گیسوی بلند و سیاه یلدا

نویسنده

» روایت

استاد دکتر صدرالدین الهی

 

 

آخرین شب های بلند و سیاه امسال، یکشنبه ای که درپیش است پشت سر می ماند. یکوقت خیال سیاسی نکنید. اشاره ام به شب بلند و سیاه یلداست، که من جلوجلو به استقبال پایان آن رفته ام. شبی به همان سیاهی که منوچهری دید و سرود:

شبی گیسو فروهشته به دامن

پلاسین معجر و قیرینه گرزن

شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک

چو بیژن در میان چاه او من

ما شب یلدا را به این نام نمی خواندیم. این یک اسم ادبی است برای شبی که ما به اسم شب «چله بزرگه» فرا رسیدنش را جشن می گرفتیم. یک جشن عجیب و غریب که مقررات آن به هیچوجه با ترکیبش سازگاری نداشت، اما وقتی جا می افتاد چیز قشنگی می شد.

از اوایل آذر ماه که معمولا برف می بارید، بام ها را پارو می کردند و حیاط خانه ها پر از برف بود. روی حوض ها را با تخته و حصیر پوشانده و توی پاشویه ها پهن ریخته روی آن کاهگل کشیده بودند که حوض و خانه که عزیزتر از بچه های خانه بود؛ در یخبندان های زمستان نترکد و اسباب گرفتاری بهار نشود. فقط گوشه ای از حصیر را بریده بودند به اندازه ای که آفتابه ای مسین یخ حوض را بشکند. ما روی این حوض یخ زده؛ آدم برفی می ساختیم با چشم هایی از ذغال و لبی از پوست آنار سرخی که روز پیش لیف کشیده بودیم. بر سرش کلاه کهنه بابا را می گذاشتیم. یک پالتوی مندرس که باید به کاسه بشقابی محل می رسید به دوشش می انداختیم و شال گردنی هم به گردنش می آویختیم. معمولا غروب شب چله این کارها تمام می شد و ما خشم سرمای دست و پا و جوراب های پشمی دست بافت خیس را با زدن گلوله برف هایی که به آدم برفی ساخت خود می زدیم، فرو می نشاندیم. ما خدایان کوچکی بودیم که چون خدای بزرگ، تحمل انسان ساخته دست خود را نداشتیم.

به انتظار شب، گیس دختران سیاه چشم هم سن و سال مان را می کشیدیم و فریادشان را به آسمان بر می داشتیم. کمی که بزرگ تر شدیم، این گیسوان بلند پر خم را نوازش می کردیم و از بوی سدر و صابون آن مست می شدیم و وعده نظر بازی زیر کرسی را می گذاشتیم.

روی کرسی مجموعه مسی بزرگی انباشته از آجیل گذاشته بودند. باسلق هایش را که هم گران و هم خوش مزه تر بودند، اول غارت می کردیم و بعد سراغ جوزقندها می رفتیم. جوزقندهای هلویی سفت بود و دندان می شکست و جوزقندهای آلویی نرم و چسبنده و دندان گیر. شب چله در شهر، آن هم در خانه های ما بازی های محلی وجود نداشت. شب چره بزرگ ترین دلخوشی پیش از شام و خربزه گرگاب در تور مخصوص به سقف آشپزخانه آویزان و انگور «ریش بابا» و یا «مهره» به چفته آویخته و گاهی هم هندوانه ای سخت سرد و بی رنگ و بی مزده بزرگ ترین لذت بعد از شام ما بود.

دور کرسی بزرگ، جای هر کس معین بود و سن آدم ها جای آدم ها را مشخص می کرد. تا بچه بودیم پله پایین کرسی جای ما بود و هر چند دقیقه یک بار نهیب مادر که پای تان را به منقل نزنید؛ مواظب پارچ برنجی آب آقا که برای وضوی صبح کنار منقل است باشید؛ هله هوله نخورید؛ خودتان را سیر نکنید، شام الان می آید؛ و غرغر مداوم پدر را که این شب چله باید شام زودتر داده شود که به مراسم بعد از شام برسیم. یکی دو خویشاوند و ما خدا خدا می کردیم که دخترهای “گیسو کمندی که زلف شان به درازی شب یلدا بود، مهمان ما باشند، نه آن دخترهایی که مامان های متجدد زلفشان را، «آلاگارسون» می زدند. آخر زلف بلند یلداوار برای آویختن و در پایش جان دادن مناسب تر از زلف کوتاه است. من نمی گویم، استاد بهار شصت ساله در سوئیس وقتی یاد زلف می کند، این چنین به آن می آویزد:

شب هجرانم از جان سیر کرد، آن زلف پر خم کو

که در دامانش آویزم به قصد انتحار امشب

پدر سینه را صاف می کرد، حافظ چاپ سنگی بمبی را بر می داشت و با بستن چشم ها فاتحه ای می خواند و آن را می گشود. صدای دلکش آرام و مهربانی داشت، بر خلاف خود که چندان مهربان نبود یا نشان نمی داد. فال حافظ همه را ساکت می کرد. هر کس به اندازه جام شعورش از این چشمه آب بر می داشت و هر کس تعبیرش را خود تدبیر می کرد.

ای پادشه خوبان! داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی

ای درد توام درمان، در بستر ناکامی

وی یاد توام مونس، در گوشه تنهایی

مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد، پایاب شکیبایی

و عمه خدیجه خانم که پسر عزیزش مرتضی خان در آلمان زیر بمباران های متفقین بود و از او خبری نداشت، آهسته آهسته اشک هایی را که از چشم سبز غبار گرفته اش سرازیر می شد، با نوک چارقد ململش خشک می کرد و ما جوزقند می خوردیم و به او دهن کجی می کردیم و صدای پدر اوج می گرفت:

دائم گل این بستان شاداب نمی ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی

و بعد به ما نگاه می کرد و به خنده بی جان ما و بعد درس مان می داد با این دو بیت که امروز می فهمم یعنی چه.

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

و بعد یک لیوان آب قرمز رنگ را که مادرم می گفت شربت سینه است و نجس، سر می کشید و بیت آخر را می خواند:

حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد، ای عاشق شیدایی

و می کوشید تا با یک نوازش مهربانانه خواهر را آرام کند. شب درازتر از دراز بود. دخترک ها کم کم چشمهایشان روی هم می افتاد و ما از خستگی، تک سرفه های آغاز سرماخوردگی را آغاز می کردیم. پای کرسی به خواب می رفتیم و روز بعد آدم برفی با لب هایی از پوست آنار و چشم هایی از ذغال به ما که تب کرده و باید جوشانده چهارگل و عناب و سپستان می خوردیم، بوزخند می زد و انتقام آن گلوله های برفی را از خدایان کوچک خود می گرفت و ما در فکر انشای مدرسه بودیم که آقای معلم گفته بود بنویسید: