آن قوٌت جوانی وان صورت بهشتی ای بیخرد تر از من، از دست چون بهشتی؟
تا صورتت نیکو بود افعال زشت کردی پس فعل را نیکو کن اکنون که زشت گشتی
آقای خامنه ای
نطق چهاردهم خرداد هزار و سیصدو هشتاد و نه شما را همه شنیدیم. خطابهای پر خطا بود. لغزشهای ذهنی و زبانی در آن موج میزد. نشان از فتور در قوه ناطقه داشت. خطیب زبر دست ما که در دوران سیساله پس از انقلاب به چالاکی از همه سخنوران پیشیگرفته بود، آن روز سخت آشفته و نا توان مینمود. در سخنش نه سحر بلاغت بود نه شهد عبارت، نه کمال معنا نه جمال صورت. صفرای غضب، پروای ادب را از او ستانده بود. چندان که ذهن آشفته بر زبان خفته اش شلاق میزد مرکب سخن رام نمیشد. کلمات سرکش و بی وقار از قفس مغز بیرون میجستند و بر شاخ زبان مینشستند. داوریهای باژگونه تاریخی حفرههای کلام را افزون تر کرده بود و خطیب از یکی بر نیامده در حفره دیگر میافتاد. با طلحه و زبیر در می پیچید و به جای علی با آنان می جنگید. دل اهل سنت را به دست نیاورده به درد آورد. خود را چون علی در محاصره دشمنان میدید و بدین خیال کج و قیاس باطل چنان مبتهج بود که مخالفان سیاست و ریاست خود را غاصبان مسند وصایت و ناقضان عهد ولایت پنداشت.
معرکه و مهلکهٔ غریبی بود. تماشاچیان از او انتظار حمله داشتند اما او قوت دفاع هم نداشت. هم نطق خشکیده بود هم منطق. نه خوب سخن میگفت نه سخن خوب میگفت. نه به نقل وفا میکرد نه به عقل. ناطقه و عاقله گویی با هم فرو خفته بودند. کار بدانجا کشید که کورکورانه دست در انبان فرسوده تاریخ کند و شخصیتهای خفته را بر انگیزد و بیازارد و به آنان نقشهای مجعول دهد و بر اجتهادشان مهر انحراف نهد و آیین ویژه خود را معیار داوری عمل دیگران سازد و انتقام گذشتگان را از معاصران بگیرد و با کبر تمام، حق و باطل را در نزدیکی و دوری از خود تعریف کند و بدین حیله آب رفته مشروعیت را به جوی خشکیده ولایت باز گرداند.
آقای خامنه ای
وقتیبر سر کار آمدید، در خیال، شریعتیغرب ندیدهای را میدیدم که عنان سیاست را به دست گرفته است. فقه و فلسفه و تفسیر نمیداند، به عوض اهل تاریخ و هنر و بلاغت است. میگفتم همین نیکو است. فقیهان و فیلسوفان غالبا تاریخ نمیدانند و لذا به قول ابن خلدون نا اهلترین کسان برای ریاست اند. زمان که گذشت و استبداد نظری وعملی، شما را به سوء تدبیر و ستمگری کشاند و مداحان و متملقان بر شما جوشیدند و ناصحان و ناقدان به زنجیرو زندان افتادند و نظم ملک پریشان شد وبانگ بینوایان بر آمد و دست تطاول حرامیان در اموال ونفوس بیگناهان گشوده شد، بر من آشکار شد که جامه ریاست و ولایت را بر اندام شما نیک نبریده اند و روح خسته و خواب آلوده تاریخ در نیمه شبیتاریک، کلید این ملک را نا سنجیده به دست شما داده است. روزی نبود که از شجره خبیثه استبداد حنظلی فرو نیفتد و سری را نشکند یا کامیرا تلخ نکند. به دعا با خدا میگفتم ایرانیرا از هلاکت و سلطانی را از سوء سیاست برهان، اما طناب توحش که سخت تر شد و آتش اختناق که بالاتر گرفت دانستم کار فقط از دعا نمیرود. سالها نیک خواهانه نصیحت کردم و امیدوارانه دل به تاثیر بستم، اما “از قضا سرکنگبین صفرا فزود” و بیمار رنجورتر شد. بیمار ما خیال اندیش شده بود. نصیحت ها را دروغ و دغلبازی ونقدها را توطئه وبراندازی می دید و جرمهای جاسوسی و ناموسی برای ناقدان میتراشید و آنان را به زجر و زنجیر می کشید. مداحان را می خرید ونقادان را می درید ورقیبان را سر می برید. و چندان که نقد و نصیحتها بالا گرفت مالیخولیای دشمن ستیزی هم در او قوت بیشتر یافت. نه اینکه:
هر درونی که خیال اندیش شد چون دلیل آری خیالش بیش شد؟
پس در وعظ و نصیحت بسته شد امر “اعرض عنهم” پیوسته شد
پس به حکم خدا و خرد، اعراض کردیم و اعتراض کردیم.
سوء تدبیر و طغیان ستم وزوال عدالت و بحران مدیریت وتراکم تطاول وتجاوز، کلاه گشاد مشروعیت را عاقبت از سر او برداشت و درماندگی و ناشایستگی او را در تدبیر ملک و تنظیم نظام آشکار کرد. ولایت معنوی که از ابتدا نداشت، ولایت سیاسی را هم در انتها درباخت. اما هنوز جامه جمیل خطابت بر تن داشت، تا نوبت به خطابه اخیر رسید. معلوم شد که نه فقط فقه و فلسفه و تفسیر کم میداند، تاریخ را هم کج میخواند. سخن را هم به اسلوب بلاغت نمیراند. از میوه ممنوعه ولایت خورده است و حالا چون آدم در بهشت، برهنه و بیپناه، ایستاده است تا کیفرمان “هبوط” در رسد و راهی زمین شود.
و اینک ای “رهبر معظم” ! من به شما میگویم که فرمان هبوط صادر شده و از آسمان به زمین رسیده است. بهشت ولایت دیگر جای شما نیست. صدای آدمیان صدای خداست. آیا صدای خدا را نمیشنوید؟
خوش تر آن است که مقام رهبری خود لبیک گویان ردای نا باندام ریاست را از تن بیرون کند و چون آدم ابوالبشر کلمات توبه را بر زبان آرد و از بهشت آسمانی ولایت آرام بر زمین رعیت بنشیند و با حوای خود آسوده زندگیکند و برادر کشیهابیل و قابیل را ببیند و رازدان تاریخ شود. بدین سان، دست کم، خطیبی باقیمیماند تا فارغ از سودای ریاست به ارشاد و موعظت بپردازد و به عهد امانت وفا کند، مگر دیگر بار با کرامت ورخصت مردم در”مسجد کرامت” تردد کند و به شکرانه سلامت “درویشان بینوا را تفقّد کند”.
یا خفتگان مجلس خبرگان سر از خواب غفلت بر آورند و بند اسارت بشکنند و روزگار ولایت جایره را به سر آورند. ولی آیا امید بستن به سرد مزاجان گرمخانه خبرگان، که مشاطگان قدرت اند و رطب خوردگان ولایت، آب به غربال پیمودن و گره بر باد زدن نیست؟
——————————————————————–
اما آن جریده دریده نگون بخت که گوش به فرمان بیت رهبری است وقتیجعل خبر کرد و مرا “مرتد” شمرد، دانستم که پا را از گلیم غصبی خویش درازتر کرده است. منتظر نشستم تا از بیت ولایت اشارتی رود و فرمان “ استرداد ارتداد” صادر شود. چون میدانستم که رهبری حکم تکفیر و ارتداد را از شوون ولایت میداند و بولفضولی دیگران را در این امرولایی حتا اگر فقیهان و مراجع باشند، نه به خاطر عدالت بل به خاطر ولایت، تحمل نمیکند. چنین شد و آن نگون بختان وادار به تکذیب شدند و کذب بر کذب انباشتند و پلیدی نخستین را به پلیدی دیگر شستند و بر آن اسکناس هفت صد تومانی که با تقلبی ابلهانه جعل کرده بودند مهر باطله زدند. با خود”حافظانه” میخواندم:
بشکر تهمت تکفیر کز میان برخاست بکوش کزگل و مل داد عیش بستانی
جفا نه شیوه دین پروری بود ،حاشا همه کرامت ولطف است شرع یزدانی
من از آن نسبت مکرر مجعول ابدا نرنجیدم و بر خود نلرزیدم چون ایمان خود را از عارفان گرفتهام نه از فقیهان. فقیهان باید بر خود بلرزند که جمعی بیفضیلت و بیایمان چنین ریشخند فقاهت میکنند و سرمایه شان را بر سر بازار سیاست آتش میزنند. “ولیّ امر مسلمین” باید پریشان شود و گریبان چاک کند که بزهای لنگ پیشاپیش گلٌه میروند و برتر از سلطان، فرس میرانند و خادمند و مخدومی میکنند. وبداند که دیری نخواهد گذشت که شاخ گستاخ این دشمنان خانگی جامه و عمّامه ولایت را هم بدرد و تاج سلطنت را بشکند و روزگار امارت را تباه کند. هلا تا کار را از دستش بیرون نیاورده اند گریبان خود را از دستشان بیرون آورد و ایرانی را از هلاکت و سلطانی را ازسوء سیاست برهاند. “صبا گر چاره داری وقت وقت است”.
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
فتنه می بارد از این سقف مقرنس برخیز تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
ربنا لا تسلٌط علینا من لا یرحمنا: خداوندا حاکمان بی رحم را بر ما چیره مکن.
عبدالکریم سروش
خرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی