جهانی پوشیده از رؤیا

نویسنده
کسری رحیمی

» صفحه ۲۰/ صد سال تنهایی

اشاره: صفحه ۲۰ محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. در این شماره ویژه “هنر روز” برای درگذشت گابریل گارسیا مارکز، صفحه بیست از کتاب‌های “زیستن برای بازگفتن” و “صد سال تنهایی” را می‌خوانیم و مروری کوتاه داریم بر این دو کتاب.

 

صفحه 20 از رمان صدسال تنهایی، نوشته گابریل گارسیا مارکز با ترجمه بهمن فرزانه:

”… و پس از دو هفته، برای اولین بار، به خوابی عمیق فرو رفتند. از خواب که بیدار شدند، خورشید بالا آمده بود و دهان همگی از حیرت باز ماند؛ در برابرشان، در میان درختان سرخس ونخل، در نور ساکت صبحگاهی، یک کشتی بادبانی اسپانیولی، سفید و گردگرفته به چشم می خورد. کشتی اندکی یکبر شده بود و از اسکلت دست نخورده اش، از میان طناب هایی که از گل های ارکیده پوشیده شده بود، رشته های کثیف بادبان آویزان بود. بدنه اش که پوشیده از سنگواره حیوانات ریز دریایی و خزه نرم، پوشیده شده بود به روی زمینه ای از سنگ چسبیده بود. به نظر می رسید تمام کشتی در محیط مناسب خد قرار گرفته است، در فضایی آغشته به تنهایی و نسیان، دور از فساد زمان و عادات پرندگان. وقتی مردها با احتیاط به درون کشتی پای نهادند، چیزی جز یک جنگل انبوه و پرگل نیافتند.

کشف کشتی بادبانی که نزدیکی دریا را می رساند، خوزه آرکادیو بوئندیا را از پای در آورد. عقیده داشت که سرنوشت، او را به مسخره گرفته است. وقتی با هزاران مشقت و از جان گذشتگی به جستجوی دریا رفته بود آن را نیافته بود و اکنون که به دنبال دریا نمی گشت، تقدیر، دریا را چون مانعی گذرناپذیر، سر راهش قرار داده بود. سال ها بعد که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا از آن جا گذشت، آن راه به یک جاده عادی پست تبدیل شده بود و در میان دشتی از شقایق سرخ رنگتنها چیزی که از کشتی دیده می شد، اسکلت زغال شده اش بود. عاقبت، هنگامی که قانع شد که آن داستان زاییده خیال پدرش نبوده است از خود پرسید آن کشتی چگونه توانسته تا آن حد در خشکی پیش بیاید. ولی خوزه آرکادیو بوئندیا که پس از چهار روز، در فاصله دوازده کیلومتری کشتی، دریا را یافته بود از خود چنین چیزی نپرسیده بود. همه رویاهایش در برابر آن دریای خاکستری رنگ کف آلود و کثیف که به هیچ وجه لیاقت آن همه از خودگذشتگی و سفر ماجراجویانه را نداشت، نقش بر آب شد.

فریاد کشید: “چه بدبختیی! ماکوندو را از هر طرف آب گرفته است.” بنا بر نقشه ای که خوزه آرکادیو بوئندیا پس از مراجعت از آن سفر طرح کرده بود، تا مدت ها همه خیال می کردند ماکوندو شبه جزیره است. نقشه را با عصبانیت طراحی کرده بود و در طرح مشکلات برقرارکردن رابطه با دنیای خارج مبالغه کرده بود، گویی بدین وسیله می خواست به خاطر این که آن محل را برای زندگی انتخاب کرده خود را تنبیه کرده باشد. غرغرکنان به اورسولا می گفت: «هرگز به جایی نخواهیم رسید. تا آخر عمر بدون این که از فوائد علم و دانش برخوردار شویم، در همین جا خواهیم پوسید.» اطمینانی که طی ماه ها در اتاقک آزمایشگاه از بین رفته بود، او را به این فکر انداخت که دهکده ماکوندو را به محل مناسب تری انتقال دهد ولی این بار اورسولا نقشه شوهرش را بر باد داد؛ مخفیانه و صبورانه و مورچه وار زن های دهکده را علیه شوهرانشان که خود را برای انتقال دهکده آماده می ساختند، برانگیخت. خوزه آرکادیو بوئندیا نفهمید در کدام لحظه و بنا بر کدام نیروی مخالف، نقشه اش با مخالفت و سرپیچی رو به رو شد. فقط یکباره متوجه شد که شکست خورده است…”

