خسوف

نویسنده
عزیز حسینی

» بوف کور/ داستان ایرانی

اولین بارم بود که با “خسوف” آشنا می شدم. پسربچه شش هفت ساله ای بودم از یک خانواده مذهبی که درهمه چیز تسلیم عقاید و راهنمایی های والدین خود بودم. آن روزها مثل امروز نبود که رادیو وتلویزیون دراختیار همگان قراردارد و روی پیشخوان روزنامه فروشان چندین نوع روزنامه ومجله با عقاید مختلف دیده می شود واین همه دانشمند درجهان مشغول اکتشاف وموشکافی هستند… جوان ها هیچکاره بودند تنها بعضی از بزرگترها که چیزی از زندگی سرشان می شد، گاهی دورهم جمع می شدند و روزنامه یا کتاب گذشتگان را با آب وتاب برای هم میخواندند. یکی دو درصدی از آن ها نیز با تاریخ و رخدادها آشنایی داشتند که پدر یکی از آن ها بود.

آن روز ابتدا پدر و بعد دیگربزرگان محله گفتند که توی تقویم منجم باشی نوشته شده: امروز ساعت هفت بعداز ظهر خسوف انجام می گیرد. همین حرفها باعث شد که ما بچه ها وارد بحث و اظهار نظر بچگانه ای درباره آن اتفاق بشویم. چیزی به ساعت یادشده باقی نمانده بودکه بچه های محله هرکدام یک وسیله صدا دار مثل طشت یا سینی یا پاتیل را برای ضربه زدن وصدا درآوردن از آن آماده کردیم تا با آن وسیله اژدهارا که خیال داشت ماه را ببلعد بترسانیم. بعضی ها قوطی های حلبی، جای نفت وروغن را که صدای بیشتری از آن برمی آمد، آماده کرده بودند… دربعضی محله ها که دهل وکرنا دردسترسشان بود، وسط میدان محله آورده ومنتظر شروع مراسم بودند… آقا “موصول” یکی از هم بازی هایمان که خودش را فرمانده بچه های محله می دانست گفت امشب اژدها خیال دارد، ماه را ببلعد. ما باید آنقدر سر وصدا راه بیندازیم تا اژدها دستپاچه شود وماه را رها سازد. می گفت درگذشته بارها این خیال به سرش زده است ولی مردم با سروصدا درآوردن اورا ترسانده وفراری اش داده اند…

آقاموصول چیزهای عجیب باور نکردنی ای می گفت و دل ما بچه های کوچک ترازخودش را به وحشت می انداخت. آقا مهتی که خودش را گاهی کمتراز موصول نمی دانست درجوابش گفت:

 ”مگر مار یا اژدها بال داردکه به آسمان برود ومزاحم ماه بشود؟… مگر شوهرش خورشید مرده است که اژدها هرغلطی دلش بخواهد انجام دهد؟ دریک لحظه می تواند اژدهارا بسوزاند! ونابودش بکند”. اما موصول که خودش را برتر ودانا ترازهمه ما می دانست، چنان صدایش را غرّا کرد و بلندبلند حرف زد که همه ما خیال کردیم حرف او “وحی منزل” است و حرف هایش را از یک جای مهم شنیده است. موصول گفت:

 مگر خود ماه بال داره که هزار سال است در آسمان می چرخه و دور می زنه؟

 موصول با این حرفش همه بچه ها را ساکت کرد! آخه او پسر مش خلیفه جل دوز بود. و کسی رو دست پدرش نطق نمی کشید.

 

بالاخره هرچه به ساعت هفت نزدیک تر می شدیم وحشتمان بیشتر و یاس مان برای مقابله با آن اژدهای مقتدر زیادتر می شد. تا این که هنگام شروع خسوف فرا رسید و ما با چشم خود دیدیم که گوشه ماه دارد خورده خورده نابود می شود. آقا مهتی گفت:

 پس اژدها کوش اش؟ چرا دیده نمی شود؟ یکی از بچه ها با اشاره به لکه ابری که دراز دراز مانند مار بسیار عظیمی نزدیک ماه درحال عبوربود، کرد و گفت: شاید آن باشد. ولی آقاموصول گفت: اژدها آنقدر بزرگ است که ماه دربرابرش مثل یک دانه عدس است.

حرف های آقا موصول ودیگر بچه هارا برای پدرتعریف کردم. پدرضمن ایسن که جواب قاطعی برای مسئله خسوف نداشت، تمام گفته های بچه هارا ردکرد وگفت:

 ”این حرف ها همه اش بچگانه است موضوع چیز عظیم تریست وقتی بزرگ شدی خودت آن را درک خواهی کرد… “

 کوچه ها شلوغ شده بود ومردم غمگینانه باهم حرف می زدند واحساس گناه می کردند.

کوکب خانم، عیال مشهدی باشی کازرونی که کمی هم عقلش پاره سنگ برمیداشت با صدای خروسکی اش گفت:

 پس خدا توبه استغفراله کجاست که هر جانوری هرغلطی دلش بخواهد بکند!؟

 طبق معمول، همسایه ها مثل مسائل دیگر؛ به درخان ما آمدند وازپدرخواستند تا برای

خواندن نماز آیات به همراه آن ها به مسجد برود. پدر بلافاصله لباسش را پوشید ودرمیان

سروصداهای گوش خراشی که از پشت بام ها برمیخواست به همراه آن ها که درحدود بیست وچهارپنج نفری می شدند به طرف مسجد روانه شد. من نیزبه همراهشان رفتم. پدر درحالی که درجلو جمعیت با عجله راه می رفت، به موسا رودهی که گویی با او سرشوخی داشت گفت:

 موسا! گوش ات به من باشد! ببین چه بهت می گم!

 موسا درآن هوای گرگ ومیش پسینی با چشمان تا به تایش چارچشمی به پدر خیره شد… موسا می دانست که پدر می خواهد سر به سرش بگذارد! با وجود این با دهانی نیمه باز منتظر سخنان پدر ماند. پدر گفت:

 ببین جانم! نماز آیات فقط دو رکعت است! اذان و قنوط هم ندارد فردا نگویی ده رکعت نماز آیات را خوانده ای ها!. همراهان همه زدند زیر خنده.

 نمی دانم چه شد که پدر یکدفعه از من خواست که به خانه مان پیش مادر برگردم! مادر پیشتر گفته بود ممکن است مردها در مسجد به گریه وزاری بپردازند! آنجا جای بچه ها نیست! اما من که پیوسته دلم می خواست قاطی بزرگ ترها باشم، هرف پدر را گوش نکرده در تاریکی پشت سر آن ها تا مسجد رفتم. مسجد بی انداره شلوغ شده بود ومرتب هم به آنها افزوده می شد. چیزی نگذشت که ناگهان صدای تنین صلوات صحن مسجد را به لرزه درآورد. “آسید حسن مجتهد” بود؛ پسرعموی پدر. با همراه داشتن بیش از پنجاه نفر وارد مسجد شدند وپس ازلحظه ای همه پشت سراو به صف ایستادند وشروع به خواندن نماز کردند. همانطورکه پدرگفته بود نماز خیلی هم طولانی نبود! درمیان مردم گاهی صدای هق هق گریه نیز بگوش می رسید درپایان نماز مواذن مسجد چبزی گفت وبازهمه صلوات بلند فرستادند همه دست ها را به سوی خدا به آسمان بلند کرده دعا می خواندند و گریه سر می دادند. در میان بوی تند، عرق، بدن ها و قیافه های جور واجور کاسب ها ناگهان حالت بدی به من دست داد خیال کردم همه آن ها گناه کرده اند که آن همه با نا راحتی از خدا با التماس درخواست بخشش می کنند. (مش اسمال)، مردگنده با آن ریش بلند حنایی اش مثل بچه ها گریه می کرد. ویک چیزهایی زمزمه! دستش را بالا گرفته بود وبا انگشتانش کلماتی را که می گفت می شمرد. پشت سرهم می گفت: ببخش،ببخش،ببخش،ببخش البته اشک هایش دیده نمی شد، مسجد تاریک بود، چند فانوس نفت سوز با زنجیز به سقف های گنبدی مسجد آویزان بود ولی درآن ساعت فتیله های شان را پایین کشیده بودند تا مردم، دوراز ریا، درخلسه فروبروند بگریند و بر سر بزنند. در دل گفتم خب آدم کار بد نکند و ترس از عقوبتش را هم نداشته باشد. من هم انگار چند لحظه ای بیهوش شدم.. شایدهم خوابم برده بود. من ازبیهوشی چیزی نمی دانستم، بالاخره یک چیزیم شده بود. شاید ترسیده بودم. ناگهان حوس کردم میان بچه های محله باشم. مادر راست می گفت که مسجد جای بچه ها نیست. پدرهم بطور حتم همین عقیده را داشته بود که به من گفت برگرد برو خانه؛ ولی من که سرازخود دنبال مردها راه افتاده بودم، آهسته خودم را از میان جماعت بیرون کشیدم و به طرف خانه مان شتافتم. به خانه که رسیدم یک لوله قطور فلزی را که پدر برای راه آب باغچه تهیه کرده بود وهنوز بی استفاده درگوشه حیاط انداخته بود ومطمئن بودم صدایش طنین بیشتری از دیگرضروف را دارد بایک قندشکن برداشته به پشت بام رفتم وقاطی بچه ها شدم. حتا زنها هم تلاش می کردند از وصیله ای که درکنارشان بود صدای بیشتری بیرون بیاورند ولی با این حال اژدها گوش اش بده کار این کارها نبود. وآهسته وبی سروصدا پیش می رفت تاجایی که دیگر چیز قابلی از قرص ماه فلک زده باقی نمانده بود. صدای دهل وکرنایی ازمحله دباغ ها به گوش می رسید؛ من به همراه یکی دوتن از بچه ها برای تماشای سازودهل رهسپار آنجا شدیم. میدان باغ سمی پرشده بود از آدم (میشکال مغامز) ساز زن معروف محل با صدای ساز و دهل زنش پشت دیوار خانه محمدآقای دباغ ایستاده بودند مغامز با تمام نیرو درسرنایش می دمید و با تاثر اشک می ریخت. معلوم نبود محمدآقا چطور به آن زودی آن هارا به چنگ آورده بود. محمد آقا میانه میدان مانند مال باختگان به این سو وآن سوقدم می زد وغرغر می کرد. می گفت:

 خدا ذلیلشان بکند. ازبس گناه می کنند.

 میشکال مغامز دهانه سرنایش را روبروی ماه بخت برگشته گرفته بود ودرحالی که برای زدودن اشک هایش چشمک می زد، صدای سرنایش را هرچه بیشتر بیرون می داد.

 در میان وحشت و یأس همه، (دونه خانم) زن ممرفی قصاب، ازجایش بلند شد و گفت:

 فایده ای نداره… مگرخدا خودش به حال بنده هایش رحم بکنه وگرنه اژدها ماه را خورد وهیچ ترسی هم از سروصدای ما نداره… چند سال پیش هم همینطورشد و اژدها تا تمامی ماه را نه بلعید ول کن نشدکه نشد.

 لحظاتی بعد درحالی که اژدها ماه را تمام وکمال خورده بود وفقط یک خط باریک کم رنگ به شکل دایره درشکم اژدها دیده می شد، آقا موصول گفت:

 ببینید ماه بدبخت از توی شکم اژدها پیداست ک. داره جون می کنه. دیگه کارش تمومه.

بچه ها یکی پس از دیگری دست ازدلنگ ودلونگ شان برداشتند. سکوت در تمام پشت بام ها برقرار شده بود. ازدور صدای جگرخراش گریه صدها نفر ازتوی مسجت عزیزاله خان بگوش می رسید همه غمگین ومایوس از زحماتشان، داشتند متفرق می شدندکه ناگهان درمیان اندوه صدها زن وبچه گوشه ماه دیده شدکه از زیر لکه ای تیره بیرون می آمد. دراین هنگام صدای خوشحال کننده صلوات مردها ازمسجد عزیزاله خان به گوش رسید وما بچه ها مانند بخشودگان سبک وخوشحال به خانه هامان غنودیم.

بالاخره. معلوم نبود اژدها ازترس سروصداهای ما بچه ها ماه را برگرداند؟ یا گریه وزاری کاسب های گناهکار؟ یاهیچکدام؟ درهرحال حق به جانب پدر بود. باید صبر می کردیم تا بزرگ شویم وخود مطلب را درک کنیم…

 

عزیز حسینی و “ابرهای مادوا”

عزیز حسینی، متولد ۱۳۲۵، ازقصه پردازان و داستان نویسان اهل آبادان است. از این نویسنده تا کنون یک مجموعه داستان به نام “ابرهای مادوا” منتشر شده است.