سالها در خانه، سالهای دور از خانه
پدیدهای بود «اوشین» برای خودش. اوشین حقیقت بود، زندگی بود، رفتار بود. اوشین سینما بود، تمام ناداشتهی تلویزیون ایران بود. اوشین اصلاً فرهنگ بود، لامصب خود زندگی بود. اوشین دردی بود که مردم ایران حتی همان پای تماشای آن، داشتند و میکشیدند، با اینکه داستانش برمیگشت به پنجاه سال قبل. موقعی که اگر در ژاپن آنهمه نکبت و بدبختی بود که اوشین روایتش میکرد، در ایران واقعاً دیگر به سبک “سالهای پخش اوشین” آن نوع بدبختی و آن نوع نکبت نبود.
اوشین جامعهای را روایت میکرد که از آنهمه فلاکت رسیده بودند به روزهای روشن، و این روایت را برای کسانی داشت میگفت که روزهای روشنشان شده بود جنگ و قحطی و گرفتاری. مردم ایران تا دو دهه بعد از آن هم همچنان خوشحال بودند که کسی توانسته بود اقتصاد را با “کوپن” و با “جیرهبندی” حفظ بکند. این واقعاً جای خوشحالی داشت.
و اوشین تمام هم نمیشد! نه خودش تمام میشد نه سریالش. دو سالی مردم شنبه شبها به تلویزیون میخ شدند تا اوشین تازه ازدواج کرد. اوشین که به خانه بخت رفت انگار مشکل نصف ملت ایران حل شد. همه نگران بودند که نکند این دختر سختکوش باعرضه یک وقتی روی دست بماند. همه رسماً و علناً نگران بودند.
خوشبختانه در یک شب یکشنبهی عزیز، ریوزو از اوشین خواستگاری کرد و فردایش همه با خیال راحت به سر کار رفتند. هر چند که اوشین در قسمتهای بعدی حال همه را گرفت و برای اولین بار به مردم گفت که راه حل مشکلات آن چیزهائی که شما فکر میکنید نیست. آدم میتواند با یک آدم پولدار هم ازدواج بکند و زندگیاش تلختر و سختتر هم بشود.
اوشین یک راز بود، یک معما بود. اصلاً اوشین از دست تلویزیون ایران در رفته بود. چند وقت بعدش در ایام فاطمیه یک مصاحبه زنده رادیوئی پخش شده بود و از خانمی پرسیده بودند که الگوی شما کیه و طرف بجای حضرت فاطمه زهرا گفته بود اوشین! لابد آن خبرنگار هم بعد از آن مصاحبه کلی دنبال کار گشته و مثل اوشین بدبختی پشت بدبختی. یک آرایشگاه زنانه هم در محل بود که اسم تابلویش را زده بود اوشین و بعداً که آنرا با قلمو تبدیل کرد به “نوشین” معلوم شد که اماکن بهش گیر داده. اصلاً در ایران شغلی نبود که اوشین طی آن شنبه شبها همان کار را نکرده باشد.
اوشین زندگی ده سال گذشتهی مردم ایران بعد از انقلاب را ورق میزد. وقتی اوشین پیر شد زمان رسیده بود به دوره میانسالی مردم ایران. اوشین پیر بالاخره خوشبخت شد و مردم میانسال ما هر روز گرفتارتر میشدند. اوشین هر شنبه شب به ما دهنکجی میکرد که در کشوری زندگی میکنم که خودش بدبخت است ولی اگر تلاش کنم در همین کشور هم آینده خواهم داشت. ما کشور خوشبختی بودیم که در آن “اجازه نداشتیم” که آینده داشته باشیم. هیچوقت اوشین را نمیبخشم بخاطر این دهن کجی!