 

بخسب، پرواز کن، بیارام، دریا نیز می میرد…

سال ها پیش، وقتی با شرمندگی عجیبی از این که هنوز رمان صد سال تنهایی را نخوانده ام، این کتاب شگفت انگیز را در دست گرفتم و شروع به خواندن کردم، بیش از آن که مسحور جهان به هم بافته رویا و خنازیری به اسم “ماکوندو” بشوم، مبهوت متن فارسی این رمان شدم. آن وقت ها که هنوز تعداد مترجمان ادبیات فارسی این قدرها نبود و اگر کتاب ترجمه شده ای را در دست می گرفتی، به احتمال قریب به یقین، کار مترجم کار کشته ای بود، بهمن فرزانه یک سر و گردن بالاتر از دیگران، فارسی را فهمیده بود و خیلی زودتر از بقیه توانسته بود از دام کلمات ثقیل و سنگین عربی و ساخت مصدرهای جعلی عجیب و غریب بگریزد. آن وقت ها ترجمه فوق العاده صد سال تنهایی در محاق سانسور فرو رفته بود و با این وجود، به جرئت می توان گفت که هیچ کتاب غیر مجازی تا همین امروز به اندازه نسخه افست این ترجمه فروش نرفته است! بعد از فرزانه، مترجمان ریز و درشت بسیاری دست به ترجمه این رمان بزرگ زدند و بسیاری از آن ها به همدستی ناشرانی که به دنبال منفعت حاصل از اقبال عمومی به این کتاب بودند، کتاب را سلاخی شده منتشر کردند، اما با این وجود، هنوز نسخه افست بساط دستفروش های انقلاب بود که فروش بالایی داشت و دارد.

بهمن فرزانه درگذشت. او پای چپش را زودتر از خودش در دنیای سایه ها فرو برد و در لمحه ای که گفته اند بزرگان در آن ناپدید می شوند، با همه چیز بدرود گفت. بی گمان بهمن فرزانه سهم بزرگی در باروری ادبیات ترجمه و معرفی بزرگان ادبیات جهان به فارسی زبانان داشته است. نگاهی به کارنامه پربار و درخشان او، بیش از پیش روشن می کند که نه تنها یک مترجم، بلکه یک ادیب فرهیخته و هنرمند از میان ما رفته است…

بهمن فرزانه در سال 1317 به دنیا آمد. او در مدرسه عالی مترجمی سازمان ملل تحصیل کرد و در سن ۲۶ سالگی نخستین کتاب را از تنسی ویلیامز ترجمه کرد و پس از آن مدتی به همکاری با شرکت ‌های فیلم ‌سازی ایتالیا پرداخت و فیلم ‌نامه ‌ای نیز نوشت.

فرزانه در انتخاب کتاب برای ترجمه دقت زیادی به ‌کار می‌ بُرد و وقتی تصمیم به ترجمه کتابی می ‌گرفت، کار ترجمه را به ‌طور منظم و در ساعت‌ های مشخص انجام می ‌داد و به گفته خودش هنوز قدیمی مانده بود و با دست می ‌نوشت و از کامپیوتر استفاده نمی کرد.

او در طول عمر پربار خود، آثار تنسی ویلیامز، گراتزیا کوزیما دلدا، آلبا دسس پدس، لوئیجی پیراندللو، گابریل گارسیا مارکز، آگاتا کریستی، اینیاتسیو سیلونه، رولد دال، گابریل دانونزیو، واسکو پراتولینی، ایروینگ استون، جین استون و … را به فارسی ترجمه کرده است که هرکدام نشان دهنده تسلط و آشنایی عمیق او به ادبیات معاصر جهان است.

