من هم نخستین بار سروش را در آن مناظرههایِ تلویزیونی در سالِ اول انقلاب دیدم، که همراهِ آیتالله مصباحِ یزدی به رویارویی با احسانِ طبری و فرخِ نگهدار میآمد. آن دو میخواستند در بحث با آن نمایندگانِ ماتریالیسمِ دیالکتیکی و تاریخی، یا فلسفهیِ بیخدایی، از ساحتِ ایمان و معنویّتِ اسلام و خدایِ آن دفاع کنند. هنوز روزهایِ خوش خودفریبیهایِ رُمانتیکِ ماههایِ آغاز پیروزیِ انقلاب بود و همه مستِ بادهیِ آن پیروزی. علتِ این که در آن مناظرهیِ تلویزیونیِ “اسلام” و “کفر” میتوانستند در یک فضایِ همگانی بهآزادی و دموکراتوار با هم بحث کنند، در حقیقت، فضایِ خلاءِ قدرت در پیِ فروپاشیدگیِ رژیمِ گذشته بود. در آن روزها کمتر کسی میدانست یا حس میکرد که چه طوفانی از خون و جنون و خشونت برایِ به چنگ آوردنِ آن “مالِ بیصاحب”، یعنی قدرتِ سیاسی و ماشینِ دولت، در راه است. آن روزهایِ سرمستیِ رُمانتیکِ انقلابی، گوش و چشمِ تیز یک تأویلگرِ تاریخ همچون ماکیاوللی یا نیچه را میطلبید که در پس غرّش و توفش زبانآوریهایِ انقلابی از هر سو، از دیدگاهِ شناختِ ذاتِ قدرت و قانونهایِ ربودنِ آن از چنگِ حریفان، بتواند خُرخُرِ زیرگلویی و دندانکروچهیِ ببرها و پلنگهایِ کلاهی و عمّامهای، ریشو و ریشتراشیده، را ببیند و بشنود که برایِ ربودنِ این شکارِ “صاحب-مُرده” کمین کرده بودند و یکدیگر را در طلب فرصت سخت میپاییدند.
یک سویِ این مناظرهیِ “دموکراتیک” دو بالشویکِ سادهلوح بودند، یکی پیر و دیگری جوان، که با گمانی از سادهلوحیِ حریفانشان و ناآشناییِ آنها با “قوانینِ مسلّمِ تاریخ” «که در مارکسیسم- لنینیسم بیان و بهتجربه “آزموده” شده است» آمده بودند تا سرِ ایشان را شیره بمالند و خود را، گربهی مرتضیعلیوار، نه حریفانِ ایشان در جنگ بر سرِ قدرت بلکه همراهان و همگامانِ در خدمتِ انقلابشان نشان دهند. میگفتند که ما و شما، در حقیقت، یک جهت و یک هدف داریم، اگرچه به دو زبان بیان میکنیم. شما میگویید “مستضعفین”، ما میگوییم “پرولتاریا”. میانِ خداپرستی شما و اسلامِ انقلابیتان با ماتریالیسمِ تاریخی و دیالکتیکیِ انقلابی ما هم فرقِ چندانی نیست. مهم این است که همه انقلابی هستیم و در جبههی “خلق”!
اما، در جبههیِ دیگرِ مناظره نیز دو تن بودند، یکی جوانِ سی و اند سالهای با تهریشی نشانهیِ ایمان به اسلام، و دیگری آخوندی میانسال. هر دو در مقامِ اسلامشناس و پاسخگویِ حریفان به میدان آمده بودند. شناییِ آن بلایی که در پیِ به چنگ آوردنِ آن شکارِ صاحب-مُرده بر سرِ آن بالشویکهایِ سادهلوح آمد، از سویی، و شکافی که، از سویِ دیگر، در سالهایِ سپسین میانِ آن اسلامشناس جوان و این آخوند بر سرِ اسلامشناسیشان افتاد، از نظرِ نقش تاریخی هر یک برایِ اهلِ اندیشه جایِ درنگِ بسیار دارد. در حقیقت، در برابرِ هم قرار گرفتنِ سروش و مصباح در دورانهایِ بعدی در دو قطب ضدِّ هم از تفسیرِ اسلام و معنایِ دیانت، نماد شکافِ گفتمانی و ایدئولوژیکِ ژرفی در پیکرهیِ اسلامِ شیعی و بلکه در کلِ جهانِ ذهنیّت در عالمِ اسلامی ست. در دورانهای بعدی این دو هر یک در جایگاهِ خود نقش تاریخی بازی کرده اند.
بالشویکهای سادهلوح نمیدانستند که در میدانِ نبرد بر سرِ قدرت در آن روزگار با چه حریفانِ مار-خوردهی افعی-شدهای طرف اند. نمیدانستند که آن آخوندهایِ، به گمانِ ایشان، سادهلوح و بیخبر از «قوانینِ علمیِ» تاریخ، با همهیِ خرافهپرستی و جهلِ علمیشان، اگر روزگار اسباب آن را فراهم آوَرَد، با غریزهیِ قدرتشان چه خوب میدانند که لباس رزمِ انقلابی را نیز از آنان بهعاریت گیرند و در این عرصه نیز آنان را وادارند که به دنبالِشان بدوند و سرانجام سرشان را به سنگ بکوبند. آنان اگرچه خود اهلِ سیاستِ مَکر و زیرِ آب کردنِ سرِ حریفان بودند و راه-و-روش انقلابیِ آن را در مکتب لنین و استالین آموخته بودند، اما از سیاستِ مکرِ حریفانشان غافل بودند. و نمیدانستند که، در مقامِ “روحانی” برایِ گرداندنِ امرِ دنیا و آخرتِ خلایق، در درازنایِ تازیخ، در لباس جادوگرِ قبیله تا کاهن و کشیش و برهمن و مغ، و سرانجام آخوند، در سیاستِ مکر تمرینِ هزاران ساله و چه غریزههای پروردهیِ نیرومند دارند. اینان در نبرد با آنان از یک خدایِ “خیرالماکرین”، و خدعهزن به “کفّار” و “منافقین”، جواز الاهی برایِ هر گونه حیلهگری نیز داشتند و سَرنمونهایِ رفتاریِ آن را هم در گزارشهایِ تاریخیِ صدرِ اسلام خوانده و آموخته بودند. رهبرِشان، آن آخوند شکوهمند، درس مکرِ سیاسی را با غریزهیِ قدرتِ ماکیاولیستی خود، با “انونِ فطرت”، با مهارتی شگفت از بَر میدانست. به همین دلیل، خواستِ قدرتِ بالشویکهایِ سادهلوح مغلوب خواستِ قدرتِ مکّارتر و زورمندترِ آخوند شد و در دامِ آن افتاد.
و اما، آن آخوند مجلس مناظره در آن دوران هنوز مردی محافظهکار و چهرهای ناشناخته بود و در راهِ “انقلاب اسلامی” هیچ خود را به درد سر و زحمت نینداخته بود. ولی در دورانهایِ بعدی نشان داد که در میدانِ جنگِ قدرت حریفی ست چالاک و بسیار برخوردار از غریزهیِ خواستِ قدرتِ حیلهگرانهیِ آخوندی، اگرچه در او هیچ مایهای از فرّهمندیِ (کاریزما) نیست که در مقامِ شخص، بیرون از رابطهاش با دستگاهِ قدرتِ سیاسی، برای کسی کششی داشته باشد. آن چشمهایی که در عکسهایاش برقِ حیلهگری از آن میتابد، و آن چهرهیِ دراز روباهوار با لبخندی که بیشتر به پوزخند ابلیس میماند، از نظرِ سیماشناسی نشانههایی از شخصیّتِ او را در خود میتاباند. چنین شخصیّتی اگرچه امکانِ دست یافتن به بلندترین پایگاهِ قدرت را ندارد، امّا بهغریزه میداند که چهگونه باید سینهخَز به سریرِ قدرت نزدیک شد و بندگی و چاپلوسی کرد و از این راه سهمی از قدرت را از آنِ خویش کرد. او از این راه، با “آیتاللهی” و دم-و-دستگاهِ “مدرسهیِ حقّانی”اش، با تفسیرِ سلطانپسند-اش از اسلام و شیعیگری و مقامِ “ولایت”، در انداختنِ باد غرورِ جانشینیِ پیغمبر و “ائمهیِ اطهار” در زیرِ عمامهیِ ولیِ فقیهِ نافقیه و، از آن بالاتر، نشاندنِ او بر تختِ جایگاهِ سایهیِ خدا بر روی زمین، نقش کوچکی نداشته است. او بیپرواترین نظریهپرداز حکومتِ استبدادیِ آخوندی به نامِ “ولایتِ فقیه” و جواز دهندهیِ شرعیِ هر گونه خشونت و بیقانونی و جنایت برایِ آن است.
