محمود احمدی نژاد، حاصلِ خطایِ شهوتِ استبداد بود. وقتی غلیانِ خودکامگی رهبری در سال 84 سبکسرانه از میانِ باقر قالیبافِ آشنا و محمود احمدی نژاد، غریبه را پسندید، گمان می کرد که آن سرداری است که می توان بر جای دیگرش گمارد، اما این برده ی گمنام با آن زبان تیز و بی حیایی فطری که دارد، اصلِ جنس است و چه ها که نمی تواند کند و چه گریبان و جامه ای از بزرگان نظام که نخواهد درید و چه جایی برای تنه ی استبداد که باز نخواهد کرد.
سال 84 شعبده ای لازم بود که در تشتتِ آرای اصلاح طلبان که غِره شده بودند و حضور مغتنم هاشمی رفسنجانی -که می توانست در قبالِ لاقبایی مثل احمدی نژاد، جنگ فقر و غنا، بسازد- تلنگری به آرا بزند و کار را یکسره کند. چهار سال بعد با حضور میر حسین موسوی و همراهی مهدی کروبی، ورق برگشته بود و آن شعبده، جایش را به جادویِ سیاه تقلب بزرگ داد و شد آنچه که نباید می شد و حالا نزدیک به هشت سال است که در دو دوره ی متوالی، شب به شب رسیده و زمین و زمان عوض شده است.
نه ایران و مردمش، همان مردم هشت سال پیش و آخرهای دوره ی اصلاحات هستند و نه این جمهوری اسلامی و رهبرش، همان. چیزی به اتمام مهلتِ احمدی نژاد نمانده و باید پرسید چه اتفاقی افتاده است. آیا دورانِ احمدی نژادی، تنها آمدن و رفتن یک رییس جمهور تقلبی بود؟ آیا احمدی نژاد و یارانش با عظیم ترین سرمایه ی نفتی، دور از چشمانِ دنیا دار خامنه ای، بذری کاشته اند که بعدها درو خواهند کرد؟ بر سر اصلاحات چه آمد؟ آیا از آنچه خاتمی و دولتش و هنرمندان و روزنامه نگاران و طبقه متوسطِ نحیفی- که در دوران هاشمی بالیده بود و به دوره خاتمی گُل کرد- پدید آوردند، چیزی باقی مانده است؟ جنبش سبز در کجای معادلات قرار دارد ؟ آیا قدرتِ رهبری با موج سبز از روبرو و خنجرِ احمدی نژاد از پشت، رو به افول است؟ اگر با پایان احمدی نژاد، صدایی از افق می آید، آیا صدایِ پای دموکراسی است و یا تاختِ سوران تازه نفس استبدادی جدید است و آیا احمدی نژاد سازی تمام شده است؟
ناکارآمدی کاملِ حکومت
هنوز یادمان نرفته است که احمدی نژ اد در ادعاهای متوالی انتخاباتی، رجز می خواند که در پایانِ ریاست جمهوری اش، تغییرات عمیقی را شاهد خواهیم بود. می گفت که مشکل بیکاری و مسکن حل خواهد شد و مردم ایران به رفاهی نسبی می رسند، البته تغییرات عمیقی هم رخ داد، فقط، حاصلش طور دیگری بود.
ویرانی سهمگین اقتصاد ایران، تورم پنجاه درصدی، رکود بی سابقه و تعطیلی تولید و تحریم نفت و آنچه عیان است، حاجت به بیان نیست. اما بلایی عظیم تر بر سر حکومت داری ایرانی، آمده است که درلایه ای ژرف تر از اقتصاد است. احمدی نژاد که درست مثلِ چادر نشینان مغول به اذنِ رهبری بر بنیاد حکومت تاخت، توانست پس از هشت سال، اساس حکمرانی را ناکارآمد کند.
به خاطر آوریم که انقلاب اسلامی ایران، هجوم حاشیه ی فقر و جهل بود به متنِ ستم و البته مُدرن نمایِ سلطنت پهلوی، احمدی نژاد از این لحاظ واقعا فرزند همان انقلاب خانمان بر انداز بود و هر چه از تجربه که به قیمت فلاکتِ ایران در چنته ی جمهوری اسلامی مانده بود را بر باد فنا داد.
مجموعه ای از مدیران تجربی که با گذشت بیش از دو دهه ی پر حادثه، عاقبت بر سر عقل آمده بودند را از حکومت اخراج کرد. فساد نیز در نظام اسلامی به توازنی رسیده بود و امید می رفت که عاقبت شمارِ پاکدستان بیشتر شوند و یا زورِ قانون و اصلاحات و نظارتِ مطبوعات بچربد و فساد را فروکاهد که در این زمینه هم احمدی نژاد با عُمال و خدم و حشم تازه نفس که آورد، طرح فسادی عظیم ریخت که با آن در آمد نفتی سرشار، در تاریخ ایران، زبانزد خواهد شد.
دور کردن مدیران قدیمی و با تجربه تنها از قدرت نبود، بسیاری از مدیران قبلی نظام از زندگی دور نگاه داشته شدند، زندان، اخراج از دانشگاه و بایکوت رسانه ای، باعث شد که انتقال تجربه نیز صورت نگیرد. به جرئت می توان گفت که هشت سال گذشته در سیاست ورزی، اتفاق تجربه سازی نیفتاده است و نهایتش اینکه احمدی نژاد دراین اواخر آموخته است تا در سخنرانی های داخلی و مجالس خارجی دهانش را ببندد و قبل از حرف زدن چند ثانیه ای فکر کند، هشت سال گذشته و به اصطلاح رییس جمهور، تازه دانسته است که تحریم ورق پاره نیست و هر حرف بیراهش می تواند حداقل برای دولت-مردم ایران که هیچ- گرفتاری درست کند. این درس اول سیاست را پیشتر بیست سالی طول کشید تا مدیران جمهوری اسلامی ملقب به اصلاح طلبان و کارگزاران، دریابند. عقیم ماندنِ انتقال تجربه و گذر کردنِ عاقلان جمهوری اسلامی از مرزهای کهولت سن – تمامی عقلای جمهوری اسلامی که سر آمدشان هاشمی رفسنجانی است به سن فرتوتی رسیده اند- و در زندان و حصر و محدود بودن اصلاح طلبان با تجربه در سن پختگی و ثمر دهی و از آن سو رشد نیافتگی سیاسی جامعه ایران و اپوزیسیونِ ناتوان و بعضا عقب مانده خارج از کشور، کار را به جایی رسانده که باید بسیار نگران بود که آیا ایرانیان در آینده، اصلا توان بر پایی حکومتی کارآمد را دارند یا نه.
هشت سالی که گذشت از این حیث که دو نسل از بانیان معقول شده ی جمهوری اسلامی و مدیران با تجربه اش را از دست دادیم، مقطع سرنوشت سازی بود که از کف رفت.
سرطانِ بی تفاوتی
دو سمِ مهلکِ دروغ و ناامیدی در پایان این هشت سال، تاثیر مخربش را بر روح و روان جامعه ی ایران نهاده است. ایرانیان با حکومتی روبرویند که کارگزارنش مثل اکوانِ دیو همه چیزشان وارونه است. دروغ البته تنها منحصر به حاکمیت نیست که در فردیت ایرانی ما نیز رسوخ کرده و مثل خوره روح و جانمان را می خورد. دروغ به عنوان راهکاری برای زیستن در جامعه ای که رییس جمهورش، فرزند تقلب است و آمار ها غیر واقعی است و اشارتی به این همه ریا و دورویی سر سبز بر باد می دهد و یا در مراحل خفیف تر همین آب باریکه ی حقوق و مواجب و کاسبی را می خشکاند.
وضعیت به غایت خطرناکی پیش روست و دیر نیست که اصلا مفهوم همبستگی ملی و ضرورت همیاری و همراهی گروهی، پامالِ مصالح شخصی و دروغهای انفرادی شود.
عقب نشینی جنبش سبز به خانه ها و حصر شدن رهبران و کشته و زندانی شدنِ سبزها، هم به این بی تفاوتی تدافعی، دامن زده است. در این حال و روز دیگر نه مذهب مانند گذشته توانِ بسیج عمومی دارد و نه در طبقات مرجعی مثل روشنفکران و دانشگاهیان، شوری برای تبلیغ و تهییج مانده است.
اگر در جایهای دیگر دنیا ایدئولوژی، فروریخت، گویا در ایران ما خود ایمان و آرمان شکست و افتاد. سرطان بی تفاوتی در میان مردم چنان جاری است که حتی رمقی برای اعتراض به گرانی نان هم نمانده است.
هشت سالِ سیاه احمدی نژادی، تمامی شکاف های شخصیتی ایرانی را فعال کرده است، بیکارگی نفتی به اوج رسیده و اقتصاد ویران کاری کرده تا نیازهای اولیه نیازهای انسان ساز ثانویه را ببلعد و ارتباط نسل اصلاحات، با نسل تازه را منقطع کند. روحیه ی احمدی نژاد در اتهام زنی و دریدن و مقصر جلوه دادن دیگران هم مثل مرضی مُسری و به صورتی مزمن به مردم و اپوزیسیون هم رسیده است.
در چنین شرایطی به دنبال یک راه حل آرمانی بودن از آن کارهاست که نباید کرد، بلکه بهتر است طوماری از پرسش نوشت از اینکه در این هشت سال چه از دست داده ایم تا بلکه مشخص شود که چه داریم که بتوان با آن کاری کرد. اما سر بسته می توان گفت که سرمایه ی ایرانی از اخلاقیات و مادیات به طرز مهیبی از دست رفته است، آنچنان که دیگر وقت دست چین کردن و سوا کردن نیست.