ماکوندو، افسانه تکرار

ماکوندو، دهکده شگفت انگیزی که مارکز آن را در اتاقی کرایه ای در پاریس نوشت، تصویری کوبیستی و جادویی است از هم پوشانی شخصیت هایی که محکوم به تکرار و ادامه دادن هم دیگرند. فرزانه در مقدمه کتاب در این باره می نویسد؛ «در پاریس در هتل کوچکی در کوچه کوژا منزل می کند و مشغول نوشتن می شود؛ مال و منالی ندارد و مبلغ قابل ملاحظه ای هم به صاحب هتل مقروض است؛ صاحب هتل وقتی می بیند چگونه دیوانه وار چیز می نویسد، از او پولی نمی گیرد!»

دنیا در ماکوندو هیچ وقت به انتها نمی رسد و وقتی در پایان رمان، آن بچه حرامزاده به دنیا می آید، تاریخ چند هزار کلمه ای آن شهادت می دهد که رنج و تباهی، طغیان و شکست، نابرابری و البته زندگی همچنان ادامه دارد. کسی نمی داند که مارکز چطور توانسته این همه شخصیت انسانی و خارق العاده را در ظرف رمانی خلق کند. همه چیز عادی است. زندگی در شهوت ها و آرزوها و خواست ها خودش را ادامه می دهد، اما به ناگاه، خون یکی از آئورلیانوها راه می گیرد تا خبر فاجعه را به دیگران برساند. رمیدیوس خوشگله، که نماد عریانی و زیبایی زنانه آمیخته به شهوت کودکانه است، چون قدیسی به آسمان عروج می کند و اندازه آلت تناسلی فوق بشری یکی دیگر از کاراکترها، بت زنان محرابی زنان ماکوندو می شود…

انتشار رمان صدسال تنهایی جهان ادبیات را تکان داد و منتقدان ادبی بسیاری به ستایش این کتاب پرداختند و در همان سال جایزه نوبل ادبی تقدیم نویسنده اش شد. جمله ای معروف است از ناتالیا جینزبورگ که می گوید؛ “اگر حقیقت داشته باشد که می گویند رمان مرده است یا در حال مردن است، پس در این صورت همگی از جا برخیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوئیم!” سبک رئالیسم جادویی که گفته اند پیش از مارکز، توسط نویسندگان دیگری در امریکای لاتین ارائه شده بود، بی گمان با همین کتاب قوام پیدا کرد و به دنیای ادبیات معرفی شد.

 

طاعون بی خوابی

متنی که در زیرمی خوانید، یادداشتی مجمل است بر صدسال تنهایی، نوشته “رضا سید حسینی”؛

صد سال تنهایی رمانی از گابریل گارسیا مارکز (۱۹۲۸- )، نویسنده کلمبیایی، که در ۱۹۶۷ منتشر شد. این شاهکار، که با نبوغ غریبی رمان های بزرگ ادبیات امریکای لاتین را از آغاز تاکنون با طنز تقلید می کند، با شعر و قدرت ابداعی بی ‎نظیر همه مسائل این قاره غنی و آشفته را باهم ترکیب می ‎کند: صحنه رمان یک دهکده استوایی و خیالی کلمبیا است با عنوان ماکوندو، که تنها افتاده در میان آشغال ها، دریا، و یک کوهستان غیرقابل عبور، که در آن گرما، خشونت، و تنبلی گیاهی دست در دست هم می ‎نهنند تا تخیل انسان را به هذیان وادارند و تنهایی او را آشفته کنند.

خانواده بوئندیا، که خانواده‎ ای نمادین است در کتاب مظهر سرنوشت امریکا است. همراه با خوسه آرکادیو بوئندیا، پایه‎گذار خانواده، است “آن روزها، ماکوند و دهکده ‎ای بود با قریب بیست خانه از نی و خاک رس، و در کنار رودخانه‎ ای بنا شده بود که آب های شفاف آن در بستری از سنگ های صاف، سفید، و به درشتی تخم ‎مرغ های ما قبل تاریخ جریان داشت.” هرسال، ملکیادس، رئیس یک طایفه کولی، تازه ‎های قاره دیگری را به بوئندیا هدیه می ‎دهد: آهن جادویی که فلزات دیگر را به سوی خود می‎ کشد؛ ذره‎بینی که فواصل را از میان برمی‎ دارد و آتش روشن می ‎کند؛ جعبه‎ ای که در زیر آفتاب الماس های سرد براق می‎ سازد؛ دستگاهی که تصویر مردم را تهیه می‎ کند و شاید در آینده بتواند از خدا هم عکس بردارد، تا دیگر احتیاجی به دلایل هستی‎ شناختی نباشد… رئیس، که مثل دون کیشوت خود را در اتاق کارش زندانی کرده است، پیاپی مشغول اظهار نظر و بحث و فحص است و با تقلید طنزآمیز از پل الوار می‎گوید: “زمین گرد است مثل پرتقال” اما، از چندی پیش، ماکوندو به دهکده‎ ای فعال با مغازه‎ ها و کارگاه های صنعتی و جاده‎ های پررفت و آمد تبدیل شده است؛ در خانه‎ ها جای پرنده ‎ها را ساعت های آهنگ‎ نواز گرفته‎اند.

همراه با پیشرفت، رفته رفته روحیه اعتقاد به عجایب از میان می‎ رود و جای آن را نظم و کار می‎ گیرد، و بر اثر آن خواب از سر ساکنان ماکوندو می ‎پرد؛ آنان دچار “طاعون بی‎ خوابی” می شوند و دست خوش تعلیم و تربیت و سازمان های اداری. با نسل دوم، یعنی نسل سرهنگ اورلیانو بوئندیا، ماکوندو با جنگ و دیکتاتوری آشنا می ‎شود و به این ترتیب، قدم در عصر تاریخی می ‎گذارد. “سرهنگ اورلیانو موجد سی و دو قیام مسلحانه و شکست همه آن ها شد. از هفده زن مختلف صاحب هفده فرزند ذکور شد که یکی پس از دیگری، همه در یک شب، که فرزند بزرگ تر هنوز سی و پنج ساله نشده بود، کشته شدند. او از چهارده سوء قصد، شصت و سه کمین، و از یک جوخه اعدام جان سالم به در برد. از مقدار معتنابهی استریکنین نیز که در قهوه‎ اش ریختند و برای کشتن یک اسب کفایت می ‎کرد، آسیبی ندید.” سرهنگ، که از نیروهای دولتی شکست خورده است، نیروی چریکی تشکیل می‎ دهد، رویای یک فدراسیون دولتی امریکایی را در سر می پروراند که “همه رژیم های محافظه ‎کار را از آلاسکا تا پاتاگونیا” نابود خواهد کرد، و مدتی هم به کوبا پناهنده می‎ شود.

ماکوندو، که با جنگ پیر شده بود، با فرارسیدن مردم امریکای شمالی از نو جوان می‎ شود. اینان کشت درختان موز را ترویج می ‎کنند، ساختار دهکده ‎ها را تغییر می‎ دهند، یک محله سیاهان و یک محله مخصوص سفیدپوست ها می ‎سازند و به یکی از وراث بوئندیا یاد می‎ دهند که “مثل یک قهرمان شنا کند، تنیس بازی کند، و ژانبون ویرجینیا با قاچ های آناناس بخورد.” وقتی که سندیکالیسم مبارز در ماکوندو شکل می‎ گیرد، اعتصاب ها آغاز می‎ شود و سرکوب امپریالیستی اولین قربانی ها را می‎ گیرد. این، نشانه زوال است. ناامنی کشور و سیل و توفانی که “چهار سال و یازده ماه و دو روز” طول می کشد، امریکای شمالی ها را از ماکوندو می ‎راند. خانه‎ هایی که در اثنای تب موز مانند قارچ از زمین روییده بودند متروک می ‎مانند، تأسیسات و کارگاه ها اوراق می ‎شوند، ماکوندو دیگر فقط ساکنان معدودی دارد که خودشان را زیر آفتاب گرم می‎ کنند و ظاهرا از این که خلوت خود را بازیافته‎ اند خوشحالند. آخرین بوئندیا که در آن روزها به دنیا می‎ آید، موجود عجیب‎ الخلقه‎ ای است با دم خوک که به محض تولد می ‎میرد و مورچه ‎ها جسدش را به لانه خود می‎ کشند و بدین سان، او را تسلیم نیستی می ‎کنند. داستان بوئندیا و ماکوندو پایان می ‎گیرد و کتابی فراموش‎ ناشدنی از خود باقی می ‎گذارد.