و امّا، آن جوانِ سی و اند سالهیِ با تهریش و عینکِ ذرّهبینی، با چشمهایِ درشت روشن، نگاهی آرام و آهستگی و وقارِ بسیار و زبانِ ادیبانهیِ باادبانه داشت. و هنوز هم دارد. او، چنان که از نوشتهها و سخنرانیهایاش برمیآمد، در کارِ علمآموزی یک “طلبه” و “ملا”ی تمامعیار بود. ادبیّت و عربیّتی کامل داشت و معارفِ اسلامی را، از فقه و کلام گرفته تا حکمت و ادبیاتِ عرفانی، بهخوبی میشناخت و با حافظهیِ شگرفِ خود بخش بزرگی از ادبیاتِ آن را در لوحِ سینه داشت. و هنوز دارد. با فلسفهیِ کلاسیک و مدرنِ اروپایی نیز آشنا بود، علمِ طبیعیِ مدرن (شیمی و داروسازی) نیز آموخته و در مکتب فلسفهیِ تحلیلیِ آنگلوساکسُن با فلسفهیِ علم و اندیشههایِ کارل پوپر در این باب انس و الفتی یافته بود. بهویژه از وجهِ ضّد تاریخباورانه یا ضّد هگلی-مارکسیستیِ پوپر بسیار اثر پذیرفته و از آن برایِ دفاع از مابعدالطبیعهیِ کلامی-عرفانیِ اسلامی و خداباوریِ خود در برابرِ تاخت-و-تاز مادهباوریِ کافرانه سلاحی ساخته بود. فرهنگ و پرورش ایمانی در او ریشهای ژرف داشت. و همچنان دارد.
در آن روزگارِ شورِ انقلابی او هنوز مجاهدی در لشکرِ جهاد انقلابی برایِ برقراریِ حاکمیّتِ اسلام بود. در نتیجه، با همه پرهیز غریزیاش از آلودگیهایِ دنیوی، ناگزیر دستاش در گوشهای اندکی به جورِ “خشونتِ انقلابی” نیز آلوده شد. هنوز، با همه دانشی که اندوخته بود، در آن فضایِ شور و جنونِ انقلابی، شاگرد علیِ شریعتی و هیجانهایِ رُمانتیکِ او به نامِ اسلام بود و پروژهیِ حکومتِ اسلامیِ خمینی را نیز جدی میگرفت و به آن دلبسته بود و با سنجههایِ ایمانی و اخلاقیِ خود سازگار مییافت. هنوز مانده بود تا تجربه و مشاهده او را از عالمِ فروبستهیِ نظری بیرون بیاورد تا با چشمِ باز بسیاری چیزها را به او بیاموزد. از جمله، مانده بود که آن ترکیب ناهمساز ضّد تاریخباوریِ کارل پوپر و مابعدالطبیعهیِ کلامیِ ابوحامد غزالی را رها کند و در پیش روی خود چشمِ به بازیِ شگفتِ تاریخ در صحنهیِ بازیِ قدرت بدوزد تا ببیند که از ترکیب شیمیاییِ اسلام و انقلاب در کارگاهِ کیمیاگریِ تاریخ، ناگهان چه مادههایِ انفجاریِ شگفت و چه هیولاهایِ هرگز-ندیده در قالب سازمانِ سیاسی از دیگِ آن بیرون میجهند.
باری، سروش، مرد دیندارِ هشیار، بهزودی دریافت که این جا چیزی به نامِ دین در حالِ شکل گرفتن است که با سنجههای اخلاقیِ او هیچ سازگار نیست. در نتیجه، راهی درست خلافِ آن دیگری در پیش گرفت و پرچمدار و پیشاهنگِ جنبشی در سنجشگری و بازنگریِ دینی شد که پیآمدهایِ فرهنگی و سیاسیِ بزرگی برایِ “ایرانِ اسلامی” و چهبسا جهانِ اسلام داشت. از پیآمدهایِ اساسیِ آن یکی این بود که “نهضتِ امام خمینی” را، در ستیز در معنایِ دیانت و ارزشهایِ دینی، آرام-آرام دوپاره و سپس چندپاره کرد.
او که در نهاد مرد اهلِ ایمان است، در نگاهاش آرامشی هست و چهرهیِ نجیباش آمیخته با اندکی غبارِ اندوه، که از تسلیم-و-رضایِ عارفانهای حکایت دارد. اما این تسلیم-و-رضایِ ایمانی، که ریشهیِ آن در “دل” است، سبب نمیشود که او بارِ سنگینِ وظیفهیِ اجتماعیِ خود را فروگذارد. وظیفهیِ ایمانیِ و رسالتِ اجتماعیای که در سیسالهیِ پس از انقلاب به دوش گرفته، روشنگریِ دینی در پرتو تجربهیِ تاریخی ست. او میکوشد که دینِ ابزاریِ اسیرِ چنگالِ هیولایی و خونبارِ قدرتِ سیاسی را به ساحتِ قدرتِ معنویِ باطنیِ آن بازگرداند. او در همان نخستین مرحلههایِ حاکمیّتِ “اسلام” رفته-رفته دریافت که این نه آن چیزی ست که او گمان میکرد. دید که آن خدای جبّار و قهار و منتقمِ فقیهانهای که با قهر و خشونت و کشتارِ بیمهار به نامِ احکامِ شرع در پیِ حکومت کردن به هر بها ست، آن خدایی نیست که او میجوید. در نهاد او خدایِ اسماءِ جمالی، خدایِ رحمان و رحیم و غفور و جمیل، خدایِ شاعران، بود که او را میطلبید. و در این جهت بود که دلیرانه به میدانِ جدالِ فکری و قلمی با ارباب و اصحاب فقاهت درآمد و نقشی تاریخیای بر دوش گرفت درست رویارویِ آن دیگری.
