باغچه جعفری
ویلیام سارویان- برگردان: جمشید کارآگاهی
سارویان در 1908 در فرنسو کالیفرنیا در خانواده کارگر ارمنی- آمریکایی دیده به جهان گشود. در سیزده سالگی مدرسه را ترک کرد و به کارهای متعددی پرداخت و سرانجام نویسندگی را پیشه خود قرار داد. سارویان طی سالهای 1934 تا 1940 بیش از پانصد داستان به رشته تحریر درآورد.
نخستین مجموعهاش «مرد جوان جسور بر تاب بندبازی» 1934 و دومین مجموعهاش «دم و بازدم» 1936 بود. معروف ترین نمایشنامههای او «قلب من در کوهستان» 1939 و «زمان زندگی تو» 1939 است.
سارویان تاکید بسیاری بر بنیاد خانواده دارد. او میگوید: «اگر نویسندهای افراد خانواده خود را درک نکند، شانس اندکی برای درک و شناخت نوع بشر دارد.» شخصیت ال کوندراج در این داستان نمایانگر ایمان و اعتقاد سارویان به مردمیاست که به اندکی درک نیازمندند. داستان باغچه ی جعفری این نویسنده را در ادامه از پی بگیرید…
باغچه جعفری…
روزی در ماه آگوست آل کوندراج بدون این که یک پنی در جیباش باشد در فروشگاه وول ورث پرسه میزد که چشمش به چکش کوچکی افتاد که نه اسباب بازی بلکه چکشی واقعی بود و آرزوی تصاحب آن تمام وجودش را در بر گرفت. یقین داشت این درست آن چیزی است که احتیاج دارد تا با آن یکنواختی ملالت بار را از بین ببرد و چیزی بسازد. از کارگاه بستهبندی، جایی که کارگران جعبهساز کار میکردند و با بیمبالاتی دست کم پنجاه سنت میخ را دور ریخته بودند، تعدادی میخ درجه یک جمع کرده بود. با طیب خاطر زحمت جمعآوری آنها را به خود داده بود، چون به نظرش میرسید میخ، آن هم آن میخ، چیزی نبود که دور ریخته شود. میخها را حدود نیم پوند، حداقال دویست دانه، در کیسهایی کاغذی درون جعبه سیبی که خرت و پرتهایش را در خانه در آن نگاه میداشت، گذاشته بود.
حالا فکر میکرد با چکش ده سنتی و چوب جعبه و میخها میتواند چیزی درست کند، هر چند نمیدانست چه چیزی. شاید میزی یا نیمکتی کوچک. در هر حال، چکش را برداشت و یواشکی به داخل جیب شلوارش رکابیاش سراند، اما به محضی که این کار را کرد، مردی محکم بازویش را گرفت و بدون کلمهیی حرف او را به داخل دفتر کوچکی در پشت فروشگاه هل داد. مردی دیگر، مسنتر، در دفتر پشت میز نشسته بود و با کاغذها ور میرفت. مرد جوانتر که مچ او را گرفته بود، به هیجان آمده و عرق بر پیشانی اش نشسته بود.
گفت: «خوب، این هم یکی دیگر.»
مرد از پشت میز برخاست وآل کوندراج را سرتاپا ورانداز کرد.
- چی کش رفتی؟
مرد جوان با نفرت نگاهی به آل کرد، گفت: «یک چکش. تحویل بده.»
پسرک چکش را از جیباش درآورد و به مرد جوان داد، که گفت: «باید با این بزنم توی سرت، این کار را باید بکنم.»
رویش را به طرف مرد مسنتر، رییس، مدیر فروشگاه کرد و گفت: «میخواهید باهاش چه کار کنم؟»
مرد مسنتر گفت: «بسپرش دست خودم.»
مرد جوان تر از دفتر خارج شد و مرد مسن نشست و به کارش پرداخت. آل کوندراج پانزده دقیقه در دفتر سرپا ماند تا مرد مسن دوباره نگاهش کرد. گفت: «خوب!»
- خوب! باهات چه کار کنم؟ تحویل پلیسات بدم؟
آل چیزی نگفت، اما مسلماً نمیخواست به پلیس تحویل داده شود. از مرد متنفر بود، اما در عین حال دریافت که اگر کس دیگری بود میتوانست خیلی از او بدتر باشد.
- اگر بگذارم بروی، قول میدهی هیچوقت از این فروشگاه دزدی نکنی؟
بله آقا.
خیلی خوب. از این طرف برو بیرون و تا وقتی پول نداری به این فروشگاه برنگرد.
درِ راهرویی را که به کوچه منتهی میشد بازکرد و آل کوندراج با عجله از راهرو خارج شد و به کوچه رفت. وقتی خلاص شد اولین کاری که کرد خندید. اما میدانست که تحقیر شده و به شدت خجلت زده بود. در ذاتاش نبود چیزی را که به او تعلق نداشت، بردارد. از مرد جوانی که مچ اش را گرفته بود بیزار بود و از مدیر فروشگاه که وادارش کرده تا مدتی طولانی در دفتر خاموش بایستد متنفر بود. اصلاً خوشش نیامد وقتی مرد جوان گفت باید با چکش توی سرش بزند.
بایست جرات میداشت و راست توی چشمش نگاه میکرد و میگفت: «خودت تنها؟» البته چکش را دزدیده و گیر افتاده بود، اما به نظرش نباید آنقدر تحقیر میشد. بعد از اینکه سه بلوک دور شد، به این نتیجه رسید که نمیخواهد هنوز به خانه برود، به همین خاطر برگشت و به طرف شهر رفت.
درواقع در این فکر بود که برگردد و به مرد جوانی که او را گرفته بود چیزی بگوید و در آن موقع مطمئن نبود نمیخواهد برگردد تا دوباره چکش را بدزدد و این بار گرفتار نشود. مادامیکه مجبورش کرده بودند مثل یک دزد به نظر برسد، کمترین چیزی که باید از این میان نصیباش میشد، چکش بود.
هرچند خارج از فروشگاه دل و جراتاش را از دست داد، درحالیکه داخل فروشگاه را تماشا میکرد، به مدت ده دقیقه در خیابان ایستاد.
آنوقت، در هم شکسته و پریشان و اکنون به شدت از خودش شرمنده بود، اول برای این که چیزی دزدیده بود، بعد چون گیر افتاده بود، بعلاوه تحقیر شده بود، تازه به این خاطر که به قدر کافی دل و جرات نداشت تا برگردد و کار را درست انجام دهد. از نو قدم زنان به سمت خانه رفت. ذهنش چنان مغشوش بود که وقتی خارج از مغازه لوازم خانگی گراف با رفیقش پیت واچک رودررو شد با او سلام و احوالپرسی نکرد.
وقتی به خانه رسید، سرافکندهتر از آن بود که داخل شود و خنزر پنزرهایش را وارسی کند، به همین علت از شیر آب حیاط پشتی، آب خنک نوشید. مادرش از این شیر آب برای آبیاری چیزهایی که هر سال میکاشت: بامیه، فلفل فرنگی، گوجه فرنگی، خیار، پیاز، سیر، پونه، بادمجان و جعفری استفاده میکرد.
مادرش تمام این گیاهان را باغچه جعفری مینامید و در طول تابستان هر شب صندلیها را از خانه بیرون میآورد و دور تا دور میزی که همسایه همه فن حریفش در ازای پانزده سنت برایش ساخته بود، میچید و پشت آن مینشست و از خنکای باغچه و عطر گیاهانی که کاشته و مراقبت کرده بود، لذت میبرد. گاهی اوقات حتی سالاد درست میکرد و نان محلی نازک را نم میزد و کمیپنیر سفید ورقه ورقه میبرید و با آل کنار باغچه جعفری شام میخوردند. بعد از شام، مادرش شلنگ را به شیرآب وصل میکرد و باغچه را آب میداد و خانه خنک تر از همیشه میشد و بوی خیلی خوبی میداد، بسیار با طراوت و خنک و سبز، گیاهان گوناگون رایحه سبز باغ را از خود و هوا و آب صادر میکردند. پس از این که آب نوشید جایی که جعفری میرویید نشست و مشتی از آن را کند و به آرامیخورد. سپس به داخل خانه رفت و آنچه اتفاق افتاده بود برای مادرش تعریف کرد. حتی آنچه را بعد از این که رهایش کرده بودند در فکرش بود انجام دهد. به مادرش گفت که میخواسته برگردد و از نو چکش را کش برود.
مادرش با انگلیسی دست و پا شکسته یی گفت: «نمیخواهد دزدی کنی. بیا این ده سنت. برگرد پیش آن مرد و این پول را به او بده و آن را بیاور خانه. چکش را.»
آل کوندراج گفت: «نه. برای چیزی که واقعاً احتیاج ندارم از تو پوی نمیگیرم. فقط فکر کردم یک چکش میخواهم، برای این که اگر خواستم چیزی درست کنم، مقدار زیادی میخ و چند جعبه چوبی دارم، ولی چکش ندارم.»
مادرش گفت: «برو بخرش، چکش را.»
آل گفت: «نه.»
مادر گفت: «خیلی خوب. ساکت شو.»
