زدن هر روزه دگمه‌ها از کف زمین کارخانه لباس‌دوزی. آن‌طور که روزا کابارکاس می‌گوید، “او از وحشت دارد می‌میرد” چون اگر دوست‌اش بداند او باکرگی خود را از دست داده خونریزی راه می‌اندازد. برای آنکه اعصاب دختر آرام باشد، به او ترکیبی از برومید و والاریان داده است تا او را آسوده‌خاطر سازد و نتیجه‌اش این می‌شود که قهرمان داستان، تمامی شب را به تماشای او در خواب می‌گذراند:

پستان‌های تازه روییده‌اش هنوز شبیه به بدن پسرها بودند اما با انرژی پنهان خود به سمت کمال خود پیش می‌تاختند انگار نزدیک به انفجار باشند. بهترین بخش بدن او، پاهای بلند او بودند در خواب‌شان آرام گرفته بودند با آن انگشت‌های دراز و حساس دست‌هایش… آرایش و پیرایشی هم در وجودش پنهان نمانده بود: دماغی شریر داشت، ابروهایی سنگین، پهلوهایی گیرا. فکر کردم: دختری شکننده با یک گاو می‌جنگد.

بعد از آن هم به دیدار دختر می‌رود و همین ماجرا تکرار می‌شود: به دختر دارو خورانده‌اند و کوفته از کار روزانه، در خواب است و پیرمرد نود ساله کنارش دراز می‌کشد، نفس‌هایش را گوش می‌کند، در یک آنچنان نفس‌هایش کند می‌شود که پیرمرد نبض او را می‌سنجد تا به خود آرامش دهد دختر هنوز زنده است. بعد خون او را در گردش رگ‌هایش خیال می‌کند، “از رگ‌هایش مثل آوازی در حرکت بود و در بخش‌های پنهان بدن‌اش موج می‌گرفت و به قلب او بازمی‌گشت از حس عشق پر شده بودند.” ولی چه عشقی؟ ظاهراً بعد از این است، به سمت عشقی در درون خود حرکت می‌کند. برای دختر بعد از این کتاب می‌خواند و آواز برایش می‌خواند، در تمامی مدت دختر در خواب است.

حتی یک مرتبه هم دختر را بیدار نمی‌بینم، یا کلامی از او نمی‌شنویم، هرچند پایان خوش رمان حکایت از این داد که او احساس‌هایی همراه با آگاهی نسبت به این عشق دارد. رابطه او، تا جایی که رویدادهای داستان می‌گویند، منحصر است به روزا کابارکاس و دیگرانی که او را در اوج دوران هرزگی‌اش دیده‌اند، وقتی که راوی مرد داستان، “امسال دو برابر همیشه در این هرزه خانه حضور یافته است”. زیبای خفته فقط بایستی به خواب خود ادامه دهد؛ زیبایی‌اش در زیر نگاه خفته این مرد اوج می‌گیرد و اینکه بعد از آنکه بوسیده شود و از خواب بیدار شود، چه می‌کند، ورای این روایت داستانی است، بلکه ماجرا خشونت نظام اقتصادی است که زنان جوان را تبدیل به ابزاری برای بازی جنسی پیرمردها می‌سازد.

روایت داستانی، نگاهی عبوس به نظام هرزه خانه‌ها ندارد یا اینکه آن را بربریت نمی‌خواند که دختران جوان را برای فروش وجودشان آماده می‌کنند. در چهارچوب این سوژه داستانی، چنین اخلاقیاتی جایگاهی ندارند – بحث تولد مجدد عشق است و زجرهای جسمی که مرد فکر می‌کرد “عاقبت رها هستند از هرگونه چیزی که مرا از سیزده سالگی برده خود نگاه داشته‌اند”. او به خوانندگان خود تضمین می‌دهد، “من هرگز شعف این زجرهایم را با هیچ چیزی در این جهان عوض نمی‌کنم.” او در نود سالگی‌اش، هنوز سرزنده است و رنج عشق این زندگی را مجدد به او ثابت می‌کند.

“خاطرات روسپیان غمگین من” کمتر از آنچه حرف کهنسالی و بیماری می‌زند، حرف از عشق می‌زند. تصویرهایی عیان و زنده به ما می‌دهد از استرسی واضح در میان خطوط: “قلبم از مایعی اسیدی پر شده است که به نفس‌هایم راه باز می‌کند”؛ “دوست دارم اول من بمیرم، گفتم، آب دهانم تلخ‌کام شده است.” احساس‌های واقعیت راوی بتدریج کاهش می‌یابند، همان‌طور که بر کهنسالان این چنین می‌شود، بعضی‌وقت‌ها به یک تنهایی تکان‌دهنده محدود می‌شود: “ماهی کامل بر میانه آسمان بالا می‌کشید و جهان به‌نظر از آبی سبز، بیرون زده بود.”

رئالیسم جادویی همیشه وابسته است به بازتاب رویدادها در ذهن. خُب عشق هم همین است: “از آن زمان به بعد او را با شفافیت تمام در ذهنم داشتم و بیشتر از این نمی‌توانستم او را بخواهم… او را ببینم و تن‌اش را لمس کنم، حالا در ذهنم کمتر از قبل شکلی واقعی به خود می‌گیرد.” همان‌طور که هم دو روژمینت و فرود (در مقاله 1912 خود با نام “شایع‌ترین شکل مرسومِ تنزل در زندگی اروتیک”) پیشنهاد کرده‌اند، حضور زنان در شکل جسمی خود، خواه همسر یاشند یا مادر آدمی باشند، در شکل پیچیده جسمانی خود، واقعیت و نیازها را تحت‌تاثیر خود قرار می‌دهند، از شکل واقعی خود خارج می‌شوند و خواه خیالی باشند یا تخیلی، اراده‌ای در اختیار صاحب خیال می‌یابند.

در “عشق و دیگر اهریمن‌ها”، این شکل شبح‌وار در شکل شاهدختی کوچک‌اندام پدیدار می‌شوند، تبدیل به موجودی سرکش و پرانرژی می‌شود. در “خاطرات روسپیان غمگین من”، دختر از طبقه کارگر است و در میانه خواب، خود را تسلیم می‌کند و بدن بی‌سخن او بیانگر شگفتی زندگانی می‌شود. غریزه جادوانه‌سازی عشق یک انسان بتدریج ویرانگر زندگی می‌شوند، خاطره‌ها تبدیل به روند موجود در لحظات می‌شوند و سکوت صدایشان در گوش راوی به تکرار خویش ادامه می‌دهند. “مهم نیست او چه می‌کند، امسال باشد یا یک صد سال بعد از این باشد، تو دیگر برای همیشه درگذشته‌ای.”

گارسیا مارکز در هفتاد سالگی خود، هرچند هنوز زنده است، توانسته است احساسی گیرا از جاذبه خلق کند و طنزی یونانی عرضه داد، نامه‌ای از عشق بنویسد به سمت نورِ مرگ.

مجله نیویورکر، 7 نوامبر 2005 میلادی