بوف کور

نویسنده

اشاره: “هنر روز” این داستان را پیشتر با نام مستعار مسیح مظلوم به چاپ رسانده بود، اکنون به خواست نویسنده ی شجاع در بند عیسی سحر خیز، آن را با نام اصلی خود به چاپ می رسانیم. بی شک عیسی سحرخیز با تقدیم این داستا ن به” نگاه” نداموافق است.

 

اپیدمی، … پی دمی

عیسی سحر خیر

 

دیر رسیده بود. دست چپش را برد داخل کیف ش و یک اسکناس دوهزارتومانی درآورد و اشاره کرد طرف رئیس جلسه؛ جریمه. خودش را روی میز خم کرد، یک پاکت کرم رنگ درباز را سر داد طرف من. آرام و قرار نداشت، روی صندلی جابجا شد. چشمانش را دوخت به طرف رئیس جلسه و وانمود کرد که دارد به حرف های فرد کنار دستی او گوش می کند. روی صندلی قرار نداشت. بدون آنکه سرش را برگرداند به سمت من، زیر چشمی مواظب رفتارم بود. طافت نیاورد، ابرو انداخت. عجله داشت که زودتر نگاهی به محتویات داخل پاکت بیندازم. بی حوصله، در حالی که چشمانم به رئیس جلسه بود، و هوش و حواسم به سخنران، پاکت را جلو کشیدم. نوک انگشت اشاره دست راستم را سر دادم داخل پاکت و بعد انگشت شصت. فضایی برای دیدن محتویات آن ایجاد شد. چیزی نبود جز دو برگ پرینت، ظاهرا کپی از مطالب یک سایت خبری. رئیس جلسه توجهش به او جلب شده بود. سنگینی نگاهش را حس کرد، چشمانش از سمت من چرخید به سوی سخنران. رسمی تر نشست درجایش. اما طاقت نیاورد و باز ابرو انداخت. رئیس جلسه چپ، چپ نگاهش کرد. دستش را بلند کرد، تظاهر به گرفتن وقت برای سوال یا صحبت. ناخودآگاه چشمانش مسافری شده بود بین من و سخنران، در حدقه، رفت و برگشت سریعی داشت، بی آنکه سرو گردنش چندان حرکتی کند. به اندازه یک سوم از صفحه کاغذها را کشیدم بیرون. حالا مشخص تر شده بود، دو صفحه پرینت کامپیوتری سیاه و سفید بود، از یک وب لاگ خبری. یکی از آن ها عکسی بود ازدحام مردم درخیابان. یکی هم، یک اتوبوس پراز جمعیت. در نگاه اول، هیچکدام توجهم را جلب نکرد. داشتم آن ها را می سراندم داخل پاکت که باز بازی چشم و ابرویش شروع شد. این بار لبش هم جنبید. بی صدا گفت:” ف..ش، ف..ش”. رئیس جلسه سرش را چرخاند به سمت او. باز دستش را بلند کرد. رئیس اشاره کرد که نامش را در لیست نوشته است. سرش را چرخاند به سمت من، لبش با حالت قبل باز و بسته شد. متوجه حرفش نشدم. گفتم: “ چی؟”. فاصله و مکث لبانش بیشتر شد: “ف……ل…..ش”. در حالی که تظاهر می کردم، حواسم به سخنران است، کاغذها را باز نصفه نیمه از داخل پاکت درآوردم، به اندازه ی بیرون آمدن عکس ها تا قسمت بالای فلش. دراولی، بالای سر یک خانم بی حجاب بود ایستاده داخل اتوبوس واحد، دست هایش به دستگیره، یکی به میله ی پهلو، دیگری قلاب شده به حلقه ی لاستیکی آویزان از بالا. فلش چسبیده بود به روسری ش، افتاده روی شانه. با لب اشاره کردم: “ مهم نیست”. باز ابرو انداخت. متوجه منظورش نشدم. کم، کم نگاه های بیشتری به سمت ما می چرخید. بی خیال شده بود. تن صدایش یک باره رفت بالا: “ زیری رو هم ببین.” رئیس جلسه با دست اشاره کرد، و بعد انگشت سبابه اش را برد روی لب. شق و رق نشستم و چشمانم را دوختم به او. این بار کنجکاو زیر جلد خودم هم رفته بود. طاقت نیاوردم، نوک کاغذ زیری را کشیدم بیرون، چشمانم دنبال فلش گشت. همان زن بود، این بار در خیابان. باز بی روسری. نه، روسری ش افتاده روی یخه ی روپوش. موهایش کوتاه بود، مماس با روسری روی شانه. دو سمت موهایش را با گیره سفت کرده بود پشت گوهایش. و جلوی موها چتری، کمی پائین تر از پیشانی، تا بالای ابروها. ظاهرا مدل موی آن روزها. ابتدا فکر کردم عکسی مونتاژ شده است. مردم، همه بی خیال او و خیلی چیزها، درپی کار و زندگی. عکس ها را جابجا کردم، اولی را گذاشتم بالا. آن جا هم کسی توجهی به او نداشت. تنها دو دختربچه ی کم سن و سال با تعجب نگاهش می کردند، نگاه دیگر زنان و دختران، حتی مردها، هریک به سویی دیگر یا بیرون اتوبوس. با لحن خفه ای پرسید: “ دیدی، دیدی؟” سرم را به حالت تائید پائین آوردم. حرکت لبانم را با چشمانش بلعید: “اهمیت نداره”. رئیس جلسه، تروشرو، نگاهش به من بود. آهسته اشاره کردم که حواسم به جلسه است، و صحبت های سخنران. او برعکس، بی خیال بود. لبانش دائم حرکت می کرد و خطوط چهره اش بالا و پائین می رفت و انحنا می یافت. لحن خفه ش را کامل نشنیدم. مکث و حرکت لبانش بیشتر شد. چیزی مبهمی به ذهنم می نشست، مثل: “.. دمی، …پی دمی”. توجه بیشتری نکردم. ناامید شد. رئیس جلسه گویا چاره کار را در دادن نوبت زودهنگام به او دید.

 تا آخرهای جلسه کمی آرام گرفت، اما دگرگون نشان می داد. اواخر صحبت های رئیس بود و جمعبندی مباحث که با دست به من اشاره کرد. بعد هم لبانش جنبید: “ به مون، به مون”. انگشت سبابه ام چرخید روی ساعت، متوجه منظورم شد: “دیره، نمی توونم”. بی اختیار بلند گفت:” کارت دارم، چند لحظه”. صورت همه چرخید طرف ما، رئیس جلسه ناخودآگاه حرفش را برید. و بعد اعلام زمان جلسه آینده. با عجله، رفتم طرف راه پله. صدای پایش اول نزدیک شد، و بعد خودش دوان دوان. گفتم: “ خیلی دیرم شده، بعدا..” اصرار کرد: “ چند دقیقه…” مهلت ندادم: “ خب، تو راه پله بگو”. ذوق زده پرسید: “ دیدی اونا رو؟”. گفتم: “ که چی؟”. تن صدایش را آورد پائین، تنها دهانش باز و بسته شد: “ منم، یه جوری انجام دادم.” اول متوجه منظورش نشدم، بعد پاهایم چسبید به پله ها. شگفت زده پرسیدم: “ چی رو؟”. از دستهایش کمک گرفت. نوک انگشتانش را برد بالا، طرف روسری. انگشتان سبابه و شصت را چسباند به هم، مماس به روسری، دستانش خالی رفت اندکی به عقب، لغزید تا روی شانه. میخکوب روی پله، چرخیدم به سویش، ناباورانه پرسیدم:” کجا؟ چرا؟” برق شیطنت پرشد درون چشمانش، مثل جوانی ها، دوران دانشگاه. برق چشمانش بیشتر و بیشتر شد، رنگ خنده هم گرفت. کلمات را بی صدا از لبانش بیرون داد: “ یه نوع مبارزه، اون وقت اون جور، حالا این جور”. جای بحث و جدل، یا پرسش بیشتر نبود. چسب پله ها شل شد، پای راستم لغزید روی پله پائینی، سرم به سوی او:” بعدا صحبت می کنیم. سرفرصت، هیچ متوجه حرفا و کارات نمی شم”.

 متوجه که بودم، خوب هم. صبح همان روز، دیگر شاهد ماجرای مشابهی بودم، جلوی در یک مهد کودک. در ماشین را باز کرده بودم و در حال چرخاندن کلید داخل قفل فرمان. دوستانم، تازه جابجا شده بودند که ماشینش ترمز کرد، برای پارک کردن جای من. با دست اشاره کردم به شیشه جلوی ماشین، نشانش دادم. آن ها خود چشم به جلو داشتند، گویا پیش از اشاره ی من. لبانم ناخودگاه باز شد: “ اینو، روسری ش رو تو ماشین برداشته!”. دهانشان باهم، هماهنگ باز شد: “ قبلا هم دیدیم.” بهمن با خنده گفت: “اول آی صبح، یا دم غروب، تو کوچه های شمال شهر، خیلی ها این جوری می آن بیرون”. بهرام دنبال حرفش را گرفت: “بعضی هاشون، همینطوری از ماشین می آن بیرون. می رن تو خونه، تو حیاط، تو مجموعه، تو شمال شهر و شمال کشور داره طبیعی می شه.”

 ننشسته روی صندلی باز چسبید به سوژه اش: “ یادته چقدر زور زدید که ما ها اسلامی بشیم و با حجاب؟”. از درون آئینه نگاهش کردم. با تعجب پرسیدم: “ مگه نشدید؟” با پوزخند گفت: “ اون موقع آره، اما الان، نه.” چشمانم توی آئینه قلاب شد به نگاهش. شعله ی خشمم را دید، اما به روی خودش نیاورد. بی خیال تعریف کرد: “جمعه ای من هم تو ماشین از شرش رها شدم.” پای راستم از اختیارم خارج شد. پدال گاز را رها کرد و چسبید روی ترمز. صدای گوشخراش لاستیک ماشین عقبی فضا را پر کرد، و بعد هم صدای بوق ماشین های پشت سری ریخت توی اتوبان. چرخیدم و زل زدم به صورتش:” چکار کردی؟”. جواب سوالم را می دانستم، اما باور نمی کردم. “ از شر چی راحت شدی؟”. بی خیال، خندید: “معلومه، از این. می خوای باز بردارم؟”. خودم دستپاچه بودم، صدای بوق ماشین ها هم بیشترکلافه ام می کرد. پایم را گذاشتم روی پدال گاز. “ تو ماشین من؟” به شوخی گفت:” الان، نه. خدا رو چی دیدی، شاید یک دو سال دیگه.”

 اول ترم بود، پائیز. سه چهار سال مانده به انقلاب. می گفتند در گروه ما تعداد دخترها بالاست. حدود بیست تایی می شدند، یک پنجم کلاس. همه بی حجاب، و تقریبا همه غیرسیاسی، جز یکی دوتا. تنها یکی از آن ها حجاب داشت؛ چادر سیاه. سهیلا آن زمان جزو بی حجاب ها بود، ولی خیلی ساده می پوشید. دوست و هم محلی دختر چادریه. بعدها، یک روز، در راه بازگشت، از او پرسیدم: “ خیلی وقته با لاله آشنایی؟” ایستاد، با تعجب نگاهم کرد. پرسید: “خبریه؟”. بعد آهسته راه افتاد، پا به پایم آمد. به روی خودم نیاوردم، به حساب سوء برداشت گذاشتم. خودش متوجه شد که حرف خوبی نزده است. چند قدم پائین تر، جواب داد:” آره، از سال آخر دبستان.” به طعنه گفتم:” بچه های دانشکده محرم ن؟” باز متوجه منظورم نشد. اما این بار زود جواب داد:” معلومه که نه.” خندیدم:” پس چرا وقتی می رسید دم در دانشکده، لاله چادرش رو تا می کنه می ذاره تو کیفش؟” نمی دانم از خنده ام خنده اش گرفت، یا از طعنه م. سوء ظنش کاملا برطرف شده بود: “ راست می گی آ. تا حالا توجه نکرده بودم”. یک جوری، شوخی و جدی، انگار که پیامی می فرستم، گفتم: “ به ش بگو: بده که آدم چادرش رو برداره، یه روسری هم سرش نکنه”. باز قدم هایش شل شد.” پیش خودت باشه، خجالت می کشه تو دانشکده حجاب داشته باشه، اما از خداشه. تازه می ترسه که باباش اینا بفهمند تو دانشکده بی حجابه.” با همان لحن قبلی گفتم:” به ش می گی که مث طاهره، اون دختر سال بالایی، زیر چادر لباس راحت بپوشه. یه تونیک شلوار گشاد، با یه روسری”. او اولین دختری بود که از بین بچه های کلاس ما آن نوع لباس پوشیدن را برگزید. سهیلا هم سال بعد، وقتی با بچه اسلامی ها بیشتر قاطی شد، و شروع کرد به خواندن کتاب های دکتر و بعد هم کتاب های دیگر. از ماه های اول سال 57 وضع به کلی عوض شده بود، تقریبا هشتاد درصد دخترهای کلاس های ما- مثل خیلی جاهای دیگر- مدل لباس هایشان شده بود، مثل لاله. بدون زور، با منطق. آن هم زیرتبلیغات شاه، در دوره برو بیای دخترهای شایسته. شروع فشار رژیم روی دانشجویان مذهبی، دخترهای با حجاب. لباس ده درصد دیگه هم تقریبا همان تیپ و شکل بود، . اما بدون روسری. ساده؛ یه شلوار گشاد، یه پیراهن چینی افتاده رو شلوار یا دامن. با موهای کوتاه یا دمب اسبی، جمع شده پشت سر.

 همین یکی دو سال پیش بود. در داخل زندان، در جریان بازجویی ها، یکی از بچه های روزنامه نگار با طعنه به سربازجو گفت: “ شما ها، قدر ما رو نمی دونید حاجی، قدراصلاح طلب ها رو. نسل بعدی، یه چیز دیگه ست. حالا می بینید حرف ها و کارها و حرف هاشون یه جوردیگه ست، نه مسالمت آمیز و بهداشتی. حاجی، اونا یه هو می ریزن تو خیابون. یه شب، یا یه روز. دخترها یک هو حجاب هاشون را بر می دارن. پسرجوون آ هم با یه زبون دیگه، باهاتون حرف می زنن، کاری دیگه می کنن. با عمل دیگه مبارزه و اعتراض سیاسی شون رو بهتون نشون می دن. این حرف ها تو گوش تون باشه. حاجی، اون روز نگید که نگفتیدآ. عقل داشته باشید، بهتره همه چیز مسالمت آمیز، اصلاح طلبانه و آروم پیش بره.” آن روز، معلوم بود که بازجوها متوجه منظورش نشده بودند. اما حالا، گویا دارند، در اوج اقتدار، متوجه می شوند که قدرتشان را یک عده جوان به بازی و مسخره گرفته اند. با تاکید برسبک زندگی، با مدل مو و لباس. با برداشتن و گذاشتن حجاب یا شل و سفت کردن آن.

 آهسته، آهسته سرعتم را کم کردم، کشیدم سمت راست بلوار. پایم را گذاشتم روی ترمز. انگشتم فشار آورد روی دکمه ریموت ماشین. قفل های در صدا کرد و باز شد. گفتم: “خدانگهدار، مواظب خودت باش. بیشتر روی این موضوع فکر کن. اقلا عجله نکن”. دستگیره در را به طرف خودش کشید. آهسته پشت سرش را نگاه کرد. اجازه داد موتورسوارها رد شوند. در ماشین را آهسته باز کرد. چرخشی به بدنش داد، پای راستش را گذاشت بیرون. “ خداحافظ. باشه، حتما”. یک لحظه مکث کرد. گویا چیزی یادش آمده بود. در حالی که پای چپش، دنبالش بدنش می رفت بیرون، یک لحظه صورتش را به سوی من چرخاند. در را که بست، صدایش درون ماشین را پر کرد. نوعی طعنه بود، همراه با خنده: “ اما تو هم یادت باشه، بی حجابی داره می شه یه جور اپیدمی…. پی دمی…. دمی”.

 

فروردین 1385