تقریبا هر کسی که یک بار هم صدای آیدین آغداشلو را از دور یا نزدیک شنیده باشد، متوجه آرامش و متانتش میشود؛ آرامشی که به گفتوگوکننده جرات میدهد تا بیدغدغه سوال بپرسد و منتظر پاسخ باشد. به ویژه اگر، حکایت دوست در میان باشد. نوبت به بیژن الهی که رسید، آیدین آغداشلو، با طمانینه و آرامش بیشتری کلمه به کلمه پیش رفت. از دوست خاص و عجیباش حرف میزد و هر آنچه داشت بیان میکرد، یا به قولی، گفتنیها را میگفت. از شعر، نقاشی، نبوغ، استعداد، انزوا و هر آنچه زندهیاد بیژن الهی داشته و آیدین آغداشلو درکاش کرده بود. از سالهای آشنایی دهه 40 تا مرگ الهی. بیژن الهی چهره غریب شعر معاصر است، از “شعر دیگر”یهای دهه 40 که به قول آغداشلو از همان ابتدا در حاشیه و ساکت بودند و تا پس از انقلاب که الهی اساسا تن به سکوت و تنهایی داد. همین مساله از شاعران شعر دیگر و به ویژه بیژن الهی چهرهیی مبهم و خاص ساخته است و شوربختانه از دیگر همراهان شعری دیگریاش، بعضیها که تسلیم مرگ شدهاند و آنهایی که هم زندهاند، حاضر به سخن گفتن نیستند و نمیدانم چرا… اما از نوع زیست و شخصیت الهی که بگذریم، میتوان او را در کارهایش جستوجو کرد، میتوان همان طوری که آغداشلو میگوید نبوغ و جهتگیریهایش را در انتخاب آثاری که ترجمه کرد و شعرهایی که با وسواس نوشت به تماشا نشست. شعرهای زیادی از الهی به جا نمانده است- دستکم آنچه تا به امروز دیدهایم و خواندهایم- اما همین شعرها هم نشان از بینشی عمیق و ذات شاعرانهیی یگانه دارد، گاه شعرهای الهی تصویری یکه و در عین حال هولناک از هستی و انسان است، درخشان و بدیع مانند سطرهای آغازین شعر بلند “آزادی و تو”: «به تصویر درختی/ که در حوض/ زیر یخ زندانی ست، / چه بگویم؟ / من تنها سقف مطمئنم را/ پنداشته بودم خورشید است/ که چتر سرگیج هام را/ -همچنان که فرو نشستن فوارهها/ از ارتفاع گیج پیشانیام میکاهد–/ در حریق باز میکند؛ / اما بر خورشید هم/ برف نشست…“. آنچه پرسیدم و آنچه آیدین آغداشلو، نقاش، منتقد و در اینجا دوست بیژن الهی پاسخ گفت را در ادامه میخوانید.
آقای آغداشلو، سه سال از مرگ بیژن الهی گذشت. جای خالیاش به عنوان یک دوست چقدر برای شما ملموس است؟
بیژن الهی به ویژه در سالهای آخر زندگی آدم منزوی و غیرقابل دسترسی بود. بنابراین دوستی نبود که اغلب اوقات همراه یا در دسترس باشد. این مساله شاید واقعا یک مقداری از شدت جای خالی و دلتنگی را کم میکند. اما برای من خیلی مهم بود که بیژن الهی بود و حضور داشت، حتی اگر بر حسب نوع زندگی خاصاش کمتر ظاهر میشد. شبها کار میکرد و روزها میخوابید. ولی مهم این است که بود و کار میکرد. آدم قابل رویتی نبود، نوعی از وسواس و حساسیت بینهایت شدید نسبت به حاصل کارش داشت و وقتهایی میشد که یک اثر را 10 بار تغییر میداد، همین وقتش را میگرفت. گاهی یک اثر را میگذاشت گوشهیی تا بعد- و کدام بعد؟ -به او رجوع بکند. در نتیجه بیژن الهی جز از طرف بعضی از نزدیکترین دوستانی که همچنان با او از نزدیک معاشرت داشتند، چندان رویت نمیشد. در میان دوستان «شمیم بهار» و «ماهرخ منتظمی» بیشتر از بقیه بیژن را میدیدند.
به سالهای دورتر برگردیم، شما با بیژن الهی چه طور آشنا شدید؟
سالهای دهه 1340 بود، در آن سالها همه با هم آشنا میشدند. همه کافهنشینی میکردند. همه تعدادی جوان بسیار مشتاق بودند که میخواستند جایگاه خودشان را در جامعه فرهنگی پیدا کنند و هم اینکه خیال میکردند طرحی برای تغییر جهان در ذهن دارند. در نتیجه همه همدیگر را میدیدند و این جمعها فقط طیف معینی نبودند که مثلا بگوییم فقط شاعران یا نقاشان با همدیگر مینشستند. یک ترکیب دلپذیر و زیبایی بود که دیگر هم تکرار نشد.
تا جایی که میدانم الهی تحت تاثیر جواد حمیدی، کار هنریاش را با نقاشی شروع کرد، درست میگویم؟ شما آن زمان با او آشنا شدید؟
بله، درست است. البته زمانی که من با بیژن آشنا شدم وزن اصلی کارش شاعری بود، از نقاشی فاصله گرفته بود و هنوز هم به عنوان یک محقق و مترجم خیلی خاص شکل نگرفته بود. در حلقه شاعران جوانی بود که شعر نیمایی نمیگفتند و دنبال راه دیگری بودند، بسیاریشان شاید تاثیری که لازم بود را نگذاشتند اما تماما آدمهای بسیار بااستعدادی بودند. جوانهایی مانند بهرام اردبیلی، فیروز ناجی و بیژن الهی که موج نویی بودند و به گمان من جایگاه عمدهیی هم در شعر فارسی دارند.
درباره شعر الهی صحبتهای بیشتری هست که در ادامه به آنها میپردازیم. اما بفرمایید شما به عنوان یک نقاش حرفهیی، نقاشیهایش را چطور میدیدید؟
نقاشیهایش بیشتر بر اساس علاقه قلبی شکل میگرفت. به نقاشی به عنوان یک کار تخصصی که آموزش ببیند و نقاشیهای تمام و کمالی بکشد که برای عرضه باشد، نگاه نمیکرد. در واقع به بیان صریحتر نقاشی برایش چیزی جدیتر از تفنن و تفننیتر از یک چیز جدی بود.
در سالهای پس از انقلاب هم به همین صورت تفننی به نقاشی میپرداخت؟
نه، من در سالهای بعد از انقلاب دیگر نقاشی از او ندیدم، به این دلیل که بیژن الهی دیگر در سالهای قبل از انقلاب و اواسط دهه 50 شکل گرفته بود و در تمام طول سالهای بعد از 1357 به عنوان یک محقق، مترجم و شاعر و در واقع به عنوان یک موجود استثنایی شروع به کار کرد. هر تفننی هم که داشت زیر سایه این کارهای جدی قرار گرفت.
پس از نقاشی و جدای از کار شاعری، بیژن الهی سراغ ترجمه شعر جهان هم رفت. آن هم ترجمه از شاعران مدرن و پیچیدهیی چون رمبو، لورکا، هولدرلین و… که برای یک جوان در سن و سال او کار دشواری بود و به عقیده صاحب نظران به شکل درخشانی از پس این کارها برآمد. در جریان هستید که الهی اساسا چه طور به این سمت سوق پیدا کرد و چگونه زبان فرا گرفت؟
در حقیقت مسیری را دنبال کرد که برای جوان بهشدت حساس و به کلی متفاوتی مثل او گریزناپذیر بود. میخواست متنهای اصلی را بخواند. میخواست ببیند در اصل و بدون حایل ترجمه جان کلام چیست. یعنی مستقیما با شعر به هر زبانی که بود ارتباط برقرار کند. در نتیجه از اینجا به بعد یک جریان حیرتانگیز و نبوغآمیزی شروع شد که به فراگیری چند زبان انجامید. از فرانسه تا انگلیسی. یعنی الیوت را به انگلیسی، منصور حلاج را به عربی، رمبو را به فرانسوی و… در جستوجو که ببیند در اصل هر متنی چطور نوشته شده است و پیش خودش زبان اصلی را آموخت. این یک تناقض حیرتانگیز و غریبی بود که بدون اینکه زباندان باشد، زبانشناس شد. خاطرم هست که یک بار از من کتاب “تاریخ هخامنشیان” را