از آنجا

نویسنده

 

نسل من!

شنبه! من پنج دقیقه ام است. صدای اذان می گوید مسلمان هستم. مادر با درد و لبخند انتظار در آغوش کشیدنم را دارد. پدر آنور دیوار تازه آرام گرفته است. من گوشه ای تنها در آغوش بانویی  سپید پوش گریانم. انگار می دانم از نسلی هستم که قراراست آرام نباشد. نسلی که قرار است بسوزد.

یکشنبه! یک ساله شده ام. یک کیک و یک شمع. همه خوشحال از خنده های من! صدای آژیر! من هراسانم! مادر مرا در آغوش می گیرد. پدر آراممان می کند. من هنوز نمی دانم بمباران یعنی چه؟ ترسیده ام. می گریم. انگار می دانم از نسلی هستم که قرار است بسوزد.

دو شنبه! امروز من سه ساله می شوم. مادر انگار خوشحال نیست. او نمی خواهد دور از وطن باشد. پدر از جنگ خسته است. از ترس هر روزه مرگ زیر آوار بمباران. او می گوید وطن جایی است که خانواده ام آرام باشد. مادرم ایران را دوست دارد. هیچکس تولد من را یادش نیست. می گریم.

چهار شنبه! مادر ببین پسرت پنج ساله شده است. مادر گریه امانش نمی دهد. پدر مبهوت و غمگین نمی داند چگونه مادر را آرام کند. دایی را کشته اند. او مرد خوبی بود. فقط با مردم فرق داشت. دایی ایرانی آزاد می خواست و مردم در خواب آزادی برای دایی هیچ کاری نکردند. من پنج ساله بودم که آموختم وقتی کسی مرد، مادرها می گریند. پدرها بغض شان را در تنهایی رها می کنند. من پنج ساله بودم که یاد گرفتم دایی مرده است یعنی دیگر هیچگاه نخواهمش دید. من پنج ساله بودم که یاد گرفتم مردم چقدر نامردند. من پنج ساله بودم که یاد گرفتم اعدام معنای تلخی دارد. می گریم. هنوز نمی دانم نسل یعنی چه، اما می دانم نسل من دارد می سوزد.

یکشنبه! هجده سالگی غرور جوانی را معنا می کند. دختر عمو دوست دارد عصری را با من در پارک بگذراند. عمو اجازه می دهد. قدم زنان احساس می کنم دوستش دارم. عشق که می گویند همین هست؟ نمی دانم. می گویند وقتی آدم عاشق می شود معشوق برایش زیباترین می شود. اما برای من آن دختر آنور خیابان از دختر عمویم زیباتر است. در جدال بر سر عاشق بودن یا نبودن پسرکی سیاه پوش را می بینم. به او ربط ندارد که من چرا با دختر عمویم قدم می زنم. اولین باتوم. دومین و بعد دردی که تمام وجودم را فرا گرفته است. هیچ کس انگار خواهش های دختر عمو را نمی شنود که می گوید بس کنید نامردها. غرورم شکسته است.

جمعه! بیست و سه سالگی ام از نیمه گذشته است. فردا که شود بعد از ماهها همکلاسی ام را می بینم. فردا می شود. او نمی آید. بم زلزله آمده است. دیگر همکلاسی ام را نمی بینم. پدرش لبخند مهربانی داشت. خواهرش انگار خواهرم بود. دیگر هیچکدامشان را قرار نیست ببینم.

شنبه! بیست و چهار سالگی ام را تجربه می کنم. سونامی یعنی آب گاهی مهربان نیست. آن دورها همه گرسنه اند. هچکس خانه ندارد. آن دورها همه مرده اند و من اینجا هیچکس نیست تا برای آرامش دلم کاری کند.

پنج شنبه! پاییز بیست و شش سالگی ام رسیده است. هرگاه با مادرم از درد نسلمان می گویم جوابم می دهد شما هرچقدر هم سختی بکشید باز هم از نسلی نیستید که هزاران بیماری را تجربه کند. انگار وبا آمده است که این دلخوشی را هم از ما بگیرد. هیچکس باور نمی کند ما هم از نزدیک وبا را ببینیم. ما دیده ایم.

یک شنبه! چند روزی بیش نیست که بیست و نه ساله شده ام. نسلمان داشت باور می کرد که قرار است بخندد. یکی آمده بود که از آزادی می گفت. از حقمان. آنچه دوستش داریم. دلهای مرده مان چند روزی را می خندید. اما دورغ گفتند. آزادی انگار بر ما حرام است. دارند ما را بر خیابان ها می کشند. خون نسل من می ریزد و نمی داند چگونه فریاد بزند که ما کسی دیگر را می خواستیم.

سه شنبه! پنج دقیقه است سی و یک ساله شده ام. در غربت هیچکس تولد من را جشن نگرفته است. نسل من انگار وطن ندارد. نسل من دارد می سوزد.  اینجا در غربت گاهی می گویم کاش سالها پیش مادرم باور می کرد وطن همانجایی است که آرام هستیم. این روزها قلب مادر من پاره پاره شده است و هر تکه از آن بر گوشه ای از این زمین سرگردان است. پاره پاره قلب مادرم باور کرده است که  از نسلی است که تقدیرش سوختن بود.

منبع: http://nlikejamshid.blogfa.com