آن خسرو خوبان، آن صاحب اسرار نهان، آن قاضی القضات، آن سفینه نجات، آن شعله هر چراغ، آن شب رونده به باغ، آن مقتدای بازجویان، آن شیخ سعید را جانان، آن جانشین شیخ عباد، آن مشاور امنیتی احمدی نژاد، آن محصل مدرسه حقانی، آن مبدل باقی به زندانی، آن داننده فواید واجبی، آن معاند زندیق و ناصبی، آن یار غار شیخ سعید امامی، آن دل به کار داده بتمامی، آن مجذوب ولایت، آن تالی تلو حسن آیت، آن دشمن حلقه کیان، آن دشمن جامعه و شرق و بنیان، شیخ الشیوخ روح الله حسینیان، قاضی بود، و از کار خود راضی بود، و استاد در امر لفاظی بود، رضی الله عنه.
نقل است چون از مادر بزاد، نعره برکشیده فرمود “النجاه فی الصدق” و این گفت وی قابله بشنیده فی الفور زهره او برفت، و پیرزالی در آنجا ایستاده، در این معجزت حیران بود، پس حکیمی بیامده طفل دستور فرمود میزی و چراغی آرند و قابلگان را مستحفظان گمارند، و خود به زبان آمده از هرکه در آن اتاق بودی بازجویی نموده و قابلگان معترف شدند، که قصد نفوذ در والده وی داشته و والده وی معترف گردید که در عنفوان شباب در جوانی نگریسته است، و این اول کار وی بود.
نقل است چون به دو سالگی وارد شد، به روستایی در اطراف شیراز مهاجرت نموده، در مکتب خانه ای داخل گشت و به یک ماه نکشیده که الفبا و حساب، و منها و جمع و تفریق و مثلثاث بیاموخت و سید آلبرت انشتین از کفار فرنگ در نعت او بگفت: “وووی وووی ووی” و چون به پنج سال رسید صرف و نحو و مکاسب و دیگر علوم عربی نزد او چون آب روان بود و چون به هفت رسید وارد علوم غریبه گشته رمل و اصطرلاب و جفر دانست و جعفرجنی به خدمت وی رسیده هر یوم و لیل دست وی بوسه همی زد. و این بود تا همه چیز از علم الادیان و علم الابدان بود بدانست.
نقل است شبی در بیابانی در اطراف آباده بیتوته کرده، چهل روز روزه همی داشت و شکم وی بر پشت چسبیده و روزی یک هسته خرما و یک قطره آب می خورد، تا روز چهلم سیدی در لباس اهل فرنگ بر وی نازل شده، عینکی سیاه، چون قیر بر چشم داشت، پس شیخ بگفت: مرا سعید گویند و صد نام مستعار مرا باشد و اکنون به ینگه دنیایم و خواهم که سوی تو آیم. شیخنا در خواب حیران گشته و گفت: بگوی تا چه کنم، کدام رد کارپت زیر پای تو بگسترانم و خاک کدام خاک برسر توتیای چشم کنم؟ شیخ سعید امامی، ثم اسلامی او را گفت: باید که علم آموزی. گفت: دانم. گفت: صرف و نحو. گفت: آموختم. گفت: مکاسب و رجال. گفت: آموختم. گفت: جبر و مثلثات. گفت: آموختم. گفت: آسترونومی و نانوتکنولوژی. گفت: آموختم. گفت: جفر و اصطرلاب. گفت: آموختم. گفت: علم جنیان و پریان. گفت: فوت آبم. گفت: بازجویی و تعقیب و مراقبت. گفت: دانم. گفت: حبذا بر تو و آن حمیت که داری. پس به تهران برو و بر مدرسه حقانی فرود آی تا کرامات آن بیاموزی. پس شیخ سعید غیب شده، شیخنا از خواب برخاسته و قصد تهران کرد. و ده سال در مدرسه حقانی بود و هر علم اعم از ریاست و سیاست و امنیت و تمشیت و معاونت و مشاورت و سفارت و انفجار و مین و سیم خاردار و گاز اشک آور و سلول انفرادی بود بیاموخته و استاد الاساتید شد.
نقل است هرگاه به حمام می رفت این شعر می خواند
بیت
یک چند به کودکی به حمام شدیم / دلاک بزد دستی و ما خام شدیم
تا آنکه به کار واجبی در حمام / ما معترفیم اگرچه ناکام شدیم
نقل است که چون از تهران به قم خواستی شدن، بشقاب پرنده ای بر وی نازل شده و چندین موجود از آن جهان با وی سخن گفته و خواستند تا وی را به مریخ برند. شیخ گفت: “خواهم که روم ولی چه کنم که مرا در این کار مقدماتی لازم است.” آن موجودات گفتند: باید به “ناسا” روی و علوم “فضایی” بیاموزی، تا تو را نزد خویش بریم. این بگفتند و با چماقی لیزرین بر سرش بزدند تا بیهوش گشته و چون به هوش آمد دید بشقاب پرنده مفقود است و تنها دو کلمه “ ناسا” و “ فضا” در یاد وی بود. پس به قم رفته سراغ “ناسا” را گرفت. او را به محلی بردند که داروغگان در آن بودند. گفت “ من در جستجوی ناسایم و خواهم علم فضا بیاموزم.” پس هر کس که درآنجا بود از این گفت در شگفت شد و ندانست چه گوید. تا مترجمی که به زبان ترک و عرب و ترکمن و تاجیک و افغان وارد بود و هر چیز در السنه مختلف می دانست، کلام او شنیده گفت: “گمان کنم “ناجا” را “ناسا” گوید و “ قضا” را “ فضا” و این تفاوت در اکسنت بود که در میان ترک و کرد رایج است.” پس شیخ به آموختن علم قضاوت و تلمذ در امر ناجا پرداخت و تا ده سال چنین نمود.
از او جملات عالی نقل است. فرمود: “اقتل الناصبی بتوسط الاصحاب المناصبی الخرداد الثانی “( ترجمه: قتلهای زنجیره ای را دوم خردادی ها انجام دادند، چون سعید امامی دوست من بود.) و گفت: “ فی الایام الثانی انا مشغول البامر النهانی و یامر بالاشخاص الجانی، تاکل الواجبی”( ترجمه: ناسلامتی ما خودمون یه زمانی بازجو بودیم، یه زمانی قاتل بودیم، یه زمانی واجبی می دادیم مردم می خوردند.) و گفت: “التلفزیون والتلفزیون، و ما ادریک مالتلفزیون، هذا من املاک الابویک” ( ترجمه: چرا می گویند تلویزیون وسیله عمومی است، مال بابام است.” و گفت: “یقتلونی اربعین، ولو اطلبوا البالصین، هذا معنی الحریه؟ هان؟” ( ترجمه: ما چهار نفر را کشتیم و نمی توانند تحمل کنند، این است معنی آزادی؟) و گفت: “ انا یعرفونی بکل المتجسسین فی الآن الی قیام یوم الدین”( ترجمه: من همه بازجوها رو می شناسم.) و گفت: “لایموت النفس بالمظروف الصغیر، انا تاکلونی و تفعلونی”( ترجمه: با یه استکان واجبی که آدم نمی میره، من خودم این کاره ام، هم خوردم هم مالیدم.” و گفت: “کل یمین یسار، الالکارگزار”( ترجمه: تمام این راست ها چپ اند.) و گفت: “ینهدم الاستخبارات و تاخذونی نامردها”( ترجمه: وزارت اطلاعات را داغون کردند و گرفتند.) و گفت: “یا سعید، یا سعید، انا اقتلونی سعید، الفادر الکلاب”( ترجمه: سعید جان، سعید جان، این پدر سگ ها تو را کشتند؟)
شیخ غلامحسین دندانگیر ثم اژه ای، گفت: شیخنا کرامات عالی داشت. گفت: روزی یک استکان واجبی می خورد و از برکت آن نوره دائم نوری در چراغ وی بود. کرامات دیگر وی آن بود که نوره را غنی سازی کرده از آن اورانیوم 235 بساخت. کرامات دیگر وی آن بود که چون کیانوری را به یک ساعت در بند افکند، صد مرجع تقلید آمده و حکم به مرجعیت شیخ نورالدین دادند. چهارم کرامات وی آن بود که شیخ غلامحسین کرباسچی را بخاطر هشت میلیون تومان طلا پنج سال زندانی نمودی و چون یک تن از یاران شیخ محمود سه میلیارد دلار اختلاس بکرد، هیچش ماجرا اتفاق نیافتاد. نقل است چون به کربلا رفت و به زیارت سیدالشهدا داخل شد، چون برگشت دید کفش هایش جلوی او جفت شده، خواست بپوشد، گفتند: آی دزد! آی دزد! پس گفت: ای خدانشناسان من کفش خود شناسم. گفتند: تو کفش خود نشناسی از کجا خالق جهان شناسی. پس فرصت خواست و آن کفش به امانت برده چنان کرد که کفش به زبان آمده اعتراف کرد که کفش اوست.
نقل است چون شیخ محمود ارادانی را شیخ علی خراسانی به صدارت چسباند، نزد وی بشد و دست ببوسید و مشیر و مشار او شد. پس در نعت وی گفت: “موضع آقای احمدینژاد را که یک موضع تهاجمی در عرصه بینالملل است، میپذیرم و معتقدم این سیاست به پیروزی خواهد رسید.” و چون شیخ محمود ملوانان انگلیسی را آزاد کرده خبرنگاران آنها را گرفت، گفت: “ رئیس جمهور اسلامی ایران چنان ضربهی هولناکی به دشمن وارد میکردند که تا مدتها دشمن سرگیجه میگرفت و انگیزهی سربازان خود را فرسوده مییافت.” چون چهار سال گذشت، شیخ حسینیان را سنگی از آسمان فرود آمده بر سرش بخورد و از هوش برفت. چون به هوش آمد گفت: “ جریان انحرافی طرفدار احمدی نژاد از منافقین هم خطرناکترند.” و چون دقیقه ای برفت گفت: “من به احمدی نژاد اتمام حجت می کنم.” و چون ساعتی گذشت، گفت: “ امیدی به جدائی احمدی نژاد از جریان انحرافی نیست.” و چون یک روز گذشت، بگفت: “ما از این جریان اعلام برائت می کنیم.” نقل است شیخ علی مطهری اعلی الله مقامه، به شیخ حسینیان گفت: “ شما بودید که دائم احمدی نژاد را سه سال تحسین می کردید.” گویند تا شیخ این سخن بشنید از خود بیخود شد و نزد شیخ غلامحسین اژه ای رفته و گفت: مرا گازی بگیر، شاید کمی از گناهانم کم شود.
نقل است که با شیخ محمد مصدق دشمن بود و دائم می گفت: “مادر دکتر مصدق سه شوهر 70 ساله کرد.” و گفت: “مصدق هر وقت فرصتی دست می داد کمال چاپلوسی را رعایت می کرد.” و گفت: مصدق قبل از 1329 از مخالفان ملی شدن صنعت نفت بود” و گفت: مصدق ناسیونالیست نبود، فقط من و سعید ناسیونالیست بودیم با یکی دیگه از بچه ها.” و گفت: “من مصدق را مبارز نمی دانم برای اینکه هر وقت اوضاع سخت می شد به احمدآباد می رفت و به زندگی خصوصی خود می پرداخت.” و گفت: “من مصدق را دموکرات نمی دانم چرا که وقتی به حکومت رسید تمامی مبانی موکراسی را زیر پا گذاشت.” و گفت: “من اصلا مصدق را مصدق هم نمی دانم، او کاشانی بود.”
نقل است که چون خواست بمیرد، ملک الموت بر وی نازل شده، گفت: برویم حمام. گفت: حمام تازه رفته ام. گفت: کار واجبی در پیش است. پس شیخ حسینیان در وی نگریست و از عاقبت کار صیحه ای بزد و برفت.