در راه رستوران

شهابالدین طباطبایی
شهابالدین طباطبایی

راه که افتادند همان سوال همیشگی را پرسید، “چی کار کنیم؟” و جواب همان بود که همیشه، “هر کار دوست ‌داری عزیزم.”
مثل همیشه اخم کرد، چشم‌ها را دوخت به یک نقطه نامشخص که تنها مشخصه‌اش ندیدن مرد بود. چیزی که مرد اسمش را زاویه نود درجه گذاشته بود. “یعنی هیچ نظری از خودت نداری؟!” و جواب همیشگی را شنید: “دارم، می‌خوام هر جور تو راحت‌تری همون کار رو بکنیم.”
“آرزو به دل موندم یک‌بار بی‌تفاوت نباشی، یعنی برای تو هیچ فرقی نمی‌کنه چیکار کنیم؟ کجا بریم؟ توپ باید همیشه تو زمین من باشه؟”
“بریم یه جا، ‌شام بخوریم با هم، موافقی؟”
“زحمت کشیدی، همین؟ تفریح دیگه‌ای غیر از غذا خوردن هم مگه داریم؟ کجا بریم حالا؟”
حالای آخرش را کشید، اینقدر که بار تمام جمله افتاد روی دوش حالا. و همه بارش یک جا روی دوش مرد. حالا باید حرف می‌زد، حالا باید کاری می‌کرد و حرفی می‌زد که شب آخر هفته‌شان خراب نشود. حالا، گفتن هر جمله می‌توانست سرنوشت آخر هفته‌شان را تعیین کند. حالا یعنی همین الان و باید همین الان نظر می‌داد. 
“راستش… هر جا بیشتر دوست داری عزیزم، برای من فر…” حرفش را خورد، خُب واقعا برایش فرقی نمی‌کرد، نمی‌دانست چه بگوید که دوباره ایرادی از حرف‌هایش در نیاید، واقعا دوست داشت هر چه زن دوست دارد همان بشود. از اینکه برای نگفتن بعضی جملات که احساس واقعی‌اش نبود تحت فشار قرار می‌گرفت ناراحت بود. وقتی کلمه کلمه حرف‌هایش زیر ذره‌بین می‌رفت، تحلیل و قضاوت می‌شد و قدرت دفاع و توضیح هم نداشت، یا توضیح‌اش فایده‌ای نداشت یا شنیده نمی‌شد، حس بدی سراغ‌اش می‌آمد. به خودش نهیب زد «دیگه شلوغش نکن»، با خودش فکر کرد به هر حال او هم حق دارد، دوست دارد نظر او را هم بداند، دوست داشت مرد هم نظر بدهد، بی‌تفاوت نباشد. جایی شنیده بود که زن‌ها اقتدار و ابهت می‌خواهند، دوست دارند مردشان محکم حرف بزند، فقط جلوی بقیه نه، جلوی دیگران حرف شنو باشد. 
حالا باید کاری می‌کرد و نشان می‌داد که بی‌اعتنا نیست، نسبت به زندگی دو نفره‌شان بی‌تفاوت نیست، برای رفتن به رستوران نظر دارد. 
جمله قبلی را نیمه‌کاره رها کرد، انگار که چند ثانیه پیش اصلا حرفی نزده‌ باشد، محکم و مطمئن، بدون لرزش گفت “من یه پیشنهاد دارم عزیزم. اگر موافقی بریم همون رستورانی که دفعه پیش جا نداشت بشینیم، فضای خوبی هم داره.” با گوشه چشم جوری که زن متوجه نشود نگاهی به صورتش انداخت، حالت چشم‌ها و دهانش تغییری نکرده بود. اما نگاهش به مرد بود، نگاهی که هنوز نمی‌شد فهمید چه می‌گوید و چه می‌خواهد. مرد مردد بود، منتظر عکس‌العمل زن بود. حالا با یک حالت ملتمسانه‌ای زل زده بود به صورت زن، نگاهش برای مختصری تایید التماس می‌کرد، چشم‌هایش صورت زن را از پیشانی تا زیر چانه برای یافتن اندکی موافقت و رضایت می‌جورید. تغییری ندید. نفسش بند آمده بود، قلبش تند تند می‌زد، مثل بچه مدرسه‌ای‌هایی که می‌خواهند کارنامه‌شان را بگیرند، یا کنکور داده‌هایی که توی روزنامه دنبال اسم‌شان می‌گردند. گوش‌های گر گرفته داغش را با دست‌هایش پوشاند. حالا صدای قلبش را از گوشش می‌شنید. خیس عرق شده بود. روی صندلی ماشین جابه‌جا شد، نگاهش را اما از صورت زن برنداشت. زن خندید، زیباترین خنده‌ای که مرد به عمرش دیده بود، نفس عمیقی کشید، آرام خندید. شیرینی زندگی را آرام آرام زیر زبانش مزه‌مزه کرد. 

منبع: شرق، 27 شهریور