خواست که نوشته “اومستد” بود و ترجمه مرحوم مقدم. خیلی برایم جالب که با این کتاب چه کار دارد. از او پرسیدم: “تو چه علاقهیی به این کتاب داری؟” گفت: “مترجم لغاتی را در متن معادلگذاری کرده که بسیار ناباند و از یک نبوغ خلاقه میآیند، این لغات برای من خیلی مهماند.” یعنی خود متن کتاب خیلی برایش مهم نبود، لغاتی وضع شده برایش مهم بودند. بنابراین در بیژن چیزی شروع شده بود که اوایل خیلی با این ذهن هندسی- منطقی که من دارم جور در نمیآمد. یکی، دو مرتبه که ترجمه کرده بود، از شمیم بهار گرفتم نگاه کردم، متن فوقالعاده بود. از شمیم بهار که نظرش برای من همیشه حجت بود و هنوز هم هست، پرسیدم: “این همان انگلیسی الیوت است؟” که او هم پاسخ داد: “بله، این دقیقا همان معادل انگلیسی الیوت است.” وقتی که این را گفت حجت بر من تمام شد. ببینید حرفهایی پاسخ دارد، یکی میتواند حرفهای من را زیاد جدی نگیرد یا فکر کند من چون دوستش داشتم دارم خاصه خرجی میکنم، ولی به نظر من درباره بیژن الهی یک اتفاق خیلی غریبی افتاده بود که فکر هم نمیکنم دیگر تکرار شود و آن هم نکتهیی است که شما به او اشاره کردید و من ادامه دادم، اینکه زبانی مثل موم در چنگاش قرار و شکل میگرفت که شاید به تمامی به وجوه آکادمیک آن زبان آشنایی نداشت، ولی اتفاق غریبی بود. این مساله را من یک بار در شخص دیگری هم دیدم، درباره عباس نعلبندیان. او هم بسیار فصیح و عالی با فارسی درخشان که در عین حال به درخشانی زبان اصلی بود ترجمه میکرد ولی یک سخنرانی پنج دقیقهیی را نمیتوانست اجرا کند!
به نظر شما ترجمه الهی را میتوان در مقابل ترجمههای دیگر فارسی زبانان از شاعران مذکور گذاشت یا مقایسه کرد؟
قابل مقایسه نیستند، ترجمههای بیژن جنسشان فرق دارد. برای اینکه بیژن الهی قطعا یک نابغه بود، من نه خودم یک نابغه هستم و نه به نابغه بودن خیلیها اعتقاد دارم. آدم خیلی سختگیری هستم. هر چیزی را قبول نمیکنم. ولی از نظر من بدون آنکه لطف خاصی در میان باشد، بیژن الهی یک نابغه بود. کاری که میکرد، این بود که شعر هولدرلین را دوباره به زبان فارسی شکل شعر میگفت. نمینشست جای هر لغتی یک لغت پیدا کند و مثلا ترتیب توالی کلمات را حفظ کند. این کارها را هم میکرد، ولی در حقیقت دوباره شعر میگفت. وقتی که فوت کرد یک اتاق انباشته از جزوه، دفتر و متن تا سقف داشت. همین طوری نمینشست که یک چیزی ازش بتراود، کارش را با تصحیحات مکرر همراه میکرد. به نظر من اتفاق غریبی که میافتاد و این برای آدمی مانند من که سعی میکند احساساتی نباشد، شاید به راحتی پذیرفته نشود این بود که بیژن درجا و در لحظه هولدرلین میشد.
یعنی قابلیت یکی شدن با اثر مورد نظرش را داشت؟
بله، به نظرم یک جور تناسخ صورت میگرفت. اثر در شخص جاری میشد.
آقای آغداشلو، ایشان در همان سالهای دهه پنجاه و در واقع پیش از مرحوم سحابی، بخشهایی از “در جستوجوی زمان از دست رفته” مارسل پروست را هم ترجمه کردند، آن ترجمه چطور بود؟
بیژن الهی، شمیم بهار و عزیزه عضدی یک زمانی انتشاراتی به اسم “51” باز کردند. من نخستین بار ترجمه پروستش را در آنجا دیدم، خب من فرانسه نمیدانم، من نمیتوانم بگویم خود پروست است یا نه. ولی عزیزه عضدی میگفت که هست و من در زباندانی عضدی هیچ شکی ندارم.
آن موقع روابط اجتماعیاش چطور بود؟ آن روزها هم منزوی بود؟
نه، اهل جمعنشینی بود. هیچ شباهتی به بیژن الهی سالهای آخرش نداشت. بسیار خوش لباس بود. عکسش را چندی پیش تماشا میکردم که مراسم ازدواج اول من میهمان بود. همان موقع با او شوخی کردم که تو دوست داماد هستی حق نداری از داماد خوشلباستر باشی (خنده). در پوشاکاش خیلی دقت داشت که البته تا آخر عمرش همین طور بود. خیلی به آراستگی ظاهرش توجه میکرد. هر وقت قدم میزدیم یا در کافهیی بیژن را میدیدم، میگفت: “تازگی گفتم…” بعد یک شعر میخواند یه خرده که میگذشت، میگفت: “میگه…” و باز یک شعر دیگر میخواند. شعرهایش از من دور بود ولی قطعا در نسلی قرار گرفته بود که شعرهایشان با زبان چالش داشت، با فصاحت تعارض داشت با زبان شاعرانه مرسوم تعارض داشت. بسیاری اوقات آن نسل مثل الهی و اردبیلی و ناجی لغاتی را در مواضع غیرشان در شعر به کار میبردند و معانی دیگری از آنها طلب میکردند. بنابراین جز شاعران کاملا آوانگارد بود و هیچ شوخی هم در این زمینه نداشت. شعر همیشه با او ماند برای اینکه اگر کسی شاعر نباشد و شاعرانگی بنیاناش را شکل نداده باشد نمیتواند این راه عجیب و شگفتانگیز را طی کند.
شما آن زمان در “اندیشه و هنر” یا مجلهیی دیگر روی کارهایش نقدی نوشتید؟
نه، فکر نمیکنم.
اساسا در مطبوعات جز نوری علاء، کسی روی شعر الهی نقد مینوشت؟
برای هیچ کدامشان نمینوشتند. من فقط در اندیشه و هنر برای احمدرضا احمدی نوشتم. در واقع به این نوع شعر چندان توجه نمیشد. برای اینکه هنوز گرفت و گیر سر شعر نو و شعر کهن بود. هنوز نیما هم جا نیفتاده بود دیگر چه برسد به بیژن الهی.
یعنی شما معتقدید که بیتوجهی و کماعتنایی به شعر “موج نو” و شعر “دیگر” به علت همین درگیری بین شاعران کهن و نیمایی بود؟
بله، مرافعه اصلی در جای دیگری بود. هنوز شعرهایی که در قابل چهارپاره گفته میشد به نظر میرسید که شعرهای خیلی نویی است! خب با این اوصاف دیگر جهان نسلی که بیژن الهی به آن تعلق داشت خیلی دور از تصور بود، اینها در صحنه نبرد حضور نداشتند، در حاشیه داشتند کار خودشان را میکردند… هنوز هم فکر میکنم همین طور است با آنکه رضا براهنی سعی کرد در این باره بنویسد و هنوز هم مینویسد و هنوز هم عدهیی به این نوع شعر توجه میکنند اما یک چیز دقیق و جامعی را درباره این طیف سراغ ندارم.
شما فکر میکنید از امکانهایی که این نوع از شاعران با شعرشان در اختیار ادبیات فارسی گذاشتند، استفاده شد؟ هنوز هم میتوان از امکانات زبانی آنها بهره گرفت؟
مسیر متفاوت و امکانات جدید در شعر فارسی از خیلی پیشتر آغاز شده بود، از زمان نیما. آزاد شدن شعر از قیود و قیودی که میتوانستند قید باشند و لطف هم باشند- در شعر سعدی هم قید هست- ولی به هر حال این یک نوع جدا کردن راه بود. این کار از دوره نیما شروع میشود و کسانی که شعر نیمایی گفتند. درباره این نسل- موج نوییها-درجه آزادی بالاتر رفت و حتی قیدهای شعر نیمایی هم در آن دیگر وجود نداشت، با نگاهی که به شعر دنیا داشتند. در نتیجه این یک جریان خیلیخیلی تند بود با جریانی که در اکثریت شعر فارسی در حال حرکت بود و هنوز با شاعران کهن گلاویز میشد. امثال الهی به شکلی باورنکردی و چالشگر راهشان را جدا کردند. منتها بیژن الهی در این میان به نظر من آرامآرام شاعرانگی را در جای دیگری خرج کرد و نخواست شاعر رسمی باشد، نخواست مثل احمدرضا که هنوز هم شعر میگوید و خیلی خوب هم شعر میگوید، شعر گفتن را ادامه بدهد. شعر گفتن را در شکل و قالب دیگری جستوجو کرد که خیلی خاص و غریب بود، هنوز هم فکر نمیکنم نوع زیست و شعر بیژن هضم شده باشد.
شما معتقدید انزوای الهی پس از انقلاب خود خواسته یا شرایط منجر به این مساله شد؟
بیژن الهی آدمی ورای این ملاحظات بود. اگر این طوری میخواستیم فکر کنیم، نخستین مشکلی که بچههای انتشارات 51 پیدا کردند وقتی بود که ساواک حمله کرد و کتابهایشان را مقوا کرد، که من نمیفهمم چرا، ولی لابد دلیلی داشتند. شاید از اینجا بود که یک نوع تلخی برای آن گروه شروع شد. ولی خیلی از آنها بعدش هم کار کردند، عزیزه عضدی بعد از انقلاب انتشارات فاریاب را راه انداخت و کتابهای خوبی هم درآورد. بیژن زندگی اجتماعیاش آرام آرام به سمت انزوا رفت. یعنی هیچ عکسالعمل سیاسی به صورت اینکه به خاطر محدودیتهایی یا درک نشدنهایی در لاک انزوا فرو برود، نبود. یک کتابفروشی قبل از انقلاب باز کرده بودند که وقتی آن انتشارات بسته شد خب آن را هم بستند. ولی همچنان کار میکردند، کتاب پیکاسو استاین را عضدی بعد از انقلاب ترجمه کرد که جلدش را هم من نقاشی کرد. بنابراین نمیشود این طوری با یک نگاه احساساتی توجیه کرد که چون سخت گرفته شد بر او، منزوی شد. بیژن الهی آرامآرام داشت در این مسیر پیش میرفت. این به معنای کندوکاو در درون خودش بود که احتیاج به تنهایی و مجال داشت. در صورتی که یک بار با غزاله علیزاده پیش از انقلاب ازدواج کرده بود، بعد از انقلاب هم با ژاله کاظمی ازدواج کرد. یعنی زندگی اجتماعیاش یک زندگی غیرمعمولی نبود. این مسائل را اغلب از هم تفکیک میکرد. یعنی منعی نداشت که رفت و آمد کند یا میهمانی برود. ولی آرامآرام به نظرم کارش تمام وجودش را تسخیر کرد، در عین حال دوستیهایش را هم نگه داشت ولی کار برایش عمده و مهمتر شد. آدمی که به هر حال از جوانی عادت داشت تمام روز را بخوابد و تمام شب را کار کند، به ناچار یک مقداری از زندگی اجتماعیاش تغییر شکل پیدا میکند.
در دوران زندگی با غزاله علیزاده، فکر میکنید این دو روی کار هم تاثیری هم داشتند؟
نمیدانم… شاید بیژن روی کار غزاله تاثیر گذاشت که این را هم نمیتوانم به یقین بگویم، قاعدتا فکر میکردم شاید این طور باشد ولی الان ضمن صحبت با شما میبینم که نه، من نمیتوانم این را هم بگویم واقعا. ولی غزاله علیزاده از خیلی قبلتر قصه مینوشت، یادم هست که سال 42 اندیشه و هنر را در میآوردیم، غزاله دختر جوانی بود که یک قصه نوشته بود و میخواست که شمیم بهار قصهاش را ببیند. در نتیجه آن زمان هم کار میکرد، نمیتوانیم بگوییم که وقتی الهی را دید بارقه نویسندگی پیدا کرد.
رابطه الهی با رویایی چطور بود؟
رابطه خوبی داشتند.
از این جهت میپرسم که در میان موج نوییها، چند نفر از جمله بیژن الهی بیانیه شعر حجم را امضا نکردند…
هیچ بیانیهیی را دوست نداشت امضا کند. آدم بسیار بسیار مستقل و خاصی بود، برای من کاملا طبیعی است که چرا آن بیانیه را امضا نکرد.
آقای آغداشلو مسالهیی که همواره مبهم مانده درباره شخص بیژن الهی این است که آیا ایشان اساسا پیش و پس از انقلاب نگاه سیاسی و جهتگیری خاصی داشتند؟
ببینید در این مورد تا حدودی درباره افراد خاصی از اهل فرهنگ شاید بشود به یک اشارهیی رسید. خب هر آدمی سیاسی است. هر آدمی وقتی هوا گرم میشود غر میزند، هوا سرد میشود میرود در اتاقش. بالاخره آدم است و به وقایع اطراف خودش عکسالعمل نشان میدهد. یک جایی از یک خبر خوش خوشحال میشود، گاهی ناراحت میشود، خب این وجه غالب یک آدم هوشیار و متمدن است. اما سیاسی بودن به عنوان اینکه فرقه و حزبی را به یک معنای از پیش تعیین شده دنبال کند و براساس آن عمل کند، فرق دارد. در این صورت پیوسته میرود به اپوزیسیون، یعنی آن طوری که در همان دهه 40 جریان داشت، هدایت میشد، آل احمد میگفت برای کجا بنویسند و کجا ننویسند، آدم سیاسی آل احمد بود، حتی شاملو هم نبود، به این معنایی که اشاره کردم، خلیل ملکی بود. اگر به این معنا بخواهید آدم سیاسی را در نظر بگیرید، بیژن آدم سیاسی نبود. ولی به معنای اینکه بالاخره نسبت به اتفاقات داوری و نظر داشت، بله این طور بود. تفاوتی که من اشاره کردم در این است و گمان میکنم و حدس میزنم - امیدوارم که حدسم درست باشد- اعتقاد گروهی از هنرمندان و اهل معنا هنوز هم همین است. من داوری دارم نسبت به جهان اطرافم، شاید حساسیتم باعث شده که این داوری حتی عمیقتر هم باشد، من گمان میکنم یک هنرمند مثل بیژن الهی موضع و داوری خودش را نسبت به جهان با کارش نشان میدهد، داوری هنرمند در به وجود آوردن اثر است و خود اثر است که دارد این داوری را بازگو میکند، حالا این غیرمستقیم و لایهلایه است، دور از دسترس عام است، خب باشد. هیچ اشکالی هم ندارد، بیژن حتما این کار را کرد و رسالتش را انجام داد، با کارش داوری کرد. من به شخصه اعتقاد دارم که بیژن الهی داوری خودش را نسبت به فرهنگ زمانهاش و فرهنگ کلی انسان در طول تاریخ با انتخابهایی که کرده نشان میدهد، شما کارهایی که کرده را کنار هم بگذارید، به معنایی میرسید که تقریبا مشترک است و طبیعتا به یک داوری میرسید که او به خاطر این داوری است که این کارها را از میان صدها نمونه دیگر انتخاب کرده است. این اعتقاد قلبی و شخصی من است. اما خب بیژن الهی خاصتر از این ملاحظات است. برای اینکه کارش و نحوه غریب زندگیاش رمزگشایی شود احتیاج به بینش گستردهتری دارد تا بینشهای قالبی که در چند کلمه و در چند جمله سر و تهشان هم میآید.
و حرف پایانی اگر هست، بفرمایید.
بیژن الهی آدم نازنین و فوقالعادهیی بود. ممکن است هر کسی بر اساس چارچوبهای ذهنیاش ایراداتی بر او وارد کند و نحوه زندگیاش را نپسندد، خب اشکالی هم ندارد، ولی چیزی که غیرقابل انکار است آن نبوغ شعلهور مسلم است، بیژن در تجلیل این نبوغ کار زیادی کرد و خوراک رساند به این نبوغ که دیمی نباشد، کار عظیمی کرد… بیژن الگوی کسی نیست، مثل یک جرقه خیلی خاص و شهاب درخشانی بود که آسمان را طی کرد. شاید مدتها بنشینیم و به آسمان زل بزنیم و دیگر چنین شهابی نیاید. فصلهایی هست که این شهابها زیاد میشوند، در فصلهای خاصی شما شهابهای زیادی را در آسمان میبینید، دهه 40 یکی از این فصلها بود… من خودش را خیلی دوست داشتم شاید در جاهایی به نحوه زندگیاش خیلی اعتقاد نداشتم، خردهگیری هم میکردم، شوخیهایی با او میکردم، اما هیچوقت گلاویز نشدیم. راستش حالا که فکر میکنم، میبینم شفاعت این همه خاص بودن، متفاوت بودن و عجیب بودن را آثارش به عهده گرفتهاند.
منبع: روزنامه اعتماد