اگرچه او را در غرب به خاطرِ نقش دینپیراییاش لوترِ دنیای اسلام نیز نامیده اند، در دنیای اسلام شاید بیش از هر کس او را با ابوحامد غزالی طوسی همانند میتوان کرد که روزگاری بیش از همه با او و کتابهایاش انس داشته و آموزگارِ فکریِ او نیز بوده است. او نیز مانند ابوحامد غزالی والامنشی و گردنکشیای دارد که از نزدیکی به بارگاهِ قدرتِ سلطان یا خلیفه باز-اش میدارد و در پیِ سوداهایِ خود به آوارگی نیز میکشاند. کشش او به قدرتِ معنوی ست و در این راه، همچون ابوحامد، با قدرتِ قلم و پیشاهنگی برایِ روشنگریِ دینی، در جهتِ پدیدار کردنِ گوهرِ نیالودهیِ ایمان، میکوشد. استعداد ادبی و زبانآوریِ او نیز، اگرچه از استادانِ شعرِ فارسی بسیار مایه میگیرد، بیشتر در همان راستایِ استعداد ادبی و زبانآوریِ متکلمانهیِ غزالی ست. و اگرچه به مولوی نیز بسیار ارادت میورزد، و چنان که خود گفته است، زمانی از تصوفِ خشکِ غزالی گذشته و به عرفانِ شورانگیز مولوی روی آورده است، سبک و روش و منش او بیشتر غزّالیوار است و در وقار و سنگینیِ او چیزی از شور-و-شیداییِ مولویوار به چشم نمیخورد. با شعرِ سعدی و حافظ نیز اگرچه بهخوبی آشنا ست و در بارهیِ آنان نیز سخن میگوید، امّا به نظر نمیرسد که طبعِ گراینده به زهد وی با عرفانِ ایشان و شیوهیِ سلوک بیپروایِ رندانهیِ آن میانه داشته باشد.
سروش، تا آن جا که من توانسته ام و فرصت داشته ام که نوشتههایِ او را دنبال کنم، به نظرِ من، بر رویِ هم میراثدار و پیروِ تأویلِ صوفیانهیِ خراسانی از قرآن و شریعتِ اسلام است که کاشفِ جمالِ الاهی و عاشقِ آن است. این تأویل در مولوی و آثارِ او عالیترین تنآوردگیِ خود را یافته است. اما در عالمِ رفتار و شیوهیِ بازتاباندنِ اندیشهیِ خود شباهتِ معنویِ عمیقتری با دینداریِ صوفیمآبانهیِ غزالی و مجاهدهیِ او برایِ “احیاءِ علومِ دین” نشان میدهد. ولی باید گفت که احیاگریِ او در قالبی درخورِ جهانِ امروز و برایِ نوسازیِ فهمِ دینی از جهانِ مدرن و سازگارگریِ آن با شیوهیِ زیست در جهانِ مدرن است. این “لوترِ دنیایِ اسلام” را بهتر است غزالی دیگری در تاریخ بدانیم. زیرا همان گونه که غزالی، در مقامِ متکلم، جایگاهی بسیار بلند و پرنفود و بنیادگذارانه در تاریخِ اسلام یافت، به نظر میرسد که به سروش نیز در روزگارِ ما کمابیش چنین نقشی حوالت شده است. زیرا او، در مقامِ روشنگرِ دینی، نه تنها در زبانِ فارسی، که با ترجمهی نوشتههایاش در زبانهایِ دیگرِ جهانِ اسلامی در جایگاهِ نواندیش دینی نویسندهای نامور و اثرگذار است. مجلهی تایم چند سال است که در شمارِ صد تن اثرگذارترین کسان در جهانِ امروز همیشه نام او را در گزارش خود دارد.
سروش با منش و روش و شیوهی اندیشهی خویش از کسانی ست که از نظرِ منطقِ تاریخی درست در سرِ جای خود پدیدار میشوند، زیرا که به وجودشان نیاز هست. ایرانِ پساانقلابی به چنین وجود گرانمایهای نیاز داشت که در سیاهترین روزهایِ این تاریخِ آکنده از دود-و-دم، افقِ تازهای را به اهلِ ایمانِ دینی برای خروج از آن ظلماتِ خون و خشونت به نامِ دین، نشان دهد. من اگرچه با او همافق نیستم، اما ارج و اهمیّتِ چنین وجود و حضوری را میفهمم و به آن احترام میگذارم.