این کلمهای بود که همیشه وقتی نمیدانست دیگر چه بگوید، به کار میبرد.
آل بیرون رفت و بر روی پلهها نشست. سرافکندگی اش واقعاً داشت مایه آزار میشد. تصمیم گرفت در امتداد خط آ]ن به بنگاه فولی برود چون لازم بود بیشتر درباره اش فکر کند. در بنگاه فولی ده دقیقه جانی گیل را که جعبهها را میخ میزد تماشا کرد، اما جانی بیشتر از این سرگرم کارش بود که متوجه او شود یا با او صحبت کند، اگر چه یک روز در مدرسه، یک شنبه دو یا سه سال قبل، جانی با او خوش و بش کرد و گفت: «حالت چطوره پسر؟» جانی با تبر دسته کوتاه جعبه سازی کار میکرد. در فرنسو همه میگفتند جانی سریعترین جعبه ساز شهر است. مثل ماشینی که تاکنون کارگاه جعبه سازی به خود ندیده بود کار میکرد. خود فولی به وجود جانی افتخار میکرد.
بالاخره آل کوندراج راهی خانه شد زیرا نمیخواست توی دست و پا باشد. نمیخواست کسی که دارد سخت کار میکند متوجه شود تماشایش میکنند. ممکن بود بگوید: «برو پی کارت، بزن به چاک.» میل نداشت جانی گیل این کار را بکند. شرمساری دیگری را طلب نمیکرد.
سر راهش به خانه روی زمین دنبال پول میگشت، اما تنها چیزی که پیدا کرد تکههای شکسته معمولی شیشه و میخهای زنگ زده بود، چیزهایی که هر تابستان پاهای برهنهاش را میبریدند.
وقتی به خانه رسید مادرش سالاد درست کرد و میز را چید. نشست تا غذا بخورد، اما وقتی غذا را به دهانش گذاشت، میل نداشت. برخاست و به داخل خانه رفت و جعبه سیب را از گوشه اتاقش بیرون آورد و خرت و پرتهایش را زیر رو کرد. همه چیز سر جایش بود، درست مثل دیروز.
پرسهزنان به شهر بازگشت و جلوی فروشگاه بسته ایستاد. از مرد جوانی که مچ اش را گرفته بود بیزار بود و پس از آن به هیپودروم رفت و عکسهای دو فیلمیرا که در آن روز نمایش میدادند، تماشا کرد.
بعد از آن به کتابخانه عمومی رفت تا دوباره همه کتابها را نگاه کند، اما از هیچکدام خوشش نیامد. بنابراین کمیدیگر در اطراف شهر پرسه زد و سپس حدود ساعت هشت و نیم به خانه برگشت و به بستر رفت.
مادرش قبل از این خوابیده بود چون باید ساعت پنج صبح بیدار میشد و به سر کار، کارگاه ایندرایدین، کارگاه بستهبندی انجیر میرفت. بعضی روزها تمام روز کار بود و برخی روزها فقط نصف روز. اما مادرش هرچه در طول تابستان در میآورد بایست برای اداره تمام سال زندگی اش کفایت میکرد.
در آن شب زیاد نخوابید، چون نتوانست از شر آنچه اتفاق افتاده بود خلاص شود. شش یا هفت راه برای سامان دادن موضوع امتحان کرد. تا آنجا پیش رفت که فکر میکرد مرد جوانی را که او را گرفته بود، بایست بکشد. همینطور معتقد بود لازم است بقیه عمرش را به طرز حساب شده و بطور موفقیتآمیزی دست به دزدی بزند. شب گرمی بود و نتوانست بخوابد.
بالاخره مادرش برخاست و برای نوشیدن آب پابرهنه به آشپزخانه رفت و در راه برگشت و به آرامیگفت: «ساکت»
هنگامی که ساعت پنج صبح مادرش بیدار شد، آل از خانه خارج شده بود، اما این اتفاق بارها روی داده بود. آل پسر پرجنب و جوش و ناآرامیبود و تمام مدت تابستان در آمد و شد بود. او مدام اشتباه میکرد و تاوانش را میپرداخت و به تازگی سعی کرده بود دست به دزدی بزند و گیر افتاده دچار دردسر شده بود. مادرش صبحانه خودش را درست کرد، ناهارش را بسته بندی کرد و با عجله به سر کار رفت، با این امید که امروز تمام روزکار باشد.
آن روز تمام وقت کار بود و بعلاوه اضافه کار هم بود، اگرچه دیگر ناهار نداشت، بر آن شد برای پول اضافی کار کند. تقریباً همه کارگران بسته بند همچنان ماندند و همسایه اش آن طرف کوچه، لیزا آبوت که کنارش کار میکرد گفت: «بیا تا وقتی کار تمام میشود کار کنیم، بعد میرویم خانه و با هم شام درست میکنیم و کنار باغچه جعفری تو که خیلی خنک است، میخوریم. روز گرمیاست با عقل جور در نمیآید پنجاه یا شصت سنت اضافه در نیاوریم.»
وقتی دو زن به کنار باغچه آمدند، تقریباً ساعت نه بود، اما هنوز هوا روشن بود و مشاهده کرد پسرش مشغول میخ کوبی تکههای جعبه چوبی است، با چکش چیزی درست میکرد. شبیه نیمکت بود. آل قبل از این باغچه را آب داده و بقیه حیاط را مرتب کرده بود و خانه بسیار خوشایند و مطبوع به نظر میرسید. پسرش بسیار جدی و پرمشغله مینمود. او و لیزا یکراست برای تهیه شام رفتند، برای سالاد، فلفل و گوجه فرنگی و خیار و مقدار زیادی جعفری چیدند.
پس از آن لیزا به خانه اش رفت تا نانی را که شب قبل پخته بود و قدری پنیر سفید بیاورد و ظرف چند دقیقه شام خوردند و خیلی خودمانی راجع به روز موفقی که گذرانده بودند صحبت کردند. پس از شام بر آتشی که در حیاط افروخته بودند قهوه ترک درست کرد. قهوه نوشیدند و هرکدام سیگاری کشیدند و از تجاربشان در دهات و این جا در فرنسو برای یکدیگر حکایت کردند و بعد از آن درون فنجانهایشان نگاهی انداختند تا ببینند آیا بخت و اقبال خوبی را نشان میدهد و نشان میداد: سلامت و کار و شام خارج از خانه در طی تابستان و پول کافی برای بقیه سال.
آل کوندراج سرگرم کار بود و حرفهایی را که میزدند تصادفاً شنید، آن وقت لیزا به خانه رفت تا بخوابد. مادرش گفت: «آن را از کجا آوردی، چکش را، ال!»
- از فروشگاه
- چطوری؟ دزدیدی؟
آل کوندراج نیمکت را تمام کرد و بر روی آن نشست و گفت: «نه. ندزدیدمش.»
- چطور گیر آوردی؟
آل گفت: «براش تو فروشگاه کار کردم.»
- فروشگاهی که دیروز از آن دزدی کردی؟»
آره.
کی به ات داد؟
رییس.
چه کار کردی؟
چیزهای مختلف را به پیشخوانهای مختلف بردم.
زن گفت: «خوب. خیلی خوب است. چقدر کار کردی برای آن« چکش کوچک؟»
آل گفت: «تمام روز. آقای کلمر بعد از این که یک ساعت کار کردم، چکش را به من داد، ولی من به کارم ادامه دادم. مردی که دیروز مچم را گرفته بود کار را یادم داد. با هم کار کردیم. با هم صحبت نکردیم، ولی آخر روز من را به دفتر آقای کلمر برد و به او گفت که من تمام روز را سخت کار کردم و دست کم باید یک دلار به من بدهد.»
زن گفت: «خیلی خوب است.»
به همین خاطر آقای کلمر یک دلار نقره گذاشت روی میز برایم و بعد مردی که دیروز مچم را گرفته بود به او گفت فروشگاه به پسری مثل من، با روزی یک دلار احتیاج دارد و آقای کلمر گفت من میتوانم آن جا کار کنم.
زن گفت: «خیلی خوب است. میتوانی کمیپول برای خودت در بیاوری.»
آل گفت: «یک دلار را روی میز آقای کلمر گذاشتم و به هردوشان گفت که احتیاجی به کار ندارم.»
زن گفت: «چرا این کار را کردی؟ یک دلار در روز برای پسر یازده ساله پول خوبی ست. چرا قبول نکردی؟»
پسرک گفت: «برای این که از هردوشان بدم میآید. هیچوقت برای اینجور آدمها کار نمیکنم. فقط نگاهشان کردم و چکش را برداشتم و آمدم بیرون. آمدم خانه و این نیمکت را درست کردم.»
زن گفت: «خیلی خوب. ساکت.»
مادرش داخل خانه شد تا بخوابد، اما آل کوندراج بر روی نیمکتی که درست کرده بود نشست و رایحه باغچه جعفری را استشمام کرد و دیگر احساس سرافکندگی نمیکرد. اما هیچ چیز مانع نفرت او از آن دو مرد نمیشد، ولو اینکه آن دو غیر از آن چه باید بکنند کاری نکرده بودند.