روزی روزگاری چوپانی در دهی نزدیک ارادان زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه های سبز و خرم نزدیک ده می برد تا گوسفندها علف های تازه بخورند. یک روز حوصله اش سر رفت، روز جمعه بود و همه مردم برای حمله به سفارتخانه ها و شنیدن آخرین آمارهای کمک به فتنه گران به نمازجمعه رفته بودند. چوپان فریاد زد: “گرگ آمد، گرگ آمد” مردم ده بلافاصله با شنیدن فریاد چوپان به طرف تپه دویدند و وقتی آنجا رسیدند دیدند خبری از گرگ نیست. مردم عصبانی شدند و به خانه های شان برگشتند.
از آن ماجرا مدتها گذشت، چوپان که داشت گوسفندان را می چراند و حوصله اش سر رفته بود، تصمیم گرفت دوباره مردم را سرکار بگذارد. فریاد زد: “گرگ آمد، گرگ آمد.” مردم هراسان از خانه ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند، ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم دیگر حرف چوپان دروغگو را باور نکردند. اما او تصمیم دیگری گرفت. سه روز بعد فریاد زد: “ شیر آمد، شیر آمد” مردم با وجود اینکه می دانستند نسل شیر در ارادان نابود شده و فقط شغال و روباه در آنجا وجود دارد، باز هم دویدند و با خنده چوپان روبرو شدند. یک هفته بعد، چوپان که از کار خودش خوشش آمده بود، فریاد زد: “ صهیونیست آمد، صهیونیست آمد” مردم با توجه به اینکه نزدیک روز قدس بود و بعید نبود سروکله صهیونیست ها پیدا بشود، با بیل و کلنگ و گاز اشک آور و پرچم اسرائیل و کبریت و تعدادی فیلمبردار به طرف چوپان دویدند. اما باز هم با خنده او مواجه شدند. آن روز چوپان دروغگو اولین مصاحبه تلویزیونی اش را کرد.
چوپان دروغگو تصمیم گرفت به کارش ادامه دهد. او پس از مدتی به شهر رفت و هر روز با روزنامه ها مصاحبه می کرد و درباره خطرات استکبار جهانی با آنان حرف می زد و روزنامه ها تیتر می زدند: “آمریکا آمد، آمریکا آمد” و مردم هزار نفر هزار نفر به خیابان می آمدند تا آمریکا را ببینند و گرین کارت بگیرند و به آنجا بروند. بالاخره چوپان اینقدر دروغ گفت و اینقدر دروغ گفت تا رئیس جمهور شد و هر روز فریاد می زد: “صهیونیست آمد، صهیونیست آمد”
نتیجه گیری اخلاقی: دروغ گفتن در یک روستای کوچک باعث بدنامی انسان می گردد، اما اگر آدم بتواند به شهر برود و جلوی دوربین تلویزیون دروغ بگوید، ممکن است رئیس جمهور شود.
پطرس، پسرک فداکار
پطرس، پسرک فداکاری بود، اینکه چرا اسمش با وجود اینکه پترس است، ولی آن را پطرس می نویسند، موضوع مهمی نیست، مهم این است که پترس یک روز که داشت نزدیک دریا می رفت، متوجه شد سدی که به تازگی ایجاد شده، سوراخ شده است. انگشتش را داخل سوراخ کرد. نیم ساعت بعد یک پلیس به او رسید و گفت: “اینجا چکار می کنی؟” پترس گفت: “انگشتم را توی سوراخ کردم تا جلوی بزرگ شدن سوراخ را بگیرم.” مامور گفت: “من دارم برای دستگیری عده ای از اغتشاشگران می روم، نمی توانم کاری بکنم. صبر کن تا به آتش نشانی خبر بدهم تا آنها بیایند و جلوی سوراخ را بگیرند.”
یک ساعت گذشت. پترس دید یک ماشین آتش نشانی سر رسید و به او گفت: “ما داریم می رویم تا به اعتراض کنندگان آب بپاشیم و نمی توانیم کاری بکنیم، ولی تو همین جا باش تا یک مامور سد را بفرستیم و جلوی بزرگ شدن شکاف را بگیریم.” دو ساعت گذشت تا یک مامور سد آمد و به او گفت: “متاسفم، در حقیقت واحد ما باید جلوی این سوراخ را بگیرد، ولی مدیر سدسازی همین امروز عوض شده و رئیس فدراسیون شده است و من هم دارم می روم که مسوول فنی فدراسیون فوتبال بشوم، صبر کن تا به مسوولان جدید بگویم که کسی را بفرستند که جلوی سوراخ را بگیرد.”
سه ساعت گذشت و یک مرد با عینک دودی به آنجا آمد و گفت: “من از فدراسیون فوتبال مامور شدم که همراه مدیرمان کارهای فنی سد را انجام بدهم، چه کمکی می توانم انجام بدهم؟” پترس گفت: “انگشت من در سوراخ است و اگر آن را بیرون بیاورم ممکن است سوراخ بزرگتر بشود و شکاف عظیمی بشود و همه چیز را آب ببرد.“مامور گفت: “من می توانم انگشتم را توی سوراخ بکنم، ولی سوراخ سد برای انگشت من کوچک است، باید آن را بزرگ کنیم، یا یک سوراخ مناسب انگشت من ایجاد کنیم. به همین دلیل آن مرد یک سوراخ بزرگتر ایجاد کرد و انگشتش را در آن سوراخ کرد.”
شب شد و یک ماشین گشت آمد و دید که یک مرد بزرگ و یک کودک انگشت های شان را در دو سوراخ کرده اند و ایستاده اند. مامور گشت گفت: “من چه کاری می توانم بکنم تا به شما کمکی کرده باشم؟” پترس گفت: “برو یک مامور بیاور تا جلوی این سوراخ را بگیرد.” مامور گشت گفت: “ماموران سد که امروز عضو فدراسیون فوتبال شده بودند برای یک مسابقه به کره شمالی رفته اند و کسی نیست که سوراخ را درست کند. ولی من می توانم با باتوم خودم جلوی سوراخ را بگیرم، منتهی باتوم من قطور تر از انگشت شماست و باید سوراخ را گشاد کنیم.” پترس گفت: “نه، اگر انگشت مان را بیرون بکشیم، ممکن است آب بریزد و همه جا را نابود کند.” مامور گفت: “راست می گویی، بهتر است من سوراخ تازه ای به اندازه باتوم خودم ایجاد کنم و همکارم برود از سپاه کمک بیاورد.”
آن سه نفر تا صبح همانجا ماندند، تا یک گروه از وزارت اطلاعات آمدند و متوجه شدند که سه سوراخ در سد ایجاد شده. آنها را به اتهام اقدام علیه امنیت ملی کشور از طریق ایجاد سوراخ در سد دستگیر کرده و وزارت خارجه، سفیر هلند را احضار و اخراج کرد. پترس و آن دو مامور مجبور شدند اعتراف کنند که هیچ سوراخی در سد نبوده و با این وجود به دو سال زندان محکوم شدند. آب از آن سوراخ ها آمد و همه شهر را آب گرفت و شهر از بین رفت.
نتیجه گیری اخلاقی: وقتی شکافی در سد ایجاد شد، با بچه بازی یا استفاده از باتوم نمی توان جلوی آن